تقوا یعنۍ اگر یک هفتہ مخفیانه از همہ کارهاۍ ما فیلمگرفتند وگفتند اعمال هفته گذشتهات در تلويزيون پخش شده،ناراحت نشویم
_آیتاللهمجتھدی
➕دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد👇
https://eitaa.com/Iran_gavi
سلام رفقا🤚
من یه مدت ایتا نیستم بخاطر امتحانات.
این یه مدت یک ماه هست.🥲
امیدوارم ادمین ها فعالیت داشته باشند و اینکه خوشحال میشم اگه بمونید و لفت ندین اجبار نیست و اگه دوست داشتین میتونید لف بدین🙂❤️
ولی امیدوارم کانال مارو بزارید آخر صف کانال هاتون خاک بخوره تا برگردم☺️💕
#مدیرکانال
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
سلام رفقا🤚 من یه مدت ایتا نیستم بخاطر امتحانات. این یه مدت یک ماه هست.🥲 امیدوارم ادمین ها فعالیت دا
البته تا فردا هستم 😅
التماس دعا💕
یا علی✨🌿
#انگیزشی😍
هراز گاهی
باورهایتان را ورق بزنید
و کمی ویرایشش کنید
شاید صفحه ای باید
اضافه یا حذف شود ...🩵
➕دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد👇
https://eitaa.com/Iran_gavi
هدایت شده از ..... آیة الضوء ......
•••
💥یه فرمول عالی برای ازدواج بگم ؟
اگه میخوای ازدواج کنی ولی نمیشه... برای ازدواج بقیه دعا کن....
❄️اگرم تو زندگیت سردی هستش و محبت نیست برای گرمی زندگی بقیه دعا کن ...
اگه حاجتی داری...همون حاجت رو برای بقیه بخواه...
خیلی جواب میده...
خدا خوشش میاد.😊
اگه دعات در حق کسی مستجاب بشه برای خودتم مستجاب میشه.👌
✖️خدا آدمای خودخواه رو دوست نداره
منظورم اونایی هستم که فقط برای خودشون دعا میکنن...
اگه دلسوز بقیه باشی...خدا هم برات دلسوزی میکنه...
اگه خیلی تو زندگیت گره کور داری...تلاش کن به چند تا بچه یتیم کمک کنی...
من شنیدم خدا خیلی خوشش میاد.☺️♥️
🌺@aiealzoe🌺
تاظهورَت،چقَدَرفاصلهداریمآقا...
آه،ازجمعهیبیتو،گلهداریمآقا...
ازبهخودآمدناینقافلهرا،گمکردیم...
وایبرما!پسرِفاطمهرا،گمکردیم...
یادمانهست؟کهمدیونِشهیدانهستیم...
اهلِجمهوریِاسلامیِایرانهستیم...
رنگها،رنگِبهاراست،بیاوبرگرد...
اینسفر،بارِگراناست،بیاوبرگرد...
تعجیل در فرج آقا صلوات..🌱
#امام_زمانم
♥️͜͡🕊
#تلنگرانہ
میدونیچرااز حجاب بدشمیاد⁉️
چونبالاسرشیہناظمےبودهڪهمدامبهشبا
اخمگفٺہࢪوسریتنیفته...🤨
چونیہمعلمیداشتهڪہبہشنگفتهچقدࢪ
چادࢪبہشمیاد🌱
چونهمشبہشگفتناگہحجابنداشٺہباشی
میریجہنم!🔥
نگفتناگہباحجابباشیخداعشقمیڪنه♥️
بادیدنت!🙃
چونبهشنگفتناگہحجابداشٺهباشینگاهطمع کسیسمتتنمیاد!🖇
چونفڪرکردهاگہبہشمیگیࢪوسریسرتباشہ بخاطراینهڪهبقیہبہگناهنیفتن!🕊
چوننفہمیدهڪهتوبرا؎خودشمیگی..🦋
👈باࢪوشدࢪستامربهمعروفونهیازمنکر✨
حجابداشتهباشیم...
#حجاب
میدونی عشق امام حسین چیش قشنگه؟بد و خوب نداره با حجاب و بی حجاب نداره همه دوسش دارن...
قشنگترش اینه که حواسش به همه هم هست دستتو رد نمیکنه
تنها کسیه که همیشه کنارته
عشقش قبل مرگ و بعد مرگ همراهته...
به امید روزی که بین الحرمین باشیم!:)
#کربلا
#ارباب_مهربون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ماتشنهیعشقیمو
شنیدیمکهگفتند
رفععطشعشق
فقطنامحسیناست...💔}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگیر از من دیوانه حسین گفتن را......
#یاحسین
#بهشتالرضا
#چهارشنبههایامامرضایی
➕دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد👇
https://eitaa.com/Iran_gavi
هدایت شده از 🌷منتظران منجی🌷
میگویند نه طلبه بود و نه بسیجی...
غیرت در خونهایش در جریان بود!!!):🙂❤️🩹
#شهید_غیرت
#مدیون_شهداییم🌸
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• بچه مذهبیا ببینن #استاد_پناهیان چھ انتقادی داره بهشون ..!🚶🏻♂
تو برای من مهمی...❤️
امر به معروف و نهی از منکر
یعنی اینکه
تـــــو
بـــــــرای
مــــن
مهمــــ💗ــــی
➕دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد👇
https://eitaa.com/Iran_gavi
هدایت شده از دختران زینبے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪسےڪہاهݪ
دنیانیسٺ!
فقطباشهادٺ
آراممےگیرد...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وششم ] همه چیز خراب شده بود. نمی دانس
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاه_وهفتم ]
اصلا نمی دانم چطور با آنها خداحافظی کردم و راه خانه را پیش گرفتم. تمام فکرم درگیر فکری بود که حوریا درمورد من داشت. فکر می کردم آهسته آهسته حرف دلم را با حاج رسول بزنم و در کنار این خانواده، زندگی جدیدی را به همراهی و هم نفسی حوریا، شروع کنم. چه فکرهایی داشتم که ساناز گند زد به همه ی آینده ام... در واقع آینده ام با دخالت گذشته ی ناجورم، خراب شده بود. اصلا تحمل آپارتمان را نداشتم. سوار ماشینم شدم و بی هدف راه جاده را پیش گرفتم. به سمت پارکی کوهستانی رفتم که در انتهای یکی از خروجی های شهر قرار داشت. تا آنجا که جاده اجازه می داد بالا رفتم و بعد ماشینم را پارک کردم و خودم مسیر کوه را پیش گرفتم. چراغ گوشی ام را روشن کردم و از مسیر باریک کوه بالا رفتم. به جایی رسیدم که دیگر مسیر قطع شده بود. شهر با چراغ های رنگارنگش زیر پایم قرار داشت. انگار توی تاریکی کوه حل شده بودم. اگر از بالکن آپارتمانم آسمان را نگاه می کردم ستاره ای نمی دیدم اما اینجا، میان تاریکی و سکوت کوه، ستاره ها خودی نشان می دادند. انگار مهمانی خاصی داشتند و از شهر گریزان بودند. همانجا نشستم. روی خاک ها. نگاهم را از شهر گرفتم و به آسمان دوختم و لب باز کردم.
_ دستت درد نکنه. خوب آبرومو حفظ کردی. خوب سکه یه پولم کردی. خوب خجالتم دادی. حاج رسول که می گفت با خدای رحمان و رحیمی طرفیم. این بود مهربونیت؟ این بود بخشندگیت؟
صدایم کم کم رنگ فریاد گرفت.
_ چرا خردم کردی، من روی حوریا حساب باز کرده بودم. چرا تا دلم کسی رو میخواد ازم می گیریش؟ مگه من چه گناهی کردم. بابام، مامانم، مادربزرگم، حالا هم حوریا... من این دختر رو می خواستم. من می خواستم زندگی تشکیل بدم که از این لاقیدی در بیام. که فکر و ذهن و تلاشم متمرکز بشه روی زندگیم. چرا راحتم نمیذاری؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ می خواستی حوریا رو ازم بگیری... گرفتی. دلت خنک شد؟! اون دختر دیگه منو آدم هم حساب نمیکنه چه برسه به اینکه جرأت کنم حرف دلمو بگم و بهم بگه بله آقا حسام... قبوله. زن تو آدم اوباش هرز رفته میشم که هرزمان تو خیابون دست تو دست با تو بودم دخترا و ارازل اوباشی که تو گذشته ت بودن بیان دقم بدن. اون دختر دیگه نگاهمم نمی کنه. اگه پدر مادرش نبودن خدا می دونه با دیدن اون عفریطه چه برخوردی با من داشت. بیخود نبود این همه سال بعد از اینکه عزیزامو ازم گرفتی و تنهام کردی، دل به کسی ندادم. همش می ترسیدم... آره... ازت می ترسیدم. می ترسیدم عشقمم ازم بگیری و بازم تنهام کنی. مثل کاری که امشب باهام کردی، حتی بهم فرصت ندادی خواسته مو به حوریا بگم و عشقمو بهش ابراز کنم. اگه تنهام نمی کردی من پام به جایی باز نمیشد که امثال ساناز رو ببینم. پابند خانواده م میشدم و زندگی پاکی داشتم. خانواده ای که تو ازم گرفتیش. چرا منو نبردی باهاشون. منو نگه داشتی زجرم بدی؟
صدای گریه ام سکوت کوه را شکست. وسط گریه چند فریاد بلند کشیدم. آنقدر بلند که به سرفه افتادم. صورتم از اشک خیس شده بود و دانه های اشک بین ته ریشم لیز میخورد و از زیر چانه ام پایین می چکید. کمی که گریه کردم برای مدتی طولانی سکوت کردم. انگار خودم هم باورم نمی شد روزی به جایی برسم که در این وقت شب وسط کوه و در تاریکی و سکوت، طلبکارانه خدا را مقصر اشتباهاتم قرار دهم. خجالت می کشیدم حرف بزنم. انگار کسی از جانب خدا کنار گوشم مدام می گفت «مگه افشین نمی گفت پارتی نرو ... نخور. چرا یکی مثل افشین رو بعنوان راهنمایی از جانب خدا قبول نداشتی؟ تو خودت دوست داشتی لاقید بار بیای. پدر و مادرت نبودن مادربزرگت که بود. نمی تونستی از اون الگو برداری؟» (هر کاری میخوای بکنی پنج تن رو واسطه قرار بده... صدای حاجی مدام توی گوشم دور و نزدیک می شد) آرام صدایم بلند شد.
_ من که بی آبرو شدم. نه پیش تو که خدایی، نه پیش حوریا و خانواده ش که خلق خدا هستن، دیگه اعتباری ندارم. اگه پنج تن عزیز کرده تو هستن و واسطه گری شونو قبول داری، اگه امام زمان حضور داره و پادرمیانی امام زمان رو قبول داری، توبه می کنم. ازم قبولش کن. دیگه پامو توی جاهایی نمیذارم که نمیخوای. دیگه نمیخورم اون چیزی رو که حرومش کردی. نماز می خونم روزه می گیرم. اصلا جبران می کنم گذشته مو. تو فقط قبول کن. خدایاااااا... تنهام. کمکم کن دیگه کم آوردم. بریدم خدااااااا...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وهفتم ] اصلا نمی دانم چطور با آنها خد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاه_وهشتم ]
ساعت از نیمه گذشته بود. با حالی خراب و لباس های خاکی، کلید را توی قفل چرخاندم. خانه در سکوت نیمه شب غرق شده بود. بدون اینکه چراغ را بزنم، به آشپزخانه رفتم و از یخچال لیوانی را پر از آب کردم و آن را سر کشیدم. چشمانم می سوخت. دلم کمی آرام گرفته بود اما هنوز مطمئن نبودم خدا توبه ام را پذیرفته یانه. مطمئن بودم که با آبروریزی امشب خانواده حاج رسول دیگر سراغی از من نخواهند گرفت چرا که حاج رسول هم حجت را تمام کرده و کاملا نماز و فلسفه آن را به من یاد داده بود پس دیگر گیر وجدانش نبود و بهتر بود پای ارازلی چون من را از خانه و حریم خانواده اش قطع کند. با خدا قراری گذاشتم که اگر توبه ام را پذیرا باشد خودش دوباره حوریا را به من برساند. بالکن آپارتمانم عبادتگاهی شده بود که تندیس عشق نهفته ام را «حوریا» از همان فاصله ببینم و در حسرت لحظاتی که می توانست عاشقانه شود و نشد، بسوزم. سجاده پهن شد و قامتش مثل فرشته ها با چادر قاب شد و به نماز ایستاد. مثل همیشه آرام و سر به زیر. به جهتی که حوریا ایستاده بود نگاه کردم و جهت قبله را توی آپارتمانم پیدا کردم. نمازش که تمام شد، انتظار داشتم سجاده را جمع کند و به داخل برود اما همانجا نشست. چادر از سرش افتاده بود و همانطور نشسته بود. سجاده را جمع کرد و کناری گذاشت و همانجا توی ایوان نشست و زانویش را بغل گرفت. سرش را روی زانویش گذاشت و کمی خودش را تاب داد. می دانستم بابت چیزی تمام ذهنش مشغول و درگیر بود که خواب را از او گرفته بود. خدا خدا می کردم، دلیل بی قراری اش برخوردی که امروز توی رستوران دیده بود، نباشد. آرام روسری را از سرش درآورد و کمی موهایش را نوازش کرد. تمام وجودم حریصانه فرمان به تماشا می داد و قلبم پر می زد برای لحظاتی که می دیدم اما چیزی از درون نهیبم زد و مثل یک ربات مرا به داخل اتاق برد. از خودم خجالت می کشیدم، حس کردم حوریا بخاطر تفاوتی که با تمام دخترانی که توی بزم و پارتی ها دیده بودم داشت، باید حرمتش حفظ می شد حتی اگر شرایط برای هرز رفتن چشمان بی تابم فراهم می شد. لباسم را عوض کردم و توی تختم آنقدر جابه جا و شانه به شانه شدم تا خوابم برد. صبح به مغازه رفتم و سعی کردم مثل سابق، طبق برنامه به مغازه ببایم و برگردم با این تفاوت که خوش گذرانی های الکی و پارتی ها و ... خوردن ها را از زندگی ام حذف کنم و درعوض، نماز را و رنگ خدا را به زندگی سیاهم تزریق کنم. با صدای موبایلم به خودم آمدم. افشین بود.
_ سلام ستاره سهیل
_ نه ستاره م. نه سهیل. حسامم حسام...
_ مسخره... کجایی؟
_ مغازه. کجا باشم؟
_ خوبه. یکی از همکارام باشگاه زده. لوازم ورزشی و لباس میخواد. می فرستمش مغازه. باهاش راه بیا جنس زیاد میخواد به نفع تو هم هست.
_ هواشو دارم خیالت راحت. خودت باهاش نمیای؟
_ نه... پاگشایی دعوتیم.
_ خوش بگذره.
تا نزدیک ظهر منتظر ماندم تا همکار افشین بیاید. مرد وسواس و سخت پسندی بود. اقلام زیادی هم خرید داشت. تمام ویترین و اجناس مغازه را زیر و رو کرد و به هم ریخت تا خریدش را کامل کند. اکثر مغازه های پاساژ تعطیل شده بودند. با عجله مغازه را مهر و موم کردم و با سرعت به سمت مسجد راندم. دوست داشتم امروز که قصد خواندن اولین نماز عمرم را داشتم، از مسجد شروع کنم. نزدیک مسجد جای پارک پیدا نشد. توی یکی از کوچه ها ماشینم را پارک کردم و به سمت مسجد دویدم. مردم از مسجد بیرون می آمدند. دیر رسیده بودم و نمازجماعت تمام شده بود. از مسجد فاصله گرفتم و نگاهم را توی حیاط آن چرخاندم. نگاهم روی چرخ های یک ویلچر خشک شد. حوریا کنار ویلچر محجوبانه راه می رفت و محمدرضا... ویلچر را حرکت می داد و با حاجی می گفت و می خندید. قبل از اینکه مرا ببینند خودم را به داخل کوچه انداختم و ماشین را استارت زدم و به آپارتمانم بازگشتم. مثل یک شکست خورده توی مبل چپیدم و سرم را میان دستانم گرفتم. انگار باورم شده بود و خودم هم قبول داشتم محمدرضا از من شایسته تر است برای همسری حوریا. از مسجد که جا مانده بودم. حداقل از نمازم جا نمانم. جهت قبله را هم می دانستم اما... مهر نداشتم. « وقتی به سجده میری انگار که به خاک افتادی و سر روی خاک میذاری» نگاهم به سمت گلدان گوشه ی حال چرخید. مشتی از خاک گلدان را روی دستمال کاغذی ریختم و شروع کردم«الله اکبر». حس و حالی داشتم وصف ناشدنی. انگار نوزادی بودم تازه متولد شده، به همان اندازه بی پناه و به همان اندازه سبک بال و به همان اندازه ایمن در آغوش مادر. انگار مثل پر دلم سبک شده بود، طوریکه دیگر حتی نگران حضور محمدرضا در کنار حوریا نبودم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایت است.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وهشتم ] ساعت از نیمه گذشته بود. با حا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاه_ونهم ]
تلویزیون اعلام کرده بود که ماه رمضان شروع شده. می دانستم که باید نیمه های شب غذایی به نام سحری خورد و تا شب، هنگام اذان مغرب نخورم و ننوشم. دو روز بود که حتی برای نماز صبح هم بیدار میشدم و نمازم را اول وقت می خواندم اما دیگر مسجد نرفته بودم. هر شب تا نزدیک ساعت قرار حوریا با خدا بیدار می ماندم و نماز خواندنش را نگاه می کردم و بعد می خوابیدم. لقمه های غذار را به دستم گرفتم و همان موقع که حوریا را دید می زدم، اولین سحری عمرم را خوردم. تمام وجودم او را تمنا می کرد. آرامشی که حتی با دیدن حوریا به من منتقل می شد با هیچ لذت دیگری قابل معاوضه نبود. نمازش که تمام شد آرام به داخل خانه رفت. انکار خواب را از چشمم ربوده بود. هر جای آپارتمانم را نگاه می کردم حوریا را می دیدم. انگار خانه ی خودش بود با همان آرامش محجوبانه می آمد و می رفت و غذا درست می کرد و تلویزیون می دید. آرزویم جلوی چشم ذهنم رژه می رفت. آهی کشیدم و لیوانی آب خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم و خوابیدم. با صدای آلارم گوشی ام بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. وضو گرفتم و نماز خواندم. حس می کردم تشنه ام شده. از خواب بیدار شده بودم و عادت داشتم آب بنوشم. سعی کردم به تشنگی فکر نکنم. نمازم که تمام شد خوابیدم و سر ساعت همیشگی بیدار شدم و به مغازه ام رفتم. یک ساعت به اذان ظهر مانده موبایلم زنگ خورد. حاج رسول بود. تپش قلبم بالا گرفت انگار خود حوریا با من تماس گرفته بود. از طرفی هم خجالت می کشیدم با حاجی حرف بزنم. با هزار حس آزار دهنده تماس را برقرار کردم. با صدایی که دورگه شده بود گفتم:
_ سلام حاجی.
_ سلااااام آقا حسام. حالت چطوره؟ کجایی تو پسر؟!
_ ممنونم شما خوبین؟
_ ماهم خوبیم. خبری ازت نیست.
_ حاج رسول... من...
_ ماه رمضونت مبارک حسام جان.
خوب می دانست حالم را چطور عوض کند و نگذارد خجالت بکشم.
_ ممنونم حاجی... برای شما هم مبارک باشه. رمضان امسال رو مدیون شما هستم.
_ خدا حفظت کنه پسرم. این چند روزه چشمم به در مسجد بود، نیومدی.
_ کمی کار داشتم و سرم شلوغ بود.
_ از امروز می تونی بیای؟ بعد از نماز ظهر ختم قرآن داریم.
چیزی نگفتم.
_نمازاتو می خونی؟
_ بله حاجی... اول وقت.
_ خب الحمدلله. اگه برات مقدوره خودتو برسون به مسجد.
_ به روی چشم. همین الان راه میفتم.
دلم بی قرار دیدن حوریا بود. کاش دستگاهی ماورائی داشتم و می توانستم حافظه ی حوریا را از شب رستوران پاک کنم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal