eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
763 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجی؛ کاش‌‌ ما هم‌ مثل‌ شما وسط‌.. گرفتاری‌هامون‌ بجای ناامیدی، یه لبخند‌‌ میزدیم.. و‌ با اطمینان‌ میگفتیم: یقینا کله خیر ... ! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
باید‌به‌این‌بُلوغ‌بـرسیم‌، که‌دیگرنبایددیدە‌شویـم؛ آنکس‌که‌بایَـد‌ببیند،می‌بینـد.
▫️نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمی‌رفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم: «به نظرت کی بود؟» ▪️لقمه‌ای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد: «اگه نشونه‌هاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه!» ▫️لقمه را از دستش گرفتم و نمی‌دانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد: «ابوزینب از فرمانده‌های حشدالشعبی و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای این خط رو میشناسه.» ▪️سپس خودش لقمه‌ای خورد و می‌خواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت: «ابوزینب می‌دونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف داعشی‌ها رو هم سر کار می‌ذاره!» ▫️به زحمت خندید تا من هم بخندم اما سه سال در غربت فلوجه، خنده از یادم رفته و امروز تا سرحدّ مرگ ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم. ▪️هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد می‌کرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف می‌رفت و نمی‌دانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا می‌رسد که دوباره پرسیدم: «عملیات فلوجه کی شروع میشه؟» ▫️او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی می‌کرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد: «نمی‌دونم، ولی میگن نزدیکه!» ▪️سپس حسی در دلش شکفته شد، لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد: «مثل بقیه عملیات‌ها، تو این عملیات هم شخصاً حضور داره!» ▫️هالۀ خندۀ صورتش هرلحظه پررنگ‌تر می‌شد و خبر نداشت من حاج قاسم را نمی‌شناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد: «وقتی پای حاج قاسم به معرکه‌ای باز بشه، داعش که هیچ، آمریکا هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و عربستان و یه عده از نماینده‌های پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا حاج قاسم تو فلوجه دخالت می‌کنه؟ آخه می‌دونن وقتی حاج قاسم بیاد تو میدون، فاتحه داعش خونده‌اس!» ▪️هنوز مثل همان سال‌های دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و جهاد می‌تپید و من در برابر اینهمه حرارت لحنش، یخِ قلبم باز نمی‌شد و تنها توانستم یک کلمه بپرسم: «حاج قاسم کیه؟» ▫️تازه یادش آمد ما زیر ظلم داعش از دنیا بی‌خبر مانده‌ایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد: «فرماندۀ سپاه قدس ایرانه! این دو سال و ابومهدی نیروهای حشدالشعبی رو سازماندهی کردن و با همین نیروهای مردمی، نفس داعش رو تو عراق گرفتن!» ▪️خجالت کشیدم از نام هم سؤال کنم و بفهمد او را هم نمی‌شناسم؛ اما انگار پس از سال‌ها از غاری بیرون آمده بودم و حرف‌هایش همه برایم نامفهوم بود. ▫️سرم را از پشت به دیوار تکیه داده و کلام او به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من حتی از سایۀ خودم می‌ترسیدم که از همین تاریکی، تمام تنم تکان خورد و بی هوا جیغ زدم. ▫️نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد: «نترس عزیزم، چیزی نیس، برق رفته. معمولاً شبها این ساعت برق میره.» ▪️همزمان از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون می‌کشید، سر درددلش باز شد: «اونوقت یه عده شعار میدن ایران باید از عراق بره! انگار عراق رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده قاسم سلیمانی به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه بغداد تو خطبه‌های نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش سامرا رو با خاک یکسان می‌کرد ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن داعش تا ۳۰ کیلومتری بغداد رسید و اگه حمایت ایران و حاج قاسم نبود، همون روزای اول، بغداد هم مثل موصل سقوط می کرد!» ▫️هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرف‌هایش چیز زیادی نمی‌فهمیدم که در سکوتی خسته نگاهم در تاریکی فضا گم می‌شد. ▪️مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت می‌کشید، حرف دلش را زد: «انگار اصلاً نمی‌بینن ۱۳ ساله آمریکا تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده! حالا که ایران حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره!» ▫️از نور لطیف شمع، جمع دو نفره‌مان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش حاج قاسم و ایرانی‌ها بود که غریبانه آه کشید: «همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلی‌هاشون شهید شدن...» و هنوز حرفش تمام نشده، کسی در خانه را کوبید و من از ترس، به لباس نورالهدی چنگ زدم. ▪️حس می‌کردم تعقیبم کرده‌اند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند :«کیه؟» و صدای غریبه‌ای قلبم را از جا کَند... ✍ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
ثابت‌قدم‌یعنۍ: •ایمانت‌محڪم‌تر •روحیہ‌جهادۍ‌ات‌مستدام‌تر •اخلاصت‌بیشتر •رشدفڪری‌وبصیرتت‌افزون‌تر یعنۍ: •متڪبر‌نشوۍو‌متواضع‌باشۍ یعنۍ: •دچارشبهه‌نشوۍ •خستہ‌ودلزده‌نشوۍ •غرنزنۍو‌ادامہ‌راه‌را‌در‌ڪنارولۍفقیہ‌باشۍ •نه‌یڪ‌قدم‌جلوترونه‌یڪ‌قدم‌عقب‌تر 📚برشے‌از‌ڪتاب‌‌حاج‌قاسم: "از ڪسی نمیترسیدم" ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
- حاجی ! دلمون گرفته ؛ نمیشه برگردی و آغوشتو ... برای قلب‌های مُچاله‌شده از درد وا کنی؟🥲💔‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
⭕️🔻 شهیدی که وصیت کرده بود کنار او دفن شود! ⚡️خاطره‌ای کوتاه از همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز 🔺️به واسطه بارندگی زیاد،ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می‌دادند، نمی‌توانستند آن را بیرون بیاورند.شاید حدود ۱۰نفر از بچه‌ها با هم تلاش کردند اما موفق نشدند. ⚡حسین از راه رسید و گفت:این کار من است، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید.گفتم: تو دعا خواندی!وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه‌،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون! 🔺شهیدحسین یوسف‌الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی‌داد و فقط گاهی اوقات چشمه‌ای از آن اقیانوس عظیم را نمایان می‌کرد،آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه‌ها. ⚡هر مشکلی به نظر می‌رسید،آن را حل می‌نمود،چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت 🔻کارهایی که باعث شد شهید یوسف‌الهی،در سن کم به درجه عرفانی والا برسد؛ ▫️از ۱۹سالگی تا ۲۴سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴روز حرام را روزه بود! ▫️نماز شب خوان بود و دائما ذکر خدا می‌گفت! ▫️قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود. ▫️هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود. ▫️چشمان برزخی ایشان سال‌های سال باز شده بود و به هیچکس نمی‌گفت! ▫️خبرهای غیبی را فقط به و برای پیروزی در عملیات‌ها می‌گفت! ▫️روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی‌ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود. ▫️شهید یوسف‌الهی،کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان بود. ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴