eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
762 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_نوزدهم ] زندگی ام به روال کسالت بار و مجردی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] سویچ به دست راهی پارکینگ شدم که به مغازه بروم. با دیدن ماشین پارک شده آقای خانی (همسایه بی ملاحظه) پشت عروسکم، آن روی سگم بالا آمد. عزمم را جزم کردم به طبقه سوم بروم برای گله و شکایت اما یاد عهدم افتادم. بدون اینکه وقفه ای ایجاد کنم استارت زدم و سپر به سپر لگنش آنرا از پارکینگ بیرون راندم. ماشینم را که جدا کردم سپر ماشین خانی به زمین افتاد و رد لاستیک ها روی سنگ فرش کف پارکینگ افتاده بود. حین بیرون راندن هم درب کناری ماشین خانی به درب پارکینگ گیر کرد و به غیر از فرو رفتگی یک خط ضحیم از رنگ درب های آن طرف و قسمت پشت ماشین کنده و خراشیده شد. دلم خنک شده بود اما برای لحظه ای از خودم ناامید شدم. کنترل اعصابم را نداشتم. بی اختیار ماشینم را توی پارکینگ، سر جای اولش پارک کردم و ریموت را زدم که درب بسته شود و ماشین خانی را همانجا رها کردم. مسیری که پیاده آمده بودم را نگاه کردم. (مگه من نمیخواستم برم مغازه چرا ماشینمو جاش گذاشتم؟) صدای مولودی خوانی مسجد به وضوح شنیده میشد. با فاصله ای کم از درب آذین بسته شده ی مسجد ایستادم. روی بنری نوشته شده بود جشن خیرین‌. نمی دانستم چه کار کنم. اصلا چرا به این سمت آمده بودم؟ چقدر تشنه بودم. سینی شربت پرتقال و بعد از آن دیس کیک یزدی جلوی من ظاهر شد. دو نوجوان حدودا ۱۶ساله که با لبخند و شرم خاصی تعارفم کردند. _بفرمایید آقا... داخل هم جشنه خوش اومدید شربت را برداشتم و یک نفس سر کشیدم و با قدم هایی آرام و نامطمئن تا ورودی مسجد پیش رفتم. توی حیاط مسجد صندلی چیده بودند و یک میز تریبون هم روبروی صندلی ها بود و دو ستون دو متری گل دو طرف میز تریبون قرار داشت. به فاصله ی کمی از صندلی ها، در ضلع غربی حیاط بزرگ مسجد ۲۰ وانت آبی رنگ و نو پارک شده بود که گویا حامل همان ۲۰ جهیزیه ذکر شده بودند. وسایل اندکی از یخچال و گاز و فرش و چندین کارتن ریز و درشتی که انگار وسایل غذاخوری و آشپزخانه بودند. نه خبری از ماشین لباسشویی بود و نه ظرفشویی و مبل و تخت و... انگار خیلی ها برای شروع زندگی توان تهیه همین اقلام ضروری راهم نداشتند که حالا با کمک خیرین این چند تکه به اسم جهیزیه تهیه شده بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نوزدهم هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میرم. نه من طاقت دارم که بمونم و نه رسول طاقت دوریمو داره. اصلا الان خودش گفت که حوریا پیش حسام بمونه و من همراهش برم. انگار به همدلی من احتیاج داره و نمیخواد تنهاش بذارم. یه بار دیگه وقتی حوریا بچه بود بیمارستان شیراز رفتیم. خودش خوابگاه و پانسیون داره. نمیخواد نگران چیزی باشید. و رو به حوریا گفت: _ ترمای آخرته. خوب امتحاناتو پاس میکنی که پدرتو اذیت نکنی با عذاب وجدانش. و رو به حسام گفت: _ خدا رو شکر که هستی و با خیال راحت حوریامو دستت میسپرم. مراقبش باش. انگار همه چیز داشت جدی می شد. تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصرارهای حسام به اینکه حضور یک مرد واجب است و جلز و ولز حوریا که اصلا ترک تحصیل میکنم امتحان چه معنی دارد توی این شرایط، کار ساز نشد و حاج خانم و حاج رسول به همراه معرفی نامه و آمبولانسی مجهز راهی شیراز شدند. آمبولانس از جلوی چشم حسام و حوریا دور شد و با اشک های حوریا بدرقه شدند. حسام حسی دوگانه داشت. عذاب وجدان و استرسی که آنها را همراهی نکرده بود و شور و شعفی که قرار بود چند روز را کاملا با حوریا بگذراند. نگرانی برای حال حاج رسول بر این شور و شعف می چربید و اشک و بی قراری حوریا هم مزید بر علت شده بود و می دانست با روحیه ای که حوریا دارد نمی تواند روزگار عاشقانه ای را با او سپری کند. هر چند، همینکه قرار بود شبانه روز در کنارش باشد او را مسرور می کرد. به سمت حوریا چرخید و آرام و با تردید بازویش را حصار شانه های حوریا کرد. انگار او هم به این حمایت و آغوش شرمگین احتیاج داشت که سرش را به بازوی حسام تکیه داد و صورتش را میان چادرش پنهان کرد و از دوری پدر و مادرش مثل ابر بهار می بارید. با هم راهی خانه شدند. حوریا شرم حضور داشت که با حسام تنها سپری کند و با او به خانه برود و از طرفی دل بی قرار و پردردش مثل یک گنجشک خیس و باران خورده بال بال می زد از نگرانی. کلید را به در حیاط انداخت و در را برای حسام باز کرد که ماشینش را به داخل حیاط بیاورد. با دیدن ماشین حاج رسول آه از نهاد حوریا بلند شد و رو به حسام گفت: _ اگه این حوض وسط حیاط نبود دوتا ماشین جا می شد. حالا چیکار کنیم؟ حسام با تردید از حضور محمدرضا در این کوچه گفت: _ اشکالی نداره. میرم میزنمش تو پارکینگ خودم. حوریا گفت: _ چطوره ماشین بابا رو ببرید اونجا. اینجوری... شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت: _ شما که اینجایید دیگه نمی خواد مدام این کوچه به اون کوچه برید بخاطر ماشینتون. حسام شیطنت بار خندید و گفت: _ مرسی که به فکرمی. برو سوییچ ماشین باباتو بیار. همینکارو میکنم. حسام ماشین خودش را داخل حیاط گذاشت و با ماشین حاج رسول به آپارتمانش رفت. حرف حوریا یعنی صدور اجازه برای سپری کردن اوقات با او. لازم بود به آپارتمانش برود لوازم شخصی و لباس راحتی و چند سری لباس برای بیرون رفتن باخودش بیاورد. سر از پا نمی شناخت و مطمئن بود با حضورش این مدت می تواند حسابی یخ حوریا را آب کند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal