eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
822 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_وسوم آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید رضوان با ه
[کاناݪ از خط عشق   توی دستش انداختم عکس های جدیدش باخواهرومادروالبته خاله ودخترخاله هاش روداده بودتارضوان ببینه نگاهم روازعکسهاگرفتم: _امروزکجارفته بودید؟! _دربندخیلی خوش گذشت جاتون خالی فرداوپس فردا جایی نمیرم میمونم که ازنذری بی نصیب نمونم! ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ وبعدش چه کسی؟!_گفتم که ۲۸صفر شهادت رسول الله وامام حسن مجتبی یعنی امشب وفرداوبعدش شهادت امام رضا _امام رضاکه عکس مرقدش رودیدیم توی مشهد؟! _بله رضوان انگارتازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه هااحسان ورضا فرداراهی مشهدن گفتن اگرنذری داریدیاسوغات چیز خاصی میخوایدبگیدژانت بجای جواب دادن لب برچیدوکتایون بااخم کمرنگی پرسید: _پس فرداشهادت امام رضاست؟! رضوان سر تکان داد:آره دیگه فکری کردوچشمهاش روریز: _میگم ضحی ماکه احتمالاهفته دیگه برگردیم معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران من خیلی دلم میخوادمشهدروببینم! ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی رضوان با لبخند گفت: عزیزم...چقدر حیف ان شاالله بازخیلی زودسرمیزنیدوحتمامیریم هنوزمتوجه منظور کتایون نشده بود! شایدچون کتایون روبه اندازه من نمیشناخت من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود! باقیافه کج روبه رضوان غرزد:چی میگی منظورم اینه که الان بریم تواین چندروز چشمهای رضوان از حدقه خارج شد: _کجابریم نمیشه ماچهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن بی خیال سر تکان داد:من بااوناچکاردارم با هواپیما میریم لبخندی زدم:نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میادهتلم که هیچی فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد: _خب میشه چهارشنبه رفت احتمالاروز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کردبرگشتشم پنج شنبه چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخوادخرج همتونم با من نه نگید! نگاهش پرازاشتیاق بود دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش!نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم رضوان غر زد:چی میگید شمام یهو می‌برید می‌دوزیدمن چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم! لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش: _مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست رضوان فوری گفت: _بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم همونطور که سرش توی گوشی بود گفت: _نگران نباش من اجازتون رو میگیرم روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمی‌ندازن!فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت: _گرفتم! چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟! پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف پرسیدم: خوشحالی؟! _باورم نمیشه امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد! نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته! رضوان با لبخند دستش رو گرفت: خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه! از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم:_ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم! نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد: تا کی میخوای تو خونه بشینی! _تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم! خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت: _بابا چی شد خبرت؟! رضوان روی پیشانیش زد: _وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم: _بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم: _میخوای ادامه بدیم؟! لبخندی زد: آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟! _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟! _بذار ببینم ۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم کمی خم شد و رو به کتایون گفت: _کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران کاملا واقعیه تو هم گوش کن کتایون سری تکون داد: باشه میشنوم ومن مشغول شدم بہ قلمِ