【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_ویکم کتونیش روازپادرآوردوجلوی ژانت گذاشت: بپوش ژا
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_ودوم
این چشه که زن نمیگیره؟
منتظر چیه؟
سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش
با نگاه رضا دلم هری ریخت
نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم:
حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان!
میگم الان استراحت کنیم تا دو
بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟
رضا جواب داد:
ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم
میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله
حرم که اصلا هیچی
اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم
سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه
یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟!
...
روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میش
مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم
تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر
روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا
چه حس جذابی بود
چه حس نو و بدیعی بود
رضا میپرسید "موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی میخوره براش بگیرم؟"
و ما راضی از نان و پنیر و تخم مرغ و چای خیلی شیرین میگفتیم "نه"
صبحانه که صرف شد سبحان اشاره ای به ساختمان پشت این فرشها کرد: یه ساعت اینجا بخوابیم خستگیمون دربره
بعد راه بیفتیم
دیگه چیزی نمونده به کربلا
قبل ظهر وارد بشیم خیلی خوبه تا قبل شلوغی خودمونو برسونیم خونه ی سید اسد
نگاه متعجب ما رو که دید توضیح داد: سید اسد رفیق کربلایی منه
ما کلا هربار بیایم کربلا میریم اونجا
حالا اگر مشکل ندارید بریم داخل استراحت، ساعت هفت و نیم همه بیرون باشن که دیگه یه نفس تا خود کربلا بریم ان شاالله
جمعیت کوچکمون ان شااللهی گفت و وارد فضای کوچک اتاقک روبرومون شدیم و هنوز تن رو زمین نگذاشته خواب شیرین بغلمون گرفت
از جذابیتهای این سفر همینه که اونقدر کم استراحت میکنی که استراحت شیرین میشه و لذت بیشتری ازش میبری!
و دیگه بجای از این پهلو به اون پهلو غلتیدن و فکر و خیال هنوز روی رختخواب رو زیارت نکرده میری که رفته باشی
...
هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم حسی توامان از حرارت و نشاط زیر پوستم میدوید و گاهی با هیجان به اوج میرسید
کم کم جمعیت متراکم ترمیشدوهروله وسینه زنی دسته جمعی،زیبایی این رودخروشان رو دوچندان میکرد
قبل ازبلندشدن کامل آفتاب ازجاده پردار و درخت منتهی به کربلا گذشتیم اماقبل ازورود به سفارش رضاآقایون بادستهای گره کرده دور خانمهاحلقه زدن ومابااین حصاروارد سیل جمعیت شدیم تاهم روگم نکنیم وبا نامحرمی برخورد نکنیم
فشارجمعیت به حدی بودکه جزحرکت مستقیم هیچ راهی نبودجمعیت اززیرپلی باغریوحیدر حیدرگذرکردوبه روی پل بلنددیگه ای رسید
سبحان نسبت به منزل رفیقش جهت میدادو تلاش میکردیم ازجمعیت طوری بیرون بزنیم و راه فرعی های شهر رو در پیش بگیریم
ژانت آهسته رو به من میگفت:توعمرم اینهمه آدم یکجا ندیده بودم!این شهر به اندازه اینهمه آدم جاداره؟سری تکان دادم:چی بگم!
به هر ترتیبی بودانتهای پل از جمعیت جدا شدیم و وارد خیابانی شدیم که ردیف مغازه های مختلف داشت و بعد ازباریکه راهی وارد محلات پشتی شهرشدیم که خلوت تر بود
کوچه پس کوچه های باریک کربلا رو طی کردیم تا رسیدیم جلوی در خانه خشتی و زیبایی که با برگ ها سبز شده بود و سبحان زنگ کوچکش رو به صدا در آورد
چشمی چرخاندم
انگاراینجا به عکس نیویورک، پاییز کمی دیرتر شروع میشه وکربلا هنوزهوای تابستان به سر داره!روحانی سید نسبتا جوانی در رو به رومون بازکردوسبحان روبغل گرفت
بعدباپسرهادست دادودعوتمون کردداخل
فضای حیاط بافضای کوچه کاملا متفاوت بود
پرازدارودرخت وگل وبسیار زیبا
به داخل خونه دعوت شدیم واز پذیرایی گذشتیم وازپله هابالا رفتیم
طبقه ی دوم منزل چندین اتاق داشت که دوتاش متعلق به مابود
سیداسدبادست سرویس بهداشتی هارو نشان داد و گفت راحت باشیم و برگشت پایین
ما هم وارد اتاقی که بهمون داده بودند شدیما
انگار میزبان تعداد ما رو میدونست که دقیقا پنج دست رخت خواب روی زمین پهن کرده بود و روی تک میز اتاق چندین بسته لیوان آب خنک گذاشته بود
قبل از هر کاری کمی از اون آب خنک خوردم و پنکه ی سقفی گرد و کوچک اتاق رو روشن کردم
همین که سر جام دراز کشیدم حنانه هم وارد شد: بچه هاحاجی میگه تاقبل اذان ظهر ما از حمام استفاده کنیم بعدش آقایون
پرسیدم:آب اینجاجواب میده؟!
_آره مشکلی ندارن خداروشکر
کتایون بی هواگفت:
آخ چرخ موندتوحیاط؟
من اینجادیگه چمدونمو میخوام
میخوام دوش بگیرم
رضوان گفت:بذارزنگ بزنم احسان
حنانه حرفش روقطع کرد:نمیخوادهمین الان سبحان گفت دارن میرن پایین وسایل چرخ روبیارن بالاحالافعلا هرکی وسایلش پیششه بیاد بره حموم بعدازظهرمیخوایم
بہ قلمِ #شین_الف