ایتسکینِقلبهایپرِدرد:)))
#منوبهمحرمبرسونیدفقط💔
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
دلمگرفتھ،برایمفقط،همینڪافیست؛ڪھسیرگریھڪنمرو؎شانھها؎حــرم..
#امـام_رضایی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
منهماننوکرِبۍحوصلهۍدلتنگم
دختࢪِبدقلقےڪہرگخوابشحرماست :)!
#دلـۍ
#مجنونحسین
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یادم میکنی از من نه میروی از یاد
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
💞تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)
💛 دعای عهد
🌹 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌹
💎 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
💛 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
💎 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
♥️ وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
💎 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
💚 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
💎 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
🧡 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
💎 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
💙 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
💎 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
❤️ یا حَىُّ یا قَیُّومُ
💎 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى
💛 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
💎 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
♥️ یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
💎 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
💚 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
💎 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
🧡 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
💎 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
💙 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
💎 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
❤️ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
💎 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
💛 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
💎 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
♥️ وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
💎 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
💚 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
💎 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🧡 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
💎 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
💙 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
💎 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
❤️ عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
💎 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
💛 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
💎 وَالذّابّینَ عَنْهُ
♥️ وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
💎 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
💚 وَالْمُحامینَ عَنْهُ
💎 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
🧡 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
💎 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
💙 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
💎 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
❤️ مُؤْتَزِراً کَفَنى
💎 شاهِراً سَیْفى
💛 مُجَرِّداً قَناتى
💎 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
♥️ فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
💎 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
💚 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
💎 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
🧡 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
💎 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
💙 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
💎 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
❤️ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
💎 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
💛 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
💎 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
♥️ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
💎 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
💚 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
💎 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
🧡 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
💎 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
💙 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
💎 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
❤️ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
💎 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
💛 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
💎 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
♥️ وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
💎 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
🧡 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
💎 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
💚 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
💎 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
❤️ اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
💎 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
💛 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
💎 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
💜 وَ نَراهُ قَریباً
💎 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
خوشنودی آقا
امام زمان
صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ودوم ] گاهی می خندیدم و گاهی نگرانی به ج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وسوم ]
دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و هر دقیقه دوست داشتم جایی باشم که حوریا هم هست و او را ببینم و از وجود و حضور آرام او آرامش بگیرم، اما دلم نمی خواست امشب به دعوت محمدرضا به آنجا بروم که نمیدانم چه رازی در صمیمیت مشکوک او نهفته بود. فقط نوع خداحافظی حاج رسول وادارم کرد لباس بپوشم و آماده ی رفتن شوم. اگر صلاح می دانست می گفت حسام نیا یا بهتر است نیایی. حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباس رسمی تری پوشیدم که مناسب یک جمع خانوادگی باشد. شلوار مشکی و پیراهن خاکستری ساده که کمی آستینش را تا زدم و ساعت مشکی ام را به مچم بستم. هنوز دلم آشوب بود اما باید حفظ ظاهر می کردم و با رفتاری معقولانه و مردانه که در ناخودآگاهم نهفته بود، به جمعشان می پیوستم. جعبه ی زولبیا بامیه را از قنادی گرفتم و راهی شدم. ماشین محمدرضا جلوی درب حیاط پارک شده بود، یک لحظه بدنم یخ زد و یاد آن شب افتادم که از روی بالکن می دیدم محمدرضا و خانواده اش با سبد گل، وارد خانه ی حاجی شده بود. به قول حوریا همان سبد گل ملاقاتی ساده. صدای ربنای قبل از اذان از مسجد بلند شده بود که با چند نفس عمیق، بوی اقاقیا را توی ریه هایم کشیدم و زنگ را زدم. بازهم بدون پیچیدن صدایی در آیفون، درب را زدند. آرام وارد حیاط شدم. چراغ های حیاط روشن بود. گوشه ی ایوان چند جفت کفش مردانه و زنانه مرتب شده بود. انگار بقیه آمده بودند. حاج خانوم به استقبالم آمد و پاکت زولبیا را از دستم گرفت. وارد حال که شدم و محمدرضا را در همان کت و شلوار آن روز دیدم، ناخودآگاه مشتم گره شد. به سمت بقیه رفتم که دور سفره ی افطار نشسته بودند و با دیدن من، برخاستند. محمدرضا و یک دختر نوجوان و مادر و پدرش. صدای اذان بلند شد. صدای حاج رسول هم قاطی اذان...
_ حسام جان بیا اینجا بشین.
و به سمت راست خودش اشاره کرد. آنقدر حس سردرگمی داشتم و برای اولین بار چنان معذب بودم که حتی حوریا را فراموش کردم. وقتی توی قاب آشپزخانه با سینی چای و شیرداغ به جمعمان پیوست و محجوبانه و با نگاهی نامفهوم، احوالپرسی کرد، تازه چشمم به دیدارش روشن شد. چادر رنگی متفاوتی که پوشیده بود، با آن روسری براق صدفی بیشتر به دلم استرس آمد و نتوانستم نگاهم را مثل همیشه با آرامش به چهره اش بدوزم. سر به زیر به دعایی که حاج رسول به آن دعای افطار گفت و قرائت کرد، گوش دادم و خرما را روی زبان تلخ و خشکم له کردم. بعد از افطار چند بشقاب را از سفره بلند کردم و روی اپن گذاشتم و تازه متوجه سبد گل جدید روی اپن شدم. نگاهم بین دو سبد گل چرخید و یک آن متوجه ابهام دعوت حسام شدم و نگاه نگرانم توی نگاه شرمگین حوریا گم شد. اصلا نمی دانم گوشه ی اتاق حاج رسول چطور نمازم را خواندم اما دوست داشتم همین الان این محیط را ترک کنم و حرف هایی که انتظار شنیدنش را داشتم، نشنوم. انگار به قفسی فلزی حبس شده بودم که توی یک سردخانه ی قطبی، رها شده بود. تمام تنم خیس از عرقی سرد شده بود و دست هایم یخ زده بودند. مثل کودکی بی پناه گوشه مبل کنار حاجی کز کردم و سعی می کردم به محمدرضا، حتی نگاه نکنم که چشمم به آن کج خند پیروزمندانه ی گوشه ی لبش نیفتد. خانم ها توی آشپزخانه تدارک شام را سروسامان می دادند و مردها گرم صحبت بودند.
_ کارگر اون مغازه هستید؟
محمدرضا بود. انگار نمایش شروع شده بود. او که مراتعقیب کرده بود و مرا شناخته بود چرا اینطور حرف می زد؟! سکوت کردم.
_ مغازه خیلی دور نیست به محل زندگیتون؟ سخته... اونم بدون ماشین.
چه می گفت؟! تمام افکارم را جمع کردم که متوجه شوم او چه وقت مرا تعقیب کرده که یاد چند روزی افتادم که عروسکم برای تعمیر جای لگد های ساناز و آن غول همراهش، تعمیرگاه بود و من ماشین نداشتم. حاجی به ظاهر، تمام حواسش به حرف های پدر محمدرضا بود اما بین حرف ها و سکوتش، نیم نگاهی به من و محمدرضا هم می انداخت. دوست نداشتم سوالات مغرضانه ی محمدرضا را با دروغ جواب دهم. ترجیح دادم سکوت کنم و فکر کند در برابرش کم آورده ام. سفره این بار برای صرف شام پهن شد. دلم را توی مشتم گرفتم و سعی کردم میان این جمع و نگاه کنجکاوانه ی محمدرضا، چشمم به سمت حوریای نازنینم... نچرخد و او را معذب این جمع نکنم. بعد از صرف شام، دوست داشتم بهانه ای جور کنم و از آن محیط و دعوت توطئه وار فرار کنم. صدای شکستن ظرفی از سمت آشپزخانه سکوتی اجباری بر محیط انداخت و همه ی نگاه ها معطوف آشپزخانه ای شد که حوریای من... در حین جمع کردن خرده شیشه ها دستی به روسری و چادرش می کشید و با حالتی استرسی، بی اراده آنها را مرتب می کرد. انگار او هم از حضور من در این جمع راضی نبود. به داد حوریا رسیدم و از جایم بلند شدم و او را از نگاه های اضافی که توی آشپزخانه را پر کرده بودند، نجات دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.