eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
803 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش‌میشدتاظهورنورِعالم‌؛ دردیارنورمیماندیم‌ما...
پندار‌ما‌این‌است‌که‌ما‌مانده‌ایم‌و شھدا‌رفته‌انداماحقیقت‌آن‌است‌ که‌زمان ماراباخودبرده‌است‌ وشھدا‌مانده‌اند ... . . !
گمنام‌یعنی‌کسی‌که حتی‌نخواست‌به‌اندازه‌نامی‌ ازدنیاسھم‌داشته‌باشد‌؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فیلم‌سینمایی‌غریب هم‌اکنون‌در‌شبکه‌یک‌سیما
۱ سال پیش در چنین روزی... ۱۴۰۲/۶/۲۹ 🌱قرآن ابدی است و تا زمین، زمین است و زمان زمان، باقی است؛ آتش توهین، حریف حقیقت نخواهد شد! "رئیس جمهور شهید"
🌱سکوت عقربه ها را زمان به وجد آمد 🌿حضور سبز تو را آسمان به وجد آمد 🌱قدم گذاشتی آهسته در دل دنیا 🌿جهان به شوق در آمد، جهان به وجد آمد 🌱همین که نام تو را بادها پراکندند 🌿نه چشم و گوش، که حتّی زبان به وجد آمد 🌱اذان به نام قشنگت رسید و از هیجان 🌿به گوش خویش شنیدم اذان به وجد آمد 🌱ستاره ها که به پایت به سجده افتادند 🌿از این خبر، همه ی کهکشان به وجد آمد 🌱کرانه های زمین از محبتّت پر بود 🌿کران کران همه ی بی کران به وجد آمد 🌱در انتظار تو خشکیده بود باغ جهان 🌿تو آمدی و جهان ناگهان به وجد آمد ولادت حضرت محمد "ص" و امام صادق "علیه السلام" مبارک باد
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۱۳ بابا آروم گفت: این که اومد و خودش همه چیز رو گفته یعنی از کارش پشیمونه! تازه بابا سو
تواب _ادامه بده!!! به کارت ادامه بده نگذار شک کنند من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم فقط مراقب باش بهت شک نکنن که هم جون خودت هم بقیه به خطر می افته تو کمک کن تا سردسته ی این باند رو بگیریم من کمکت میکنم. _باشه _پس فردا شب بیایید خواستگاری بگذار همه چیز جوری پیش بره که اونا میخوان. الان دوساعتی هست روی نیمکت یه پارک نشستم و فکر میکنم به آینده ای نامعلوم ؛ به فردایی که نمیدونم قرار هست چی پیش بیاد بادی که با موهام بازی میکنه سردی هوا رو نشونم میده گوشی رو برمیدارم و برای نازنین تایپ میکنم سلام... فرداشب نقش خواهر شوهر رو خوب بازی کن خودمم به پیامکی که فرستادم پوزخندی زدم وبلند شدم راهی خونه ... هنوز خوابم ولی این زنگ خونه دست بردار نیست تمام دیشب رو با بی خوابی گذروندم و نزدیکای صبح ؛ چشمم گرم شده بود وحالا این مزاحم کی میتونست باشه به جز نازنین... _از صبح پاشدی امدی اینجا چه کار؟ شب قرار هست بریم نه الان! _پاشو بابا... باید کلی خرید کنیم! فکر کردی با این سر و وضع قرار هست بری؟ کلافه گفتم _برو هرچی خواستی بخر من قبول دارم فقط بگذار بخوابم نازنین با خنده ی مسخره ای که متنفر بودم ازش رو به من گفت: _درد عاشقیه دیگه بی خوابی زده بود به سرت که نخوابیدی؟ اشکال نداره ان شاالله به وصال میرسه این عاشقی یعنی من خودم تا دست تو رو سوجان رو تو دست هم نگذارم کوتاه نمیام محمد بپوش بریم باید یه انگشتر هم بخریم _انگشتر برای چی ؟ _برای سوجان!!! باید امشب تو دستش یه نشون بگذاریم اصلا چه طوره به حاجی بگیم یه خطبه بخونه که راحت باشی ؟ فکر بدی نیست هر چی زودتر بهشون نزدیک بشی زودتر کارمون تموم میشه تواب خرید ها تا عصر طول کشید کل خرید ها یک طرف اون قسمتی که قرار بود انگشتر بخرم یک طرف تمام ذوقم رو براش خرج کردم هرچه نازنین گفت که انگستری درشت و گرون بخریم قبول نکردم. به جاش انگشتری ظریف و زیبا که خوشه ی گندمی روی اون بود رو برداشتم دختر حاجی نقش همین خوشه گندم رو داشت اون خود زندگی بود وقتی با از خودگذشتگی مادرانه هاش رو واسه روجا خرج میکرد حتما همسفر عالی برای زندگی بود افسوس که ثانیه ای به پیشنهاد من فکر نکرد ولی حالا که من دارم نقش داماد رو بازی میکنم بگذار برای خوشی دلم خودم حس کنم واقعیت داره و واقعا داماد امشب هستم ساعت نزدیک هفت بود که بعد یه دوش و سشوار و پوشیدن کت و شلوار دامادی تقریبا آماده بودم نازنین هم رسیده بود وقتی در رو براش باز کردم نازنین مثل همیشه سرخوش گفت: _به به شاه داماد هم که اماده هست پس پیش به سوی متاهلی .... جلوی خونه ی حاجی بودیم به انتخاب خودم یه دست گل بزرگ و قشنگ خریدم و با یه جعبه شیرینی که دست نازنین بود _نازنین مراقب باش شیرینی رو نریزی! _باشه بابا من چه جوری هم این چادر رو جمع کنم هم این شیرینی هارو بیارم! _کم نق بزن بیا بریم آیفون رو زدم که صدای حاجی امد _بله از اینکه اهل این خونه از همه چیز خبر داشتند خجالت میکشیدم درسته وجدانم راحت بود ولی روم نمیشد نگاه تو چشمای حاجی کنم تو این مدت جز اعتماد و مهربونی حاجی چیزی برام نداشت والان فقط و فقط من شرمنده بودم . صدای نارنین بود که من رو از فکر و خیالم بیرون کشید _حاج آقا مهمون نمیخواهید؟ _بفرمایید خوش آمدید تواب بعد از ورودمون دم در با دایی و حاجی سلام و احوال پرسی کردیم منتظر بودم تا گل رو جایی بگذارم و بنشینم که نازنین دختر حاجی رو صدا زد _عروس خانم نمیای گل رو از داداش بگیری؟ سرم رو بالا اوردم تا با اخم بهش بفهمونم که زیادی جلو نره ولی همون موقع دختر حاجی نزدیکم ایستاد و بعد از سلام کردن گل رو بهش دادم لحظه ی اول غافل گیر شدم و ثانیه ای نگاهم بهش ثابت موند که بعد سریع خودم رو جمع کردم. _سلام عمو روجا بود که امشب مثل فرشته ها لباس پوشیده بود و چه مظلوم سلام میکرد _سلام قربونت برم خوبی عمو امشب چقدر قشنگ شدی ؛ شدی یه پرنسس از تعریفم ذوق کودکانه ای کرد و با تعارف حاجی به پذیرایی رفتیم همه چیز عادی بود دایی بیشتر از خودم سوال میکرد منم صادقانه جواب تک تک سوالاتشون رو میدادم انگار که واقعا امده بودم خواستگاری و قرار بود دخترشون همسرم باشه گاهی نازنین وسط حرف میپرید و سعی میکرد بحث رو عوض کنه چون فکر میکرد که من سوتی بدم یا حرفی بزنم که براشون مشکل ساز بشه ولی زیاد موفق نبود به جز اخر بار که گفت: _عروس خانم یه چایی نمیاری
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۱۶ _ادامه بده!!! به کارت ادامه بده نگذار شک کنند من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو به
حاجی هم صداش رو بلند کرد _سوجان بابا یه سینی چایی بیار زیاد طول نکشید که سینی چایی جلوم گرفته شد آروم برداشتم و تشکر کردم. حاجی سری به طرفم چرخوند وگفت: _خب آقا محمد کمی از خودت و کسب و کارت بگو هوای خونه گرم بود یا من زیادی گرمم میشد آروم دست بالا بردم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و روبه حاجی و دایی که حالا مشتاق نگاه میکرد گفتم: _من تعمیرکار ماشین هستم پدرو مادرهم تو بچگی عمرشون رو دادن به شما _خدا رحمتشون کنه _خیلی ممنون مادرم تک دختر بود و ما هم نه خاله و نه دایی داریم فقط یه عمودارم که پیش اون زندگی کردم والان که مستقل هستم. نازنین تمام وقت داشت با دستاش بازی میکرد استرسی که داشت قابل مشاهده بود. برخلاف من که آرامشی در وجودم بود این آرامش بر حسب همون حرفهایی بود که در کمال صداقت به دایی گفته بودم. این نازنین بود که از حاجی خواست تا من و دخترش حرفهامون رو به هم بزنیم در دلم میگفتم احتمالا حاجی مخالفت میکنه یا میگه کمی اون طرف تر صحبت کنیم ولی بر خلاف نظر من حاجی گفت: _سوجان بابا ؛ آقا محمد رو به اتاقت راهنمایی کن من که حسابی هل کرده بودم نگاهم به نازنین افتاد حسابی خوشحال بود این رو از لبخند پهنی که روی صورتش بود میتونستم تشخیص بدم
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
حاجی هم صداش رو بلند کرد _سوجان بابا یه سینی چایی بیار زیاد طول نکشید که سینی چایی جلوم گرفته شد آر
تواب وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خودش هم کمی آن طرف تر روی صندلی نشست. منتظر نشسته بودم نمی دونستم چی باید بگم که با سوال دختر حاجی جا خوردم _آقا محمد میشه بگید چرا من رو انتخاب کردید؟ اول شوکه شدم و فقط نگاه کردم ولی جدیت دختر حاجی نشون میداد سوالش رو الکی نپرسیده منم دلم میخواست همین فکر رو بکن پس جوابش رو با جون دلم دادم _تو زندگیم مادرم یه زن پاک و مومن بود تا وقتی پدر و مادرم بودن من تو دامنش جوری بزرگ شدم که الان راحت متوجه ی حجب و حیای شما ؛ آرامشی که به اطرافیانتون انتقال میدید میشم. شاید دلیل مهمش آرامش شما بود. _ولی من یه بچه دارم! _من سعی میکنم اول پدر روجا باشم بعد همسر شما! من اول پدر بودن رو تمرین میکنم بعد همسرداری... من روجا رو مثل دخترم دوست دارم تلاش میکنم روجا هم بتونه مثل یک پدر به من تکیه کنه... من خودم یتیم بزرگ شدم کمبود و نداشتن پدر و مادر رو خوب میدونم تلاش خودم رو میکنم که روجا این کمبود رو احساس نکنه ولی همه ی این مواردی که گفتم اول اجازه ی شمارو میخواد که من رو به حریم خودتون و دخترتون راه بدید. بعد از اجازه ی شما هست که من میتونم خودم رو ثابت کنم. _یعنی برای شما فردا روزی مشکلی پیش نمیاد که من یه بچه دارم و یه زندگی و همسری... ولی شما هنوز ازدواج نکردید حتما موقعیت های بهتری میتونید پیدا کنید. تواب کمی سکوت کردم و بعد حرف دلم رو راحت و بدون خجالت گفتم _سوجان خانم خانمی و نجابت شما حرفی برای گفتن نمیگذاره آرزوی هر مردی هست همسری پاکدامن داشته باشه چه بهتر که شما نمره ی مادری رو هم به نحو عالی گرفتید. _آقا محمد بهتره یه راز رو بهتون بگم تا بهتر بتونید تصمیم بگیرید منتظر کمی نگاهم رو از گلهای چادرش بالاتر بردم که ادامه داد روجا دختر من نیست من تا حالا ازدواج نکردم گیج سرم رو بالابردم که ادامه داد _روجا دختره خواهرم هست خواهرم اون رو باردار بود که تصادف کردند دکتر مجبور شد بچه رو ۳ هفته زودتر برداره روجا چند هفته تو دستگاه بود مادرش ۳ روز بعد از تولد دخترش فوت کرد شوهرش هم چند روز بعد من و پدرم موندیم با یه نوزاد و یه داغی که روز به روز داغون ترمون میکرد. خانواده ی پدری روجا حاضر نشدند بچه رو قبول کنند گفتن از پاقدم این بچه بوده و هزار حرف دیگه ... قرار نبود از خاله بودن به مادرش تبدیل بشم ولی هر چه بزرگتر شد وابسته تر شدیم وقتی برای اولین بار گفت مامان بهش قول دادم مادرش بمونم نمیخواستیم نبود پدر و مادر رو باهم تجربه کنه تحمل نبودن یکی هم براش سخت بود چه بریه به هردو خود روجا نمیدونه من خاله اش هستم و تا زمان مناسب هم نمیخوام بدونه ولی شما که اینجا به عنوان خواستگار هستید باید بدونید و همچنین باید بدونید که هرگز برای ثانیه ای من دخترم رو از خودم دور نمیکنم. شاید این گفته ها در تصمیمتون تاثیر داشته باشه لبخندی از سر رضایت زدم. با قلبی که به تک تک حرفهاش دل خوش بود گفتم: _اگر فرصتی باشه بارها و بارها دلم رو به دریا میزنم و خواستگاری مامان روجا میام چون میدونم نمونش تو دنیا زیاد نیست
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۱۹ وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خ
تواب وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم. حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم. _خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟ بعد از مکث طولانی گفت: _هرچه پدر و دایی صلاح بدونن _حاج آقا شما چی میگید ؟ ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟ حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت: _خیر ان شاالله نازنین خوشحال رو کرد به من گفت: _مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت: به نظرتون بهتر نیست یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن ؟ خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم _نازنین !!! این یعنی کوتاه بیا ؛ بس کن ! ولی در کمال ناباوری حاجی گفت: _اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست. با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت: _مدت محرمیت رو چهار ماه باشه آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟ _هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم حاجی نگاهی به سوجان میکنه... آروم با حیایی که در صداش بود گفت: _چهارده شاخه گل رز _آقا محمد شما موافقی؟ __بله حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم. انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم تواب راهی خونه شدیم در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم _خب چی گفت تو اتاق ؟ _هیچی هیچی و شش ساعت طول کشید؟ _نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست اصلا قبلا ازدواج نکرده روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه _جدی میگی؟ با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو _اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن _برای چی؟ _برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه ! نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره امروز اولین روز متاهلی من بود ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم حتی شمارش رو هم سیو نکردم چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پابگذارم وقتی اون قدر سریع جواب نه رو گفت پیامی از نازنین امد که حامی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم گوشی رو گوشه ای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست از یک شماره بود باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت پیامی با محتوای سلام صبحتون بخیر سوجان هستم دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد نهار منتظرتون هستیم. چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه. سریع در جواب نوشتم سلام صبح شماهم بخیر چشم خدمت میرسم تواب یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانداده ی حاجی نداشتم و این باعث دلگرمی من بود وفعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم و این برگ برنده ی من بود. نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم. برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی راه افتادم نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟ فکری به خاطرم رسید جلوی یه گل فروشی شیک ایستادم بهترین هدیه گل بود خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل لود و جانمازش همیشه بوی گلهای یاس میداد کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم ‌{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست گنجست غم عشق ولی پنهانیست ویران کردم بدست خود خانه دل چون دانستم که گنج در ویرانیست} از گل فروش خواستم کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم. به محض ورودم روجا به استقبالم امد _سلام عمو _سلام عموجون خوبی ببین عمو برات چی خرید با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند _عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟ بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم: _برو عموجون
عشق یعنی استخوان و یک پلاک ... سال ها تنهای تنها زیر خاک
‏با‌موتو‌رمی‌رفت‌ازکوچه‌خیابون‌ها لات‌و‌لوت‌ها‌را‌جمع‌می‌کرد دوروز‌باهاشون‌حرف‌می‌زد خودشون‌با‌پای‌خود‌می‌رفتن‌جبهه! چرا؟‌چون‌امام‌گفته‌بود‌جنگ ماالان‌چقدربرای‌آقامون‌چمرانیم؟! اللهم‌عجل‌لولیك‌الفرج
سلام تصادف کردیم توی راه مشهد برادر بزرگم فوت شده داداش یک سالم حالش بده چشماش رو باز نمیکنه میشه توی همه ی کانال ها همه ی گروها بگین برای داداش کوچیکم مامانم بابام الهی به رقیه "س" بگن ،حمد شفا بخونن ، صلوات بفرستن تا حد امکان نشر بدید "پیام‌رسان‌شاد"
سلام علیکم با آغاز سال تحصیلی جدید برای درس خواندن و رسیدن به اهدافی مفید و ان شاءالله در سال های آینده خدمت در راه اسلام، بدین منظور فعالیت های کانال کمتر خواهند شد از تمامی همراهان کمال تشکر و قدردانی را داریم و برای تمامی شما دانش‌آموختگان موفقیت و سربلندی را از خداوند خواستاریم ان شاءالله که در کانال مکتب‌شهداو یاران‌امام‌زمان‌"عج" بمانید. اجرتون‌با‌حضرت‌‌مـــــادر"س"
🥀🥀تسلیت عرض میکنم خدمت تمامی مردمان خونگرم خراسان جنوبی در پی واقعه تلخ انفجار معدن سنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_این که بیابونه.... +فیلمی از اصابت یک موشک حزب الله به حیفا  🇵🇸🇮🇷🕊‹@shahidane72
- ازولایت‌فقیه‌غافل‌نشوید... وبدانیدمن‌به یقین‌رسیدم‌ڪه؛ امام‌خامنه‌ای‌نائب‌بر‌حق‌امام‌زمان‌"عج"است! شھیدآقای‌محسن ‌حججے 🇮🇷🕊‹@shahidane72
چقدر زود هیاهوی اربعین خوابید ما هنوز دلتنگیم آقا... 🇮🇷🕊‹@shahidane72