【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۸۷ به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد. _اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟ همیشه با کل
تواب
#پارت90
یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود
ولی زیاد طول نکشید که گفت:
به مامان گفتم ولی گفت:
برات از همون عروسکا برداشتم.
فکر کنم دیگه اینو واسم نمیخره!
اینو گفت: رفت سمت مادرش
عروسک رو برداشتم و به فروشنده گفتم:
_کادوکنید لطفا
بعد از حساب کردن و بردن وسایلها داخل ماشین نگاهم به روجا بود که نگاهش به همون عروسک کادو پیچ میخ شده بود.
دلم طاقت نیاورد منتظر نگهش دارم
رو زانو روبه روش نشستم
عروسک رو به طرفش گرفتم و گفتم:
_تاحالا کسی منو به زیبایی تو عمو صدا نکرده وقتی میگی عمو من خیلی خوشحال میشم.
کمی سرمو چرخوندم رو به دختر حاجی گفتم:
با اجازه ی شما خانم من برای روجا خانم کادو خریدم تا ازش تشکر کنم اشکالی که نداره؟
روجا یه نگاه به کادوی توی دستم میکرد یه نگاهی به مادرش منتظر اجازه ی مادرش بود
_اشکالی نداره؟
_نه ولی...
همین که گفت:
نه کادو رو سمت روجا گرفتم و گفتم:
_بفرما عموجون
روجا با خوشحالی کادو رو گرفتو بوسه ای به.گونه.ام زد
_ممنون عمو تو خیلی خیلی خوبی
دستی به روی گونه ام کشیدم با لبخندی از ته دلم روجا رو به بغل گرفتمو.
فشردم و سمت ماشینرفتیم.
تواب
#پارت۹۱
باصدای مشتهایی.که.به.در.کوبیده.میشداز خواب پریدم
ساعتو که نگاه کردم هنوزهفت هم.نشده.بود یعنی این وقت صبح کی میتونه باشه؟
از آیفون چهره ی برزخی نازنین رو که دیدم دوهزاریم.افتاد که انگشتشو گذاشته بود روی زنگ وبا یک دستش هم میکوبید به در...
در رو زدم باز.شد خودم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم برگشتم.
_کجایی؟
_ سر.صبحی چه خبرته.مگه.سر.آوردی؟
نازنین به محض دیدنم مثل بمب منفجر شد
_اول زود بگو ببینم دیروز کجا بودی؟
_خونه!
_آهان ؛ که.خونه.بودی.هان؟
_ اونوقت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
_شارژ نداشت خاموش شده بود دیر متوجه شدم
حالا چی.شده.مثلا.چرا.توپت.اینقدر.پره؟
چون گوشی رو جواب ندادم باید اول صبح تو ملکه عذابم بشی؟
_نه ؛ واسه جواب ندادن گوشی نیست واسه پیچوندن ماست!
_متوجه نمیشم چه پیچوندنی؟
شما که هر کار میگید من انجام میدم !
_هر کاری که ما گفتیم؟
بعد دقیقا ما کی گفتیم با روجا و دختر حاجی برید دور دور؟
دستی رو صورتم کشیدم تا کمی بتونم تمرکز داشته.باشم که ادامه داد:
_ گوشیتو که بی جواب گذاشتی!
چقدر هم عروسک خریده بودید
چه قدرخوشکل براخودت.در دل روجا جاباز کردی.چه.ماچه.بوسه.هم.میکرد ؛الهی فداش بشم چه چه.قدر.بامزه.اس
دست دل باز شدی برا روجا عروسک هم.میخری
فقط مونده.بود.یه رستوران که اونم.به برنامه ات اضافه میکردی عالی میشد!
نازنین سکوت منو که دید به حال خرابم پی.بردو. پوزخندی زد و جدی و سرد گفت:
_احمق فکر کردی به این راحتی تو رو به حال خودت ول.میکنند
تا هر غلطی خواستی بکنی؟؟
یک درصد
فقط.یک.درصد احتمال بده اگر دست از پا خطا کنی چه اتفاقی می افته !
حالا باید تاوان این حماقتو.هم بدی!
دیگه.پاهام.تحمل.وزنمو.نداشتن.وایستادن.برام سخت بود...
روی اولین مبل نشستم و فکرم.پر.کشید سمت دختر عمو و زن عمویی که طول این سالها خواهر و مادرم بودن.
به سختی و باحال.خرابم گفتم؛
_ مَ... مَ... من فقط کاریو که شما گفتیدو انجام دادم!
_کاری که ماگفتیم...
_ توباید هماهنگ میکردی.میرفتی جلو وقتی پنهون کاری.میکنی یعنی کار ما نبوده کار خودت بوده.من با تمام رفاقتی که با تو دارم مجبورم گزارش کنم .
تواب
#پارت۹۲
نازنین حال خرابم رو که دید دیگه هیچی نگفت
با صدایی که به.سختی.ازته.گلوم.خارج.میشد روبه.نازنین گفتم:
_حالا چی میشه؟
_نمیدونم فقط میدونم تا ظهر خبرش بهت میرسه
منم الان فقط #زوداومدم خبرت کنم و بهت بگم اون گوشیتو روشن کن تا اگر خبری گرفتم بهت بگم تا بتونی این گندی.رو.که.زدی جمع کنی.
فعلاااا...
با.کوبیده.شدن.صدای در به.خودم.اومدم
اولین کاری که کردم گوشیمو.برداشتمو روشنش کردم .
بعد سریع شماره ی دختر عموم رو گرفتم و بعد از احوال پرسی برنامش رو تا ظهر پرسیدم که خدارو شکر تو خونه بود کمی خیالم راحت شد ولی باز هم توصیه کردم در رو برای غریبه ها باز نکنه و تا میشه از خونه بیرون نره
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
لباس بیرون پوشیدم و گوشی به دست بی هدف در خونه راه.میرفتم و مدام خودمو لعنت میکردم که چرا دیروز اینقدر بی فکر عمل کردم و اونا رو این همه دست کم گرفته بودم.
ساعت رو نگاه کردم ساعت ده بود.
برای چهارمین به دختر عموم زنگ زدم
برای اینکه.بوی.نبره.وسوال.پیچم.نکنه.بهش گفتم خواب بدی دیدم دلم آشوبه...
چه طور میتونستم بگم با بی فکری من قراره تو دردسر بی افتید !
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت90 یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود ولی زیاد طول نکشید که گفت: به مامان گفتم ولی گفت: برات
زن عمو ازم خواست نهاربرم پیششون منم.از.خدا.خواسته قبول کردم اگر خودم کنارشون باشم خیالم راحت تره
سوار ماشین که شدم تازه.به.راه.افتاده.بودم.کهگوشیم زنگ خورد باز نازنین بود.
سریع ماشینو کنار کشیدمونگه داشتم به.تماسش.حواب.دادم...
_الو
الو نازنین ...
_سلام
_سلام چی شده؟
خبری گرفتی؟
_آره ؛ کجایی تو؟
_دارم میرم سمت خونه ی عموم چی شده ؟
_برو پیش روجاااااا
دستی به صورتم کشیدم گوشهام.از.شنیدن.اسم.روجا سوت کشید باورم.نمیشه روجا؟
آخه اون بچه؟
خدای من چه بلایی میخواد سرش بیاد
تمام استرس و فشاری که روم بود رو کنار گذاشتم و گفتم:
_مطمئنی؟
میخوان چیکار کنن ؟
آخه اون فقط یه بچه است!
تواب
#پارت۹۳
ما تمام های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم
نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت...
که مربی درادامه حرفش گفت:
_ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید نا امید تر از قبل سرشو پایین انداخت گفت:
_چه کار کنم خدایا؟
_ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش
خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم:
_میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟
_بله بفرمایید
درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره
یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد
اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم
_اوجایی که این خانم نشون میده جایخاصیه...؟
اممم.مثلا فروشگاه ؛ مغازه یاهرچیزی که دوربین داشته باشه؟
_ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون.طرفاهست شایداون.دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم...
اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت
مسبب اصلیش من بودم که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود.
همین طور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده.
تایکم آروم کنه...
و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت
صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد...
پیامک گوشیمو وقتی.چک کردم نازنین بود
که فقط یک کلمه نوشته بود
_پارک...
تواب
#پارت۹۴
گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم:
_بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید...
لحظه ای.فقط.لحظه.ای.
نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم که خودش گفت:
_آره از نشستن بهتره
روجا از تنهایی وحشت داره
سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازه دار ها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم:
_ بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره!
_آره یه وقتایی روجا رو میارم به.این.پارک
خودش سریع تر از من سمت پارک رفت.
پارک خلوت بود.
کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛ استخر توپ و...
ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم.
کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد
_روجااااااعموووو تویی؟
آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت:
_ عمو
عَ...عَ...عمو
_عمو من گم شدم...
من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام
سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسه ای زدم وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت:
_عمو من مامانمو میخوام
_عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش
چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید
روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو.خودشو پرت کرد بغل مادرش.مامآن..
جاآن مامان مامان الهی دورت بگرده هردوشون محکم.همهو بغل کرده بودندو گریه میکردن ودختر.حاجی قربون صدقه دخترش میرفت
روجا از ترساش...
مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن...
تواب
#پارت۹۵
اوووف خدا روشکر بخیرگذشت...
به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش بردو سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که...
_ممنون آقا محمد...
امروز کلی زحمت دادم بهتون برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد
ولی نمیدونست این آقامحمد گفتنش چی برسردل من بدبخت میاره نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه.
فقط شرمنده و آروم گفتم:
_شما رحمتید
_شما با پدر کار داشتید؟
_نه چه طور؟
_پس با دایی کار داشتید؟
ای خدا این.چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟
_نه با حاجی کار داشتم فکر کردم خونه هست
بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود.
مهم روجا بود که خدا.رو.شکر الان کنارتون هست این رو از ته قلبم گفتم
واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود.
بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو
چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم بعد از کلی خرید کردن راهیه.خونه.عمو شدم
مثل همیشه بوی غذاش کل محله ی قدیمی رو برداشته بود.خواستم زنگ بزنم که صدایی از حیاط می اومد
در زدم و دختر عموم در رو باز کرد
دختر عمویی که مثل خواهر برام عزیز بود
بعد از سلام واحوال پرسی که هر کلمه اش رو با خنده جواب.میداد خواست درآوردن. خرید هار
کمکم که.نذاشتم و خودم دست.پربا وسیله یاالله مهموننمیخواهی زن.عموداخل خونه شدم.
درسته صبح کلی حس عصبانیت و وحشت و شرمندگی داشتم ولی عصرش تمام وجودم پر شده.بود از حس خوب زندگی حسی که یک خانواده داشت حسی که من کم باهاش آشنا بودم و کم قسمتم میشد ولی شکر خدا که امینت چند صباحی مهمون زندگیم بود
May 11
#گزارش_تصویری
دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی با ورزشکاران المپیک و پاراالمپیک
الحمدالله رهبری داریم که حتی به ریز ترین جزئیات توجه میکنند!
اینکه اقای کشتی گیر ما با پرچم فلسطین سلفی میگیرند
اینکه اشاره میکنند به اهدای مدالِ مدال اوران به شهیدان غزه
اینکه اشاره میکنند بر پرچم بانو امالبنین بر دستان اقای بیت صیاح
اینکه اشاره میکنند به حجابِ خانم
جوانمردی
اینکه اشاره میکنند به دست دادن اقای تکواندوکار با خانمی که مدال اهدا میکنند!
یعنی ایشان به ریزترین حرکات آگاهند و توجه میکنند