【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_ودوم _باشه فقط درباره چیه؟! _سرگذشت یه پلی
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وبیست_وسوم
آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید
رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت:
_میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟!
کلافه گفت:
_چی بگم
رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم
تنهای تنها
نه مادر بالا سرم بوده نه پدر
تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم!
نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم
بعدشم خیلی کم!
حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم
اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم
اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم
همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم
پدرمم که میبینی
قیدش رو زدم
این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده
وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم!
سری به تاسف تکان دادم:
_چرا آسمون ریسمون میبافی
چه ربطی به اون بنده خدا داره؟
_فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
یکم درکم کن!
ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم:
_رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم
بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم
میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم
اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم
رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود
اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید:
_چیه چیزی شده؟
جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم.
مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم
اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد
با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید:
چیزی شده؟
دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم:
_مامان... تو منو بخشیدی؟
یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟
پلک روی هم گذاشت:
_مگه میتونم نبخشمت!
درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم
اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی
خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم!
بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی
منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری
حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود
خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم
با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد
دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه
از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن
تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم
کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت:
چقد زود برگشتید
بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن!
برگردیم افسوس میخوریا
_چشم
حالا اگر خوابتون میاد بریم
ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت:
_نه کجا برید
بیاید تو
رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟!
لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد:
_نمازِهمینجوری!
بهم آرامش میده
ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟!
کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان روتااونجا که خونده بودیم تعریف کردم وبازمشغول خوندن شدم
به صفحه۳۹که رسیدم رضوان ازجابلندشد:
_بچه هامن بایدفردابرم مدرسه
میخوام یکم زودتر بخوابم
ژانت پرسید:شغل جالبی داری چی درس میدی؟!
_ادبیات
_چه روزایی کلاس داری؟
_یکشنبه هاچهارشنبه هاوپنج شنبه ها
ژانت سری تکون داد:به نظرم کتایون هم خسته ست باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون ممنونم ازت
ازجابلند شدم:پس شب همگی به خیر
همونطور که ظرف ها روتوی سینک میگذاشتم و آب روبرای شستن شون باز،روبه رضوان پرسیدم:راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش
لبخندی زد:_دورش بگردم من قبل اینکه مابرگردیم اومده بودن پیش مامان ایناازدیروزرفتن مشهد
حالابرگردن سرمیزنن احتمالا
لب برچیدم:_خوش بحالشون
من که چهار ساله نتونستم برم
_اتفاقارضاواحسانم فردا میرن
باماشین میرن
متعجب اسکاچ روکف زدم:
_واپس چراچیزی نگفتن
_کجاببیننت که بگن تو که همش سرت باژانت گرمه رضاطفلی میگفت ضحی بودونبودش فرق نکرده نمیبینمش اصلا!
_چکارکنم کتی که صبح تاشب بیرونه با مامانش منم ولش کنم غریبی میکنه
سری تکان داد:
_آره خب
من میرم بالاپیششون ظرفاروشستی بیا
دراتاق روبازکردم وواردشدم:
_سلام
همونطورکه جواب سلامهارومیشنیدم کنار رضوان نشستم وسرکی به گوشی کتایون توی دستش انداختم
بہ قلمِ #شین_الف