🚨 خبر توافق نهایی ایران و عربستان برای احیای روابط دو جانبه پس از ۷ سال قطع رابطه، ساعاتی پیش اعلام شد؛ خبری که روایت پشت پرده آن نشان دهنده تغییراتی بزرگ در مناسبات منطقه و رویدادهای جهانی است.
⭕️کلید احیای این روابط در جریان سفر مهم سید ابراهیم رئیسی به چین و در کنار توافقات میان دو کشور زده شد و موضوع از سرگیری روابط میان ایران و عربستان به عنوان یکی از پیشنهادات طرف چینی به ایران ارائه شد.
⭕️این در حالی است که پیش از این عربستان سعودی درخواست احیای روابط دیپلماتیک با میانجی گری چین را مطرح کرد و این درخواست با استقبال و پذیرش ایران مواجه شد.
⭕️پس از سفر رئیس جمهور به چین مذاکرات فشرده با نمایندگی دبیر شورای امنیت ملی از طرف ایران آغاز شد و امروز توافق نهایی با بیانیهای سه جانبه اعلام شد.
⭕️نکته قابل توجه در این مذاکرات، حذف آمریکا از جایگاه پدرخواندگی روابط کشورهای منطقه و نقش فعال دو کشور بعلاوه چین در احیای روابط میان ایران و عربستان است.
⭕️این توافق مهم در شرایطی بدست آمد که طی ماههای گذشته آمریکا با میدان داری رژیم صهیونیستی و حمایتهای رسانهای و جنگ روانی تلاش می کرد فضاسازی خاصی را در منطقه علیه ایران سامان دهد.
⭕️در واقع توافق صورت گرفته یک شکست بزرگ برای رژیم صهیونیستی و سیاست امریکا مبتنی بر ایجاد شکاف و اختلاف در منطقه با هدف تضعیف جایگاه جمهوری اسلامی به حساب میآید.
⭕️حالا ایران و عربستان که همواره تلاش می شد به عنوان بازوی آمریکا در منطقه برای فشار به ایران نمایش داده شود، به توافقی مهم برای احیای روابط دست یافته اند؛ توافقی که با ایستادگی ایران و تدبیر دقیق دولت جمهوری اسلامی مبنی بر تقویت سیاست همسایگی و حذف امریکا از فرایند شکل گیری آن به دست آمده است،/ایرنا
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
)
- عطار خيانت كار
در زمان (عضدالدوله ديلمى ) مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشتى پيدا نشد. چون خيال مسافرت مكه را داشت ، در پى يافتن مردى امينى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.
مردم عطارى را معرفى كردند كه به پرهيزكارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مكه مسافرت كرد. در مراجعت مقدارى هديه براى او هم آورد.
چون به نزدش رسيد و هديه را تقديم كرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت : من ترا نمى شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى ، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند.
چند بار ديگر نزدش رفت جز ناسزا از او چيزى نشنيد. كس به او گفت : حكايت خود را با اين عطار، براى امير عضدالدوله ديلمى بنويس حتما كارى برايت مى كند نامه اى براى امير نوشت ، و عضدالدوله جواب او را داد و متذكر شد كه سه روز متوالى بر در دكان عطار بنشين ، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى دهم تو فقط جواب سلام مرا بده . روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتيجه را به من خبر بده .
روز چهارم امير با تشريفات مخصوص از در دكان عبور كرد و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد و او را بسيار احترام نمود. مرد جواب امير را داد، و امير از او گلايه كرد كه به بغداد مى آيى ، و از ما خبرى نمى گيرى و خاسته است را به ما نمى گويى ، مرد غريب پوزش خواست كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم . در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد.
همين كه امير رفت ، عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى ، آيا نشانه اى داشت ؟ دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد. مرد نشانه هاى امانت را گفت : عطار جستجوى مختصرى كرد و گلوبند را يافت و به او تسليم كرد؛ گفت : خدا مى داند من فراموش كرده بودم .
مرد نزد امير رفت و جريان را برايش نقل كرد. امير گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آويخت و او را به دار كشيد دستور داد: در ميان شهر صدا بزنند، اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد و بعد انكار كند. پس از اين كار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🇮🇷
📝 ارزیابی جامعه اطلاعاتی آمریکا از برنامه هستهای ایران
❄️🌹❄️
🔻ایران از زمان ترور شهید فخریزاده، به گسترش برنامه هستهای خود سرعت بخشیده و اعلام کرده دیگر محدود به هیچ محدودیتی در برجام نیست و فعالیتهای تحقیق و توسعهای را طوری انجام داده که این کشور را به تولید مواد شکافتپذیر مورد نیاز برای تکمیل بمب هستهای - اگر تصمیم به ساخت آن بگیرد - نزدیکتر میکند.
🔸تهران بهمنظور اعمال فشارِ دیپلماتیک بر امضاکنندگان برجام و همچنین ساختن اهرمهای فشار، گامهایی برداشته است.
🔹ایران به افزایش ذخایر اورانیوم غنیشده خود، فراتر از محدودیتهای برجام ادامه میدهد و همچنان از محدودیتهای برجام در زمینه تحقیق و توسعه سانتریفیوژهای پیشرفته فراتر رفته و به عملیات غنی سازی اورانیوم در تاسیسات زیرزمینی فردو ادامه میدهد که براساس برجام ممنوع بوده است.
🔺چنانچه تحریمها علیه ایران رفع نشوند مقامهای این کشور احتمالاً غنیسازی بیشتر تا ۹۰ درصد را در نظر خواهند گرفت.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطرهی زیبای حاج آقا قرائتی از اتفاق جالبی که در خواستگاری جوان و هنگام پخش برنامه #درسهایی_از_قرآن افتاد😅
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رسم خدا این است که نعمت را برای این گونه افراد زیادتر کند‼️
🔰#استاد_عالی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🖲🔵🖲🔵🖲🔵
✍ ما مثل بچه اي هستيم كه پدرش دست او را گرفته است تا به جايي ببرد و در طول مسير از بازاري عبور مي كنند.
✅ بچه شيفته ويترين مغازه ها مي شود و دست پدر را رها مي كند و در بازار گم مي شود.
✅ وقتي هم متوجه مي شود كه ديگر پدر را نمي بيند، گمان مي كند پدرش گم شده است؛ در حالي كه در واقع خودش گم شده است.
✅ انبياء و اولياء، پدران خلقند و دست خلائق را مي گيرند تا آنها را به سلامت از بازار دنيا عبور دهند. غالب خلائق، شيفته متاع هاي دنيا شده اند.
✅ امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) هم گم و غائب نشده است؛ ما گم و محجوب گشته ايم.
مرحوم حاج اسماعیل دولابی(ره)
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهفتادوچهارم هفته های پیش روتارسیدن به تربعین مثل هرسا
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوهفتادوپنجم
که توصیف کردنش سخت میشه
_میفهمم
_ضمناسهمش هم ازبقیه دراین بلابزرگتره
نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه
_چطور؟
_بااینکه عباس(ع) مردجنگی بود
ولی چون آب روروی حرم بسته بودن وزنها و بچه هادچارتشنگی شده بودن اباعبدالله ازش میخوادآب بیاره
ایشون هم برای آوددن آب میره اما دستهاش روقطع میکنن وبه چشمهاش تیرمیزنن وبعدبا عمودفرقش رومیشکافن
همونجاکنارفرات شهید میشه
بخاطرهمین مزارش دورتراز بقیه ست
نزدیک فرا
بقیه شهداروامام حسین برگردوند سمت خیمه هاکه میشه فضای فعلی حرم امام حسین
اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد_نمیخواست؟
چرانمیخواست؟!
بغض کردم: چون...شرمنده بود
بچه هاازعموی جنگاوروقهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی..نتونست..
برای همین نخواست پیکرش برگرده
ضمنانقل شده ایشون بااینکه خودش وارد رود شد آب نخوردوفقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل ازبچه ها آب بخوره
برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی
آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی روبرداشتم
نمیدونم کجای نوحه بود
بستمش و برگشتم به اتاق
حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد
فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزمدلم عجیب تنگ بود!
...
یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد
نه ازدرس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت
نه ازاحوال بچه ها
خودم بودم و خودم و حسرت
کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام
طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم
دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود
هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده
تعطیلات اخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تاحرف بزنه ولی انگار نمیتونست
تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید
شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم: ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی
چی شده؟!لبخندی زد: پس هنوز ما رو میبینی؟!لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم:
ببخش عزیزمحالابگو ببینم چی شده
_میخوام...خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی
اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرداخم کم رنگی بین ابروهام نشست:بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست!تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت سربلندکردوعسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت:
میخوام...میخوام شهادتین بگم!
هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم
انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد
مطمئن بین ما چشم چرخوند:
چیه؟واضح نبود؟!میخوام مسلمان بشم
ایرادی داره؟!کتایون زودتر از من از شوک خارج شدوبه حرف اومد:چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟!تاحالاهرکارکردی فان بودوخوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟!
بااخم جواب داد:متوجه منظورت نمیشم کتی
مشکل کارم چیه؟!چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد:واقعالازمه برات توضیح بدم؟
نمیفهمی چه بلایی سرت میادبااینکار؟
لابدمیخوای حجاب هم بذاری!
_بله چه ایرادی داره
_اولین ایرادش بیکار شدنته
بعدم زندگی سخت وتحت فشار
اصلابرای چی بایداینکارو بکنی
تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتمابایدخودتوانگشتنماکنی؟
_کتی من نمیتونم مثل تونسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم!من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده
ماکلی حرف واستدلال شنیدیم قرآن خوندیم
هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید ومتفاوت توش بود
من بایه فلسفه جدیدآشناشدم که جای دیگه ای ندیدمخب چرابه سمتش نرم؟بخاطراینکه دنیابلوغ این رونداره که این نعمت رودرک کنه؟خب نداشته باشه
من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرممن ازاین فلسفه واین منطق واین احساس متفاوت دارم لذت میبرم
ضحی روببین
پس اون چطور زندگی میکنه؟
اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟اوناچطورزندگی میکنن؟
اوناکارنمیکنن؟!کتایون عصبی ازجاش بلند شد:توحالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدیامیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی
ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد:
تومیتونی بااین حرفاخودتوگول بزنی ولی من رو نهدست ژانت روگرفتم:لطفابحث نکنیدبچه هاخواهش میکنم
کتایون مثل مارگزیده هابه اتاق برگشت و ژانت باحال گرفته نگاهش رودادبه من:
میبینی چطور برخورد میکنه؟مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟مگه من حق انتخاب ندارم؟نگاهم رو روی صورتش چرخوندم:
ژانت!تو درباره تصمیمت مطمئنی؟
_معلومهاگرمطمئن نبودم که نمیگفتم!
_منظورم اینه کهمیخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید:نمیفهمم چی میگی ضحیفکرمیکردم حداقل توازتصمیمم استقبال میکنی!فکرمیکردم حتماکمکم میکنی من بعد ازماهفت ماه تحقیق به این تصمیم رسیدم رسیدم اونوقت شمابه احساساتی بودن وبی منطق بودن متهمم میکنید؟
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهفتادوپنجم که توصیف کردنش سخت میشه _میفهمم _ضمناسهمش
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوهفتادوششم
خواست ازپشت میزبلند بشه اما دستش رو گرفتم ونشوندم:بشین عزیزم من توروبه چیزی متهم نمیکنم!من فقط گفتم شایدلازم باشه به تبعاتش فکر کنی
_باورکن فکرکردمبه تبعات حجاب
به اینکه ممکنه کارم رواز دست بدم
تو فکرکردی من همینجور ازروی هیجان این تصمیم رو گرفتم؟مگه خودت نگفتی این بهترین راه برای نزدیک شدن به خداست؟
مگه نگفتی وقتی ابزار پیشرفته تر هست چرا استفاده نکنیمخب...
حالا که من میخوام استفاده کنم نمیخوای کمکم کنی؟لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم:
چراعزیزم من هرکمکی ازدستم بربیاد دریغ نمیکنم ببخشید اگرازبرخوردم ناراحت شدی
من منظور بدی نداشتم
بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم
ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو
ازپای میز بلند شدم
به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت
...
روزهای هفته پشت هم میگذشت و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه
دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه
روز شنبه که روز تعطیل بود اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم
به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره
ولی به نظرم براش لازم بود
نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره
باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد
روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود:
_ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم
واقعا این حرفا از تو بعیده
میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم
چرا باید وقتمو هدر بدم؟
بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام
من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم
لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم!
خواهش میکنم
_ آخه امروز...
تیله های عسلیش به لرزش دراومد:
یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم
بهتم رو که دید از جاش بلند شد:
از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق
پشت کرد که بره
دستش رو گرفتم و ایستادم
محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم
خوش اومدی!
ازم جدا شد و لبخند زد: باهام میای؟!
سری تکون دادم:
چرا که نه
امروز بعد از ظهر
دستی به هم زد: پس امشب شام مهمون من
رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: بداخلاقا هم بشنون
امشب شام میخوام ببرمتون بیرون
یه رستوران خوب!
کتایون با صدای بلند گفت:
ولخرجی نکن ورشکست میشی
واسه اوقات بیکاری پس انداز کن!
لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید
روی شونه ش زدم:
و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای...
آروم لب زد: نمیترسند!
_احسنت
عادت کن به این حرفا بخندی
این قدم اوله
حالا هم برو تا بعد از ظهر به کارات برس
...
جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد
شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست
من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم
نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد
ژانت فنگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد: میخواستم شام مهمونت کنم
نمیای؟!
سر بلند کرد: شامت سرمو بخوره
هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت
ولی اینجا رو نه...
نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم!
ژانت سعی میکرد دلخور نشه:
باشه اصلا من اشتباه میکنم
ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن
من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی
اگر نیای ناراحت میشم رفیق...
پشت کرد و از در بیرون رفت
نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم: خداحافظ!
به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم
البته با چتر
حالش خیلی خوب بود
مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت: دارم میام!
و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم
سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید
دوباره با وسواس موهای بیرون اومده رو زیر کلاه داد و شالش رو طوری تنظیم کرد که گردنش رو بپوشونه
شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم:
اینجوری سخت نیست؟!
به نظرم با روسری راحتتره
_منم همین فکرو میکنم
ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی باروسری چرا!
ولی خب من که روسری ندارم!
نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد:
دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟لبخندش زیباتر شد:
_دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم
چقدر خوبه که من یک زنم
اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم
ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن...
بہ قلمِ #شین_الف
#رهبرانهـ💕
و تـو خـنـدیـدےُ☺️
مـن فـهـمیدم ڪه جـهان🌍
روی خـوشـی هـم دارد🌱
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از | پاتـوق مهـدویون |
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یـه دوربیـن مخفـی ِ جـذاب و متفـاوت ببیـنیـد🌱=]
در تبریـز و استـرالیـا . .
- فقـط حالـتون بعـد دیـدن ایـن کلیـپ👌🏿🇮🇷!'
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
یـه دوربیـن مخفـی ِ جـذاب و متفـاوت ببیـنیـد🌱=] در تبریـز و استـرالیـا . . - فقـط حالـتون بعـد دیـدن
پیشنهاد میکنم این کلیپ رو ببینید😊
•~❄️~•
وقتیمتولدمیشویم،دَرْگوشمان #اذان میگویند؛ وقتیازدنیامیرویم،برپیکرمان #نماز میخوانند؛
اذانِروزِتولدمانرابراینمازروزِوفاتمانمیگویند.
زندگی،تعبیرکوتاهیاستمیانِآناذانتاآننماز، اختیارِهیچکدامشانرانداریم..🤷🏻
خوشابهحالآنانڪهبهجایدلبستنبهزمان،
به«صاحبالزمان»دلمیبندند.
#تلنگرانه💥
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------