eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
750 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️‼️احـکام نماز قضا 🔻پرسش : نیت نماز قضا چیست و خواندنش زمانی خاصی دارد؟باید آنرا به زبان بیاوریم⁉️
☺️⃟••• ‹•›🌸‹•›ـــــــــــ اگر کسی مقید باشد مطلق نماز را در اول وقتش بخواند تکویناً روز به روز بالاتر رفته و به نماز عالی می رسد ‹•›🌸‹•›ــــــــــــ ←❥ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
سفر آسمان است ؛ و سفر آسمان را باید با دل بروی ... " شهید آوینی" نماز اول وقت فراموش نشه.... 📿 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
بعد از هر حتما برای دعا کنید و بدون دعا کردن برای آن حضرت از سجاده کنار نروید..!
توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد! ... ندای اذان ظهر بلند شد توپ را روی زمین گذاشت رو به قبله ایستاد و بلند بلند گفت در فضای دبیرستان صدایش پیچید... بچه ها رفتند.. عده ای برای، عده ای هم برای خانه او مشغول شد. همانجا داخل حیاط بچه ها پشت سرش ایستادند جماعتی شد داخل حیاط همه به او اقتدا کردیم..
فرمونـد: اولین‌چيزۍكہازبندهبازخواستمیشود، است..اگرپذيرفتہشد! بقيہاعمال‏همپذيرفتہمیشود..❤️‍🩹✋🏻!
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
-میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را ر
روشنک_نفیسه!! بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون هستن دوست گل من. لبخندی زوری زدم و گفتم: -سلام... از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف می زدند...باورم نمی شد! روشنک_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند. بعد هم رو به من گفت: -نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه. دستش را حرکت داد: -ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر. و آخرین نفر: -ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر. چشم هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم. رو به زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زینب لبخندی زد و گفت: -چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت. بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود... ‌‌⇦شاه عبدالعظیم⇨ میگفت اینجا سه تا امام زاده داره. امام زاده طاهر امام زاده همزه و حضرت عبدالعظیم. حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امام زاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امام زاده همزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست... روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم. واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم . حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم. من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم... شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده جمع چادری ها چقدر صمیمی هست... روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم. دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم: من همونم که یه روز... میخواستم دریا بشم... میخواستم بزرگترین... دریای دنیا بشم... آرزو داشتم برم... تا به دریا برسم... خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه... خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم... چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه! سخته!!! توی سرما توی گرما... خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید! نگاه ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!! خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم... برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم: -خدایا کمکم کن... -خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد... خدایا خستم... خداجون...کمکم کن... گذشتن یک روز کاری طبق معمول... اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا... بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم... به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم. روشنک هم آماده ی رفتن بود. روشنک_عه اومدی خانم! لبخندی زدم و گفتم: -بریم؟ -بریم. از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. روشنک_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟ نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا... اب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب...فرقی نمیکنه... لبخندی زد و گفت: -باشه. راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با حرف بزنم، دست دست می کردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم: -روشنک... -جانم؟؟ -نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟ -نظرم؟؟ -اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟! -خب اون یه سری چیزها چیه؟! -إم...خب ببین! من تاحالا دوست چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی اومد با اینکه مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا محرم و نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که این جور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد بخونم یا نخونم برام مسخره بود. ولی الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه! روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت: -ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی. -من آدم بدیم؟
غذای‌روح‌است‌وهمان‌طورکه‌بهترین‌ غذاآن‌است‌که‌جذب‌بدن‌شود. بهترین‌عبادت‌هم‌نمازی‌است‌‌که‌جذب‌روح‌شود. یعنی‌بانشاط‌وحضورقلب‌انجام‌گیردو آثارآن‌دررفتارنمازگزارظاهرشود.🦋✨ _ @shahidane72🪴 ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ملاک شیعه بودن نمازه... واکنشت نسبت به اذان چیه؟ "الله اکبر" | | _ @shahidane72🪴 ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦
«تسبیـ📿ـح‌حضرت‌زهرا ۜبعداز خیلی‌اثردارد؛وکارهای‌نابسامان‌زندگی مارا،سامان‌‌میدهد..اگرکارت‌‌گره‌خورد تسبیحات‌حضرت‌زهرا ۜرابگوتاکارگشایی‌کند..♥» 🌸 ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
آخـَرش یه روز می‌فهمی ؛ امن‌ترین نقطه ی جهان ، همون سـَجاده اته :  ) ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
🌷🕊️ اول وقت 🕊️🌷 🌹🕊شهید مدافع حرمی که به اربابش اقتدا کرد 🌷در وسط عملیات خان‌طومان و هنگام اذان ظهر به گوشه ای رفت تا برای تیمم کند که ترکشی که سالها منتظر او بود بر شاهرگش نشست. به دلیل در تیر رس بودن ، پیکر مطهرش مانند اربابش سه روز بر زمین ماند. 🕊 ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴