【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
ما که نرفتیم🥲🥺 • • • 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
دنیابہ من یہ بین الحرمین بدهکاره!
•
•
•
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
25.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_ کاش همه بفهمن هیچ جایی ، خونه ی خود آدم نمیشه 🇮🇷❤️
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
خوشبهحالبرفیکهبه
گنبدتبوسهمیزند...(:"
✋🏻💔
#امام_رضا
#چهارشنبہ_هاےامام_رضایے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
✍امیرالمومنین (علیهالسلام):
كم اند ثروتمندانی، كه با نيازمندان همدردی کنند و با آنان كمك كنند.
📚تصنیف غرر/حدیث ۸۳۷۵
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
#سالگرد_شهادت
◾️فرازی از #وصیتنامه طلبه شهید مدافع حرم #احمد_مکیان
«ای امت دلاور حزب ا... ای کسانی که اگر پایش بیفتد حاضرید همهی هستیتان را تقدیم اسلام کنید، من که چیزی نداشتم، هستی من یک جان بود که بهپای قدم رهبر عزیزم و امت حزب ا... فدا کردم؛ ولی افسوس که یک جان بود کاش چندین جان داشتم و آنها را بهپای رهبرم و به کوی عشق حسین علیهالسلام میریختم و بهاندازهی یک لبخند او را شاد میکردم. به نماز اول وقت پایبند باشید و بر خواندن قرآن مخصوصاً معانیاش تداوم داشته باشید و پشتیبان ولایت فقیه باشید.»
شهید مدافع حرم #احمد_مکیان🕊🌹
🗓شهادت ۱۷ خرداد ۹۵
📿شادی روحشان صلوات
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از 🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه ای از طرف شهید بابک نوری 🌸❤️
هدایت شده از 🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
یہتیکہکلامیداشتکہ میگفت:یڪچادری
ازحضرتزهرابہخـآنمهاارثرسیده
وداشتناینحجابوحفظکردنآن
لیاقتمیخواهد..'!
مردانی چون شهید محمدرضا دهقان امیری برای یاری امام_زمان نیازمندیم
#حجابوشهدا
#یازهرا
∞♡∞♡
هدایت شده از 🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی خیلی قشنگه حتمااااااا امتحانش کنین :)😍
"📻🍃"
•
•
شکر خدا را که در پناه حسینم💕
گیتی از این خوب تر پناه ندارد🌿
•
•
#بیوگرافی
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
"💕🌸"
•
•
ݦا در دۅ جہاݩ غٻر خدا يار ݩدارےݦ
•
•
#بیوگرافے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
"❤️🩹🥺"
•
•
آقا جان شرمنده ام که مدام شرمنده ام...💔
•
•
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
"🦋🖇"
•
•
گویند چرا دل به شهیدان دادی!؟ والله من ندادم آنها بردند•••🙂💛
•
•
#بیوگرافے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از 🌷منتظران منجی🌷
قول میدی
اگه خوندی!
تویکی ازگروه ها یا کانالا که
هستی کپی کنی!
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
والعافیة!!!(:
والنصر!!(:
اگه پای قولت هستی!
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(عج)دعا کنند
#امام_زمان
هدایت شده از برای آگاهی!🇮🇷🇵🇸
بترسید بترسید آخه یکم کم هستید😁😂😃☹️😏😏
گزارش بزنید رفقا👇👇👇
https://eitaa.com/alittle_heart/1179
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . ا#توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وششم چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وهفتم
حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت:
_ امتحانتو خوب دادی؟
حوریا لبخندی زد و گفت:
_ نه... خوب نبود، عالی بود.
حسام میخ خیابان شد و گفت:
_ این خوشحالی حقته چون تا دیروقت تلاش کردی و درس خوندی.
حوریا میان لحن حسام دنبال دلخوری بود اما حسام عادی و بی غرض حرف می زد. به سمت حسام چرخید و گفت:
_ آقا حسام...
_ جون آقا حسام.
حوریا خجالتی شد اما سعی کرد عادی باشد. قصد داشت برای حسام جبران کند.
_ منو که رسوندید، میرید مغازه؟
_ چطور مگه؟ کار خاصی داری بگو انجام میدم.
جان حوریا داشت به لبش می رسید که گفت:
_ نه... کار خاصی ندارم. فقط...
حسام منتظر ماند که حوریا ادامه ی حرفش را بگوید.
_ خب الان ساعت ۱۱ ظهره تا برید مغازه رو باز کنید میشه ۱۲، دیگه بی فایده ست. میگم که... یعنی می خوام بگم که... باهم بریم خونه که یه ناهار آماده کنم عصر برید مغازه.
نفس لرزانش را بیرون داد و حسام که محو این حرف و درخواست خجول و پر از عشق حوریا بود لبخند محوی روی لبش آمد. آرام دست حوریا را گرفت و گفت:
_ یعنی الان ازم میخوای که مغازه نرم و در جوار بانو باشم؟
حسام خوب منظور حوریا را متوجه شده بود و دوست داشت بیشتر سر به سرش بگذارد اما وقتی شرم و سکوت او را دید به همان در سکوت دست حوریا را گرفتن اکتفا کرد و کم کم متوجه شد حوریا هم پنجه ی دستان گرمش را میان دست حسام فشرده بود و نمی خواست حسام دستش را رها کند. میانه ی راه حسام کمی تنقلات و میوه و وسایل مایحتاج منزل را خرید و با حوریا به خانه بازگشتند. بعد از اینکه ماشین را توی حیاط پارک کرد و وسایل و خرید ها را به داخل برد به آپارتمانش بازگشت که دوش بگیرد و ساعتی حوریا را تنها گذاشت. موهایش را که خشک کرد و حالت داد شیشه ی ادکلن را روی خودش خالی کرد و با وسواس دنبال لباس مناسبی بود که بیشتر به چشم حوریا بیاید. دستش روی تیشرت یقه هفت بلوطی رنگ ثابت ماند و آن را به تن کرد. شلوار مچ دار مشکی زغالی را پوشید و خودش را ورانداز کرد. خوش تیپ به نظر میرسید. دوباره ادکلن را برداشت و زیر گلویش چند پیس دیگر پاشید. در آپارتمان را قفل کرد و راهی خانه ی حاج رسول شدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وهفتم حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت: _
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وهشتم
(حوریا می گوید)
خودم را به حمام انداختم و سریع دوش گرفتم. وقت چندانی نداشتم. باید غذا را آماده می کردم. مامان همیشه می گفت مرغ زغالی را خوب درست می کنم. قبل از حمام مرغ را از فریزر بیرون آوردم و برنج را خیساندم و زعفران را روی سماور گذاشتم که دم بکشد. نتوانستم موهایم را خشک کنم. آب موهایم را با حوله چیدم و بلوز و شلوار ست اسپرت صورتی رنگم را که گاهی برای باشگاه می پوشیدم، به تن کردم. بلوز، جذب تن و شلوار کیپ اندامم بود. کمی آستینش را بالا زدم و شال سفیدی روی موهای خیس و پریشانم انداختم. رژ صدفی شد چاشنی صورت سفیدم که هنوز براقیت حمام را به گونه ام نگه داشته بود. مشغول آشپزی شدم و با خودم تمرین می کردم از حضور حسام خجالت نکشم. گوشی را برداشتم و با مامان تماس گرفتم و از اوضاع آنها مطلع شدم. باز هم اسکن و آزمایشات مربوطه را تکرار کرده و کمیسیون تشکیل داده بودند. دلم فشرده شد و اشکم از اوضاع پدرم سرازیر شد که متوجه صدای زنگ شدم. تماس را قطع کردم و اشکم را با پشت دست پاک کردم و در را برای حسام باز کردم و خودم را به آشپزخانه انداختم. نمی دانستم با این لباسها و موی پریشان و نمداری که از زیر شال کاملا بیرون زده بود چطور در حضور حسام ظاهر شوم که او را در چارچوب در آشپزخانه دیدم. من محو پسر زیبا رو و شیک پوش رو به رویم بودم و او درسته داشت مرا با چشمهای شیطنت بارش می بلعید. چقدر خطوط گردن و سیبک گلویش توی این تیشرت یقه هفت زیبا به نظر می آمد و بوی عطر خنک و دلفریبش هوش از سرم می پراند. نگاهم طولانی شده بود که به سمتم آمد و بوسه ای روی سرم کاشت. کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم:
_ خوش اومدی. عافیت باشه.
تحسین آمیز نگاهم کرد و گفت:
_ خانوم ورزشکار خودم چطوره؟ شما هم عافیت باشه. موهاتو چرا خشک نکردی سرما میخوری جلو باد کولر.
خندیدم و مشغول غذا شدم و گفتم:
_ وقت نکردم. حالا خودش خشک میشه.
صندلی ناهارخوری را بیرون کشید و من از خدا می خواستم بیرون آشپزخانه برود تا از خجالت آب نشده ام.
_ چایی دم کنم یا شربت؟
دست زیر چانه گذاشت و گفت:
_ البته که شربت.
شربت پرتقال را درست کردم و لیوان را جلوی دستش گذاشتم.
_ پس خودت چی؟
_ من فعلا نمی خورم. این غذا رو جا بندازم خیالم راحت بشه.
لیوان به دست از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد. لیوان شربت را به سمت دهانم آورد و گفت:
_ خانوما مقدم ترند.
دل به دلش دادم و چند جرعه از شربت را نوشیدم و با شیطنت لیوان را چرخاند و لب به جای لبم گذاشت که کمی از رژ لب روی لیوان رد انداخته بود و شربت را یک نفس سرکشید و « آخییییییش عجب مزه ای داد » را حواله ام کرد. انگار متوجه حالت شرمم شده بود که بیرون رفت و تنهایم گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
خداوند
وقتی خداوند از پشت، دست هایش را روی چشمانم گذاشت، از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم…
When God put his hands gently on my eyes, closing them from behind me, I got so desperate to peek, from between his fingers, out at the world, that I completely neglected the fact that he was actually waiting for me to call his name…
#انرژےمثبت
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻