چرا لف!؟🥲
از فردا امتحاناتم شروع میشه فعالیت کم دارم لطفا لفت ندین🙂❤️
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری که شهید الداغی نجاتش داد
#شهید_حمیدرضا_الداغی
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفشداری شهید مدافع حرم نوید صفری در حرم خانم حضرت رقیه سلام الله علیها
#شهید_مدافع_حرم #نوید_صفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「😂🤍」
• جشنِ پتوےِ ابوعلے…😅
+شهید مرتضے عطایے
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عقل سالم vs عقل برعنداز
🔹 عقل سالم
پدیده نادر سیل در بیابان عربستان
🔹 عقل برعنداز
تاسیس یک رودخانه توسط ج.ا در بیابان عربستان
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌 . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وچهارم ] نیم نگاهی به اتاق حوریا و پنجره
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وپنجم ]
افشین را گرم در آغوش گرفتم.
_ چه رفتارای لوسی... اه... اه...
_ لیاقت داشته باش. حقته همیشه بی محلت کنم.
النا هم با خنده شاهد مزه پرانی های ما دوتا بود
_ خیلی زحمت افتادید آقا حسام. بابت ویلا واقعا ممنون. خیلی جای باصفاییه.
_ خواهش می کنم. افشین کم از یه برادر نیست برام.
_ النا شاخ میبینی رو سرم؟
با خنده به افشین گفتم:
_ آبرومونو نبر. الان خانومت با خودش فکر می کنه بویی از ادب و تعارف نبردم
افشین لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_ همونو بگو... پس تعارف کردی...
بعد از صرف شام کارت کوچک حاوی ربع سکه را جلوی دست آن ها گذاشتم
_ ناقابله...
به هم نگاه کردند و مکالمه های جدی و تشکر آمیزی بینمان رد و بدل شد
_ حسام این چه کاریه که کردی؟ هزینه ویلا و جای خوابی که از خرجامون کم کردی بزرگترین هدیه بود
_ دیگه اسم ویلا رو نیار. گفتم که مثل داداشمی.
_ آقا حسام خیلی شرمنده کردید
_ مبارکتون باشه. ناقابله.
از جلوی رستوران از هم جدا شدیم و هر کس سمت منزل خود سرازیر شد. صبح ها طبق قرارم با حاج رسول، بی خیال مغازه شده بودم. به حاج رسول پیام دادم که «لطفا به حاج خانوم بگید غذا درست نکنن، من ناهار میارم» دوست داشتم حالا که طی این یک هفته ناهار را با آنها بودم، حداقل برای یکبار هم که شده کمی از دین خودم کم کنم و ناهار خریدم و با خودم بردم. زنگ که زدم بدون اینکه از آیفون هویت شخص پشت درب را بپرسند، درب را زدند و باز شد. با تردید گوشه ی درب را باز کردم و آرام سلام دادم. کسی جوابم را نداد. یک لحظه شخصی را سایه مانند روی ایوان دیدم که خودش را پرتاب کرد به داخل خانه. همانجا میخکوب شدم. انگار حوریا بود. درست متوجه نشدم. با چادر رنگی و شالی کج و کوله روی ایوان آمد. خنده ام گرفت. حوریا خجالت زده و دستپاچه و در عین رگه ای از یکدندگی، گفت:
_ سلام به چی میخندید؟
_ سلام... هیچی. مهم نیست.
_ برای من مهمه. دوست ندارم کسی الکی بهم بخنده.
_ الکی نیست. شالتون...
و دوباره خنده ام گرفت
حوریا به سرعت به داخل منزل رفت و دیگر برنگشت. من هم لبه ایوان منتظر ماندم که کسی در این خانه مرا تحویل بگیرد. نگران غذاها بودم که سرد بشوند. صدایش از سمت پنجره آمد.
_ فکر کردم مامانم برگشته وگرنه همینجوری درو باز نمی کردم. بابام حمومه. مامانمم با همسایه مون کار داشت گفت زود بر می گردم.
_ بی زحمت بیاید این غذاهارو بذارید داخل. یخ میکنه.
با حیا و شالی که مرتب پوشیده شده بود روی ایوان آمد و غذاها را برداشت.
_ زحمتتون شده.
_ زحمتی نیست. این روزا من وبال سفره تون شدم و باعث شدم شما تشریف نیارید غذا بخورید. حاج رسول اصرار میکنن وگرنه اصلا از مزاحمت خوشم نمیاد.
کمی مکث کردم و گفتم:
_ بخصوص اگه بدونم کسی هست که چشم دیدنمو نداره.
_ اصلا اینجوری نیست.
از جواب سریعش غافلگیر شدم و لبخند زدم. به خودش آمد و گفت:
_ منظورم اینه که من فقط نگران پدرم هستم. شما با همه دوستایی که پدرم داشتن، فرق دارید.
_ بهتون اطمینان میدم که از طرف نیایش نیومدم و اصلا نمی شناسمشون. من قصد آزار هیچ کس، بخصوص حاج رسول رو ندارم.
حاج خانوم وارد حیاط شد و حوریا غذاها را به داخل برد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وپنجم ] افشین را گرم در آغوش گرفتم. _ چه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وششم ]
ناهار خورده شد. بخاطر حاج رسول که سرمانخورد، توی خانه نشستیم. حوریا مدام در رفت و آمد بود. انگار هنوز حسن نیتم به او ثابت نشده بود و با استفاده از محیط داخل خانه و رفت و آمدی که داشت، می توانست کمابیش به صحبت های پدرش گوش دهد و از اصل حضورم مطلع شود.
_ خب بریم سراغ مرحله ی بعد. به من بگو ببینم، الان تو جلوی یه آدم خیلی خیلی بزرگ قرار بگیری، میتونی یه کلمه حرف بزنی؟!
_ مثلا چه آدم مهم و بزرگی؟
_ ببین حسام جان... الان بزرگترین و شریف ترین انسان روی کرہ زمین کیه؟امام زمان عج... الان اگه بگن، حسام بیا بریم آقا میخواد تو رو ببینه، آیا تو در مقابل امام میتونی حرفی بزنی؟ شاید کلی حرف آمادہ کردہ باشی اما اونجا یه دفعه قفل می کنی! حالا اگه امام بیاد و یه دستی به سرت بکشه، قبول داری یه دفعه همه ی اون سختی ها کنار میرہ و میتونی حرف بزنی؟! اینو گفتم که تصور کنی ایستادیم جلوی خدا، باید حواسمون باشه جلوی کی ایستادیم! میگیم بسم اللہ الرحمن الرحیم... انگار خدا اول نماز یه دستی به سرمون می کشه. میگه من مهربون هستمااا، راحت باش. آیا خدا نمیتونست بگه نمازو اینجوری شروع کنید؟ به نام خدایی که گردن میزند و...؟؟! اما در عوض اینجوری شروع میشه که به نام خدای بخشنده ی مهربان، بخشایشگر... بعد میگیم الْحَمْدُللّهِ... خدایا شکرت... خیلی ها الان گمراہ شدن و دیگه نماز نمیخونن، به خودت نگیری ها... خیلی ها هم فکر می کنن که خیلی عارف و روشن فکرن و میگن نمازو میخوام چیکار؟ با این الحمدلله انگار داری میگی... خدایا خیلی ها الان توی مجلس گناہ هستن، ممنونم که توفیق دادی الان من با تو باشم و با تو حرف بزنم.
حرفهایش مثل یک پتک بر سر تندیس لاقیدی ام کوبیده میشد و پیکره ی این تندیس را هر لحظه فرو می ریخت. آنقدر منقلب شده بودم و از خدایم خجالت می کشیدم و آنقدر برای چادر و سجاده ی مادربزرگم دلتنگ شدم که اشکم سرازیر شد. حاج رسول سکوت کرده بود. کمی که حال دلم بهتر شد، همانطور که سرم پایین افتاده بود زمزمه کردم « ادامه بدید حاجی» دستی روی شانه ام زد و ادامه داد
_ رَبِّ الْعَالَمِين... الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ... مَالِكِ يَوْمِ الدِّين... میگیم خدایی که صاحب این جهانه. بعد میگیم خدایی که صاحب اون جهانه. بین این دوتا میگیم الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ... خیلی جالبه. خدا دارہ میگه اینور برای منه، توی این دنیا هیچ کس جز من کارہ ای نیست. توی اون دنیا هم همینطور... حالا میگه از این دنیا (العالمین) تا اون دنیا(یوم الدین)
من مهربونم (الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ) به همتون لطف میکنم... حسام شاید باورت نشه... حالم بهم میخوره از اینایی که فقط ادای دینداری رو در میارن. خداروشکر که بعضیا خدا نشدن، سخنرانی میکنن میگن و اما جهنم! ذوب میکنن، نصفت میکنن، آویزونت میکنن، دوبارہ نصفت میکنن بابا این حرفا چیه؟ خدا خودش داره توی سورہ حمد که اگه نخونی نمازت باطله میگه که ببین اینور مال منه، اونور هم مال منه... اما از این دنیا تا اون دنیا یه خدایی داری سرتاسر مهربانی... نترسی ها... من خیلی خدای باحالی هستم. مگه خدا خودش تو قرآن نمیگه لا تقنطوا من رحمة اللہ! بندہ های خطاکار من، نکنه یه وقت از رحمت من ناامید بشین؟ نکنه فکر کنی که تو خطاکاری و من دیگه باهات کاری ندارم! این یکی از درس های نمازہ، خدای تو خدای کریمه.
حوریا با ظرف میوه به ما ملحق شد. ببخشید گفتم و خودم را به حیاط انداختم. دوست نداشتم اشک هایم را ببیند
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از مـ؏ـﺮاجیها³¹³ 🇵🇸
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شبتون بخیر🌺
من میخوام قرآن رو انشاءالله تو ۲ سال حفظ کنم برام دعا کنین♥️
اگه میشه تو کانال هم بزارید که بقیه لطف کنن برام دعا کنن🌹
درس سوم
ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻭ ﺑﻲ ﻛﺴﻲ ﺧﻮﻳﺶ، ﺑﺴﺎﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﻨﺎﻭﺭﻱ ﻛﻪ ﺑﺮﮒ ﻭ ﺑﺎﺭﺵ ﺍﺯ ﺭﮔﺒﺎﺭ ﺑﺮﮔﺮﻳﺰﻱ ﭘﻴﺶ ﺭﺱ ﺑﺮﻳﺰﺩ، ﺍﺯ ﺑﻲ ﺯﺍﺩﻱ ﺟﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﮔﻨﺠﻴﻨﻪﻫﺎﻱ ﺗﻮﺍﻧﺎﺋﻲ ﺍﺵ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﻓﻐﺎﻥ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺁﺭﻱ ﺍﻗﺘﻀﺎﻱ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺻﺤﺮﺍﻱ «ﺗﻬﺎﻣﻪ»، ﺍﻳﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﺒﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺧﻮﻑ ﻭ ﺧﻄﺮ ﺍﺳﺖ ﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻧﺴﻞ ﺑﺎﺭﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ: ﺻﺤﺮﺍﻱ ﺑﻲ ﺭﺣﻢ ﻣﺮﮒ... ﺁﻥ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺭﻣﻪ ﻱ ﻣﺮﺩ ﺑﻲ ﺷﺒﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻠﻪ ﮔﺮﮔﻬﺎ ﺗﻬﺪﻳﺪ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﻱ ﻋﺒﻮﺱ ﻃﺒﻴﻌﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﺳﺘﻌﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯﻭﻱ ﻛﺎﺭ، ﻣﺮﮒ ﺑﻲ ﻋﺰﺕ ﻭ ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻱ ﺩﺍﺋﻢ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﻲ ﭘﺴﺮ ﻭ ﻳﺎ ﻛﻢ ﭘﺴﺮ ﺍﺳﺖ ﻋﻘﻴﻢ ﻭ ﺍﺑﺘﺮ ﻣﻲﺧﻮﺍﻧﻨﺪ، ﺭﻭﻳﺎﺭﻭﺋﻲ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺗﻠﺦ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻐﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﺳﭙﺲ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺍﻳﻦ ﻏﻢ ﺭﻭﺡ ﻓﺮﺳﺎ ﻭ ﺑﻲ ﺯﺍﺩﻱ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺩﺍﺋﻲ ﻛﻠﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﻣﺼﻤﻢ، ﺑﻲ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﭼﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻨﮕﺮﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﻛﻌﺒﻪ ﺷﺘﺎﻓﺖ. ﺷﻮﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ، ﻓﺮﻳﺎﺩ ﭘﺮﺧﺎﺷﮕﺮ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ، ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺧﺸﻤﮕﻨﺎﻧﻪ ﻃﻠﺒﻴﺪﻥ، ﻭ ﺑﺎ ﻟﺐ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﻲ ﺧﺸﻚ ﻛﺎﻡ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭ ﻭﺍﻫﺐ ﺷﻮﺭﻳﺪﻥ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ ﻭﺍﺩﺍﺷﺖ. ﺑﻪ ﺯﺍﺭﻱ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺸﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻠﺎﻳﻪﻫﺎ ﺳﺮ ﺩﺍﺩ، ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻋﻬﺪﻫﺎ ﺑﺴﺖ.
#پیامبراعظم
ﺍﺷﮓ ﺗﻠﺦ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﺑﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﺗﺒﺪﺍﺭ، ﺑﺮ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺸﻚ ﻭ ﺩﺍﻏﻤﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﺮﻛﻴﺪﻩ ﺍﺵ ﻓﺮﻭ ﻣﻲﺭﻳﺨﺖ. ﺻﺪﺍﻳﺶ ﻣﻲﻟﺮﺯﻳﺪ: - ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ. ﺍﻱ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﻣﻦ. ﺍﻱ ﺑﺮﺗﺮﻳﻦ ﻣﻴﺮﺍﺙ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻭﺍﺭﺙ ﺩﻫﻨﺪﮔﺎﻥ. ﺩﻩ ﭘﺴﺮ، ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻳﻜﻲ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻩ ﭘﺴﺮ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻢ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻲﺩﺍﺭﻡ، ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﻣﻲﻛﻨﻢ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺑﻨﺪﮔﻲ ﺗﻮ ﻗﺮﺑﺎﻧﺶ ﻣﻲﻛﻨﻢ. ﺩﻩ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ. ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻴﺜﺎﻕ ﻣﺎﻥ ﺑﺎﺩ. ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺧﺎﻟﻲ ﺍﺯ ﻏﻢ، ﺑﺴﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺼﺪ ﻓﺮﻭ ﻣﻲﻧﻬﺪ، ﺳﺮﻣﺴﺖ ﻭ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ. ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺳﺮﺳﺨﺘﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﻮﺵ ﻭ ﺗﻮﺍﻥ ﻣﻲﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺻﻠﺎﺑﺖ ﺳﻨﮕﻬﺎﻱ ﺳﺨﺖ، ﺁﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﺎﻝ ﺗﺮ ﻣﻲﻧﻤﻮﺩ، ﺩﺭﺧﺸﺶ ﺳﻴﻤﮕﻮﻥ ﺁﻥ ﺯﻟﺎﻝ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻚ ﺩﺭ ﻗﻌﺮﻱ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﻲﻏﻠﻄﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮﺵ ﻣﻲﻛﺮﺩ، ﻭﺍﺿﺢ ﺗﺮ ﻣﻲﺩﻳﺪ. ﻛﻢ ﻛﻢ ﺧﻨﻜﺎﻱ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺗﺴﻨﻴﻢ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻧﺴﻴﻢ ﻭﺍﺭﻱ ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﻣﻲﻟﺮﺯﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺑﺮﻛﻪ ﻱ ﻧﻴﻠﻲ ﺭﻧﮓ ﺭﺅﻳﺎﻫﺎﻳﺶ، ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﺒﻬﻢ ﻭ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﻩ ﭘﺴﺮ، ﺩﻩ ﭘﺴﺮ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺁﻣﺪ، ﺩﺭ ﺩﺍﻳﺮﻩﻫﺎﻱ ﻣﻮﺍﺝ ﺧﻴﺎﻟﺶ ﻧﻘﺶ ﻣﻲﺑﺴﺖ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﺴﺘﺮﻩ
دایره های وسیع محو می گشت.
ﺩﻳﮕﺮ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺣﺲ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩ. ﭼﻨﺪﻳﻦ ﮔﺰ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺧﺎﻙ ﻧﻤﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﻲ ﻣﺴﻴﻦ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻛﺒﻮﺩ ﻣﺎﺳﻪ ﺍﻱ ﻣﻲﺯﺩ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﻭ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﻳﻨﻚ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺍﺑﺮﻱ ﻛﻪ ﺳﺎﻳﻪ ﻭﺍﺭ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻲﺗﺎﺑﺪ، ﻭ ﻧﻢ ﻧﻢ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺷﺒﻨﻢ ﻭﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻴﺸﺎﻫﻨﮓ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ ﺗﻨﺪ ﻓﺮﻭﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﺭ ﭼﺎﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻲﺗﺮﻛﻴﺪ. ﺑﻨﺎﮔﺎﻩ ﺭﻋﺪ ﻣﻲﻏﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺩﻭﺭ ﺟﺎﻳﻲ ﺭﮔﻪﻫﺎﻱ ﻓﺴﻔﺮﻱ ﺑﺮﻕ، ﺑﺮ ﺩﺍﻣﻨﻪﻫﺎﻱ ﺗﻔﺘﻪ ﻭ ﺧﺸﻚ ﻛﻮﻩ ﺗﺸﻨﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﻲﺭﻳﺰﺩ ﻭ ﺳﺘﻴﻎ ﻧﺎﺭﻧﺠﻲ ﻭ ﺗﺎﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻗﻠﺐ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻃﻮﻓﺎﻧﻲ ﺑﺎﻟﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﻮﺳﻪ ﻱ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻲﺗﺮﻛﺎﻧﺪ... ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﭼﺮﺧﺶ ﺑﻲ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻭﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ، ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ، ﺑﺴﺎﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﻱ ﺷﺎﻫﻴﻦ، ﺳﺮﻣﺴﺖ ﻏﺮﻭﺭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻭ ﺷﻜﺎﺭ، ﺑﻨﺎﮔﺎﻩ ﺑﻲ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﻲﺁﻳﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺭﮔﺒﺎﺭﻱ ﺗﻨﺪ ﻭ ﻗﻮﻱ، ﺗﻮﻓﻨﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﭼﻜﺎﭼﺎﻙ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻓﺮﻭﻍ ﮔﺮﻳﺰﺍﻥ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺍﺭﺍﺑﻪ ﺭﻧﮕﻴﻦ ﻛﻤﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﺟﻨﮓ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻓﺮﻭﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ. ﻭ ﺳﭙﺲ ﺣﻤﻠﻪ ﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺍﺳﻮﺍﺭﺍﻥ، ﺭﮊﻩ ﺳﻴﻠﺎﺏ ﻓﺎﺗﺢ ﻭ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺘﻦ ﺩﺭﻳﺎﻫﺎﻱ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﻫﺎ... ﺷﻜﺴﺘﻦ ﺍﻭﺭﻧﮓ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ. ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﺒﺴﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺷﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺴﺘﻪ... ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻮﺩ. ﻳﻚ ﺿﺮﺑﻪ. ﺿﺮﺑﻪ ﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺟﻠﻮﻩ ﻱ ﺯﺭﺗﺎﺭ ﺧﺎﻙ ﻛﻬﺮﺑﺎﺋﻲ ﺭﻧﮓ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ به دقت نگریست.
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻙ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﺯﺩ. ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻬﺎﻱ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻱ ﺁﻫﻮﺍﻥ ﻃﻠﺎﻳﻲ ﻭ ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺸﻴﺪ. ﺿﺮﺑﻪ ﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮ، ﺿﺮﺑﺎﺕ ﻣﻮﺯﻭﻥ ﺑﺎﺯﻭﺍﻧﻲ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪ ﻭ ﻣﺸﺘﺎﻕ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺟﻮﺷﺶ ﻣﻘﺪﺭ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺧﺎﻙ. ﺷﺮﺷﺮ ﺟﻠﻮﻩ ﺍﻱ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ. ﺑﻮﻱ ﻧﻢ ﻣﻌﻄﺮ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﺭﺍﻳﺤﻪ ﻱ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻜﻬﺖ ﺳﺎﻗﻪ ﻱ ﭘﺮﺑﺎﺭ ﻭ ﺳﻔﺖ «ﻧﺎﺩﺭﻳﻦ» ﻭ ﺳﭙﺲ ﺷﻜﻔﺘﻦ ﺣﺒﺎﺑﻬﺎﻱ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ. ﭼﻮﻧﺎﻥ ﺑﺮﻛﻪﻫﺎﻱ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻬﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻜﻢ ﻟﻐﺰﻧﺪﻩ ﻣﺎﺭﻣﺎﻫﻲﻫﺎ ﻣﻲﻣﺎﻧﺴﺘﻨﺪ. ﺟﻠﻮﻩ ﻱ ﺁﺏ ﺟﻮﺷﺎﻥ ﻛﻪ ﻓﻮﺍﺭﻩ ﺁﺳﺎ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﻣﻲﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﺎ ﻣﻲﺁﻣﺪ. ﮔﺴﺘﺮﻩ ﻱ ﺭﻭﺩﻱ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻳﻚ ﻛﻒ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮﻱ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻳﻚ ﻭﺟﺐ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺼﺐ ﺧﻮﺩ ﭘﻴﺶ ﻣﻲﻟﻐﺰﻳﺪ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﺍﻱ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﻲﺷﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﻧﻪ ﻱ ﭘﺸﺘﻪ ﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺳﺮ ﺑﺮ ﻣﻲﺯ! ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻱ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ. ﺁﺏ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺖ. ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻱ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺖ... ﺁﺏ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ، ﺍﻳﻦ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭ ﮔﺮﺍﻣﻲ ﻫﺎﺟﺮ ﻭ ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ، ﺁﺏ ﭘﺎﻛﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﻱ ﺍﻣﻴﺪ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺟﻮﺷﻴﺪﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﺁﺏ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺖ. ﺍﻳﻦ ﺯﺍﻳﻨﺪﻩ ﺭﻭﺩ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻭ ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﻱ ﻋﺸﻘﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺁﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻓﺪﺍﻛﺎﺭﻱ ﻋﻈﻴﻤﺸﺎﻥ. ﺳﻠﺎﻟﻪ ﺑﺎﺭﻭﺭ ﻭ ﺟﻮﺷﺎﻥ ﺗﻮﺣﻴﺪ ﻭ
پرستش و عشق...
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ، ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻛﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﻴﺶ ﻣﺤﻮﺭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻧﻴﻜﻲﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺪﺍﺭﻛﺎﺭﻳﻬﺎ ﻭ ﻋﺮﺻﻪ ﻱ ﺁﺯﻣﻮﻥﻫﺎﻱ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ، ﺁﻣﻴﺰﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﻱ ﻣﻌﻨﻮﻱ ﺑﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺰﻡ ﻫﺎﺟﺮ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﺑﻮﺩ. ﻏﺮﺍﺑﺖ ﻭ ﻳﮕﺎﻧﮕﻲ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ، ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻭ ﻫﺮ ﻳﻚ ﺩﺭ ﻣﻘﻄﻊ ﺧﺎﺻﻲ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﻧﻘﺶ ﻓﻮﻕ ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻳﻔﺎ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺁﻥ ﺩﻭ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﺮﺳﻬﺎ ﻭ ﻭﺳﻮﺳﻪﻫﺎﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﮔﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻧﻘﺶ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻛﺮﺩﻧﺪ... ﺁﺭﻱ ﺁﻥ ﺍﻳﻔﺎﻱ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻧﻪ ﻣﻴﺜﺎﻕ ﺧﺪﺍﺋﻲ، ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻋﻬﺪ، ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺭﻭﺡ ﻭ ﭘﺎﻛﻲ ﺳﺮﺷﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺍﻱ ﺑﺮ ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﻭ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﺤﻤﺪ، ﻧﺎﺩﺭﻩ ﺍﻱ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﻭ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻱ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﻫﺴﺘﻲ ﺑﻮﺩ. ﺧﻠﻘﻲ ﻋﻈﻴﻢ ﺩﺭ ﮔﺬﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ. ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻱ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻴﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﺯﻭﺍﻝ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﺴﺎﻥ ﺗﻮﺍﻟﻲ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺳﻔﻴﺪ ﻭ ﺳﻴﺎﻩ ﻣﻲﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﻣﻲﺭﻭﻧﺪ. ﺁﺩﻣﻲ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﺧﻠﻘﺖ ﺑﺴﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻲ ﺩﻝ ﺳﻮﺩﺍﺋﻲ ﻇﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻜﺎﻓﺪ ﻭ ﺑﻴﺎﺽ ﺑﻴﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﻧﻮﺭﺩﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻣﻲﺁﻳﺪ.
و در عبور آرام این کاروان که بطئی و پیوسته ﻣﻲﮔﺬﺭﺩ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺳﺎﻟﺎﺭﺍﻥ ﺗﻤﺪﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﻳﻚ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﻳﻚ ﮔﺎﻣﻲ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﻭ ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺩﻭ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﻴﺶ ﺗﺮ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻧﻘﺶ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺍﻧﺒﻴﺎﺀ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻇﻬﻮﺭ «ﺁﻧﻜﺲ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻲﺁﻣﺪ» ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺗﻤﺪﻥ ﺳﺎﺯﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﻳﺖ ﺑﺸﺮﻱ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﺴﺎﻟﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻟﻜﻦ ﻣﻘﺼﺪ ﻭ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ. ﮔﺮﭼﻪ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺗﻮﻓﻨﺪﻩ ﻱ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﺟﻲ ﺳﺘﺮﮒ ﻭ ﻋﻈﻴﻢ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭﻭﺭ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻲ ﻋﻈﻤﺖ ﻣﻮﻋﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻲﺑﺨﺸﺪ ﻭﻟﻲ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﺑﻴﺰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﮔﻨﺠﻴﻨﻪﻫﺎﻱ ﻭﻳﮋﻩ ﺩﺭ ﻳﺘﻴﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺍﺳﺖ. ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺱ ﭼﻴﺰﻳﺴﺖ ﻭ ﻣﻮﺝ ﭼﻴﺰﻱ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻋﻈﻤﺖ ﺩﻭﻣﻲ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺍﻭﻟﻴﺴﺖ. ﻭ ﻇﻬﻮﺭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﭘﻴﺪﺍ ﺩﺭ ﮔﺮﻭﻱ ﺁﻥ ﺗﻨﺪﺑﺎﺩ ﻧﻬﺎﺋﻲ، ﺁﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﭘﺮﺗﻠﺎﻃﻢ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻞ ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺱ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻫﺮ ﻫﺴﺘﻲ ﺭﺍﺳﺘﻴﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭﺳﺖ، ﺻﺪﻑ ﻣﻮﺟﻬﺎ ﻓﺮﻉ ﺍﻭﻳﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭﻳﺎﺳﺖ. ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻱ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﺮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﻓﺰﻭﻧﻲ ﻳﺎﻓﺘﻨﺪ. ﺍﺯ ﻓﺮﻭﻍ ﻣﺎﻫﻲ ﻧﺎﭘﻴﺪﺍ، ﻣﻮﺟﻬﺎﻳﻲ ﻛﻮﻩ ﺁﺳﺎ ﺑﺴﺎﻥ ﺟﺰﺭ ﻭ ﻣﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻟﻲ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺮﺗﻮ «ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮﻱ» ﻛﺸﻴﺪﻩ
می شود برآمد.
ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﮔﺮﺍﻣﻲ ﻭ ﻳﮕﺎﻧﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻮﺟﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﺩﺭﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ، ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺪﻳﻨﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﺮﻛﺖ ﺁﻥ ﮔﻮﻫﺮ ﺯﺍﻳﻨﺪﻩ ﻱ ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺳﻬﺎ ﻛﻪ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻲﭘﺮﻭﺭﺩ - ﮔﻮﻫﺮﻱ ﻳﻜﺘﺎ، ﻛﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻮﺝ ﺁﺑﻪﻫﺎﻱ ﺍﺻﻠﺎﺏ ﭘﺎﻙ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭﻫﺎﻱ ﻣﻄﻬﺮ ﻣﻲﺗﺎﺑﻴﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻭﺍﺭ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺑﻲ ﺯﻭﺍﻝ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻲﭘﺮﻭﺭﺩ، ﺍﻳﺸﺎﻥ، ﻳﻌﻨﻲ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﮔﺬﺍﺭﺍﻥ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﺗﻠﺆﺗﻠﺆ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺎﺭﻩﻫﺎﻱ ﻧﻮﺭﺍﻧﻲ ﺩﺭ ﺍﻗﺘﺒﺎﺱ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﺍﻳﻨﺪﻩ ﻱ ﻧﻮﺭ ﻣﺘﺒﺎﺭﻙ ﺍﻭ ﻣﻲﺩﺭﺧﺸﻴﺪﻧﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﻭ ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻧﻘﺶ ﭘﺬﻳﺮﻱ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﻭﻣﻨﺪ ﻭ ﺷﺠﺮﻩ ﻱ ﻃﻴﺒﻪ ﻛﻪ ﻣﻴﻮﻩﻫﺎﻱ ﺁﺭﻣﺎﻧﻲ ﻭ ﺗﻮﺣﻴﺪﻱ: ﻋﺪﺍﻟﺖ ﻭ ﻧﻴﻜﻲ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﻱ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻧﺜﺎﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩ، ﻧﻘﺶ ﺁﺏ ﻭ ﺧﺎﻙ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﻲ ﺁﻥ ﺑﺎﻍ ﺭﺍ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﻣﻴﻮﻩﻫﺎﻱ ﺯﺭﻳﻨﺶ ﺩﺍﻣﻨﻲ ﭘﺮ ﻛﻨﻨﺪ. ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻭ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﻧﺒﻴﺎﺀ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺘﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﺯﻣﺰﻡ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻧﻴﺰ ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺍﺭﻛﺎﻥ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺑﻪ ﻃﻔﻴﻠﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﻛﺴﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻧﻘﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻭﺟﻮﺩ، ﺍﺳﺎﺱ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﺟﻮﻫﺮﻩ ﻱ ﮔﺮﺍﻣﻲ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻮد! ﺍﻭست ﻋﻠﺖ ﺗﺎﻣﻪ ﻭ ﺟﻮﻫﺮﻩ ﻱ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺍﻟﻔﺎﻅ ﻛﺘﺎﺏ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ...
#پیامبر اعظم
#رهبرانہ💕
﮼𖡼 هر کسی را👤
سر چیزی و تمنای کسی است👌
﮼𖡼 ما به غیر از تو🥰
نداریم تمنای دگر😉
#سعدی /✍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------