eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
759 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست   خداروشکر مثل ما نیستن ماتابخوایم یه دختر شوهر بدی
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   کتونیش روازپادرآوردوجلوی ژانت گذاشت: بپوش ژانت امتناع کرد:لازم نیست من خودم یه کاری میکنم_خب منم یه کاری میکنم دیگه تواینو بپوش‌پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن به صحنه زیبای ایثارمیان این دورفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید: چیه عین نور افکن وایسادی بالا سرمون خندیدم:داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم‌!طلبکارگفت:من همیشه بخشنده بودم! _آره ولی نه این مدلی توهمیشه یه پولی میدادی برای کمک امااینجا که پولت بدردنمیخوره رفاهت رو دادی برای کمک یعنی خودت ازاون نعمت گذشتی بخاطر دیگری‌این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که مابهش میگیم ایثار ژانت گیج گفت:شماباید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنیدومنوحرص بدید؟ دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: ببخشید ببخشیدرضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت وروبه کتایون گفت: حالا چی میخوای بپوشی؟ _اگرآقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا! کتایون ریز خندید:حالا رضوان مشتی به بازوش زدولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت: یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم!باخنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم‌کاش میشد همیشگی باشه اما افسوس که ازدوراول چرخ و بعد راکب و همراهانش که همانا احسان و رضا و حسین باشن پیداشون شد عجیب اینکه برعکس هربار سبحان و حنانه دیر کرده بودن و گروه آخر بودن نزدیکتر که شدن کتایون رو به احسان گفت: میشه لطف کنید اون چمدون رو بهم بدید؟ احسان متعجب گفت:الان؟اجازه بدید نیم ساعت دیگه میرسیم موکبی که میخوایم امشب بخوابیم اونجا بازش کنم اینجا که نمیشه کتایون فوری گفت:آخه من تا اونجا چکار کنم! احسان نگاه گنگش روبین من ورضا چرخوند و من شرح ماوقع دادم همین که دست احسان رفت برای باز کردن بار رضا مچ دستش رو گرفت: نمیخواد داداش اینجا سخته بذار برسیم موکب اونجا بازش کن آبجی جان شماکتونی توبده به خانوم نشستم و بی هیچ سوالی کتونی هام رو در آوردم و مقابل کتی گذاشتم ولی نپوشید بجاش پرسید:پس خودت چی؟ رضاکتونی هاش روازپادرآوردومقابلم روی زانو نشست: بیاخواهر اینا رو پات کن این دوتاجورابم لول کن بزار پشت پات که لق نزنه تابرسیم موکب اشاره ای به پاهای برهنه اش کردم: خودت چی؟لبخندی زد: توفیق اجباری شد بقیه مسیرو اینجوری بریم خودمم میخواستم اینکارو بکنم ژانت باخجالت لبش رو به دندون گرفت:من واقعا شرمنده ام کاش اینجوری نمیشد اصلا نمیدونم چراپاره شدو رضا با همون لحن آرومش گفت:اشکالی نداره دشمنتون شرمنده راحت باشید منم راحتم بلندشدوچفیه ش روازدورگردن پایین کشید و دوردست پیچید:احسان بریم موکب پارسالیه یاهمون همیشگی؟! احسان هم متفکر دستی به محاسنش کشید و جواب داد:_به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راحتتره رضاازدور برای سبحان وحنانه که دوشادوش هم نزدیک میشدن دست بلند کردوبا خنده رجز خوند:حاجی خیلی به سرعتت مینازیدی چی شد؟اینهمه ماروکاشتی اینجا! سبحان لبخندی زد:هنوزدرگیر زن و زندگی نشدی، یکه و یالغوزی! خودتی وخودت بیخود رجزنخون بروهروقت مردشدی بیا راه افتادیم ورضا دستی به پشت سرش کشید وباصدایی که ازخنده خش افتاده بود گفت: تاهل چه ربطی به سرعت داره بیخودناکار میکنی مومن _ربطش اینه که وقتی حاج خانومت برای بار دهم هوس فلافل میکنه باید براش گیر بیاری وگرنه‌ولش کن من چی دارم میگم شما چه میفهمید این چیزا رو پیرپسرای بی هنر آواره! با خنده گفتم:حاج آقا گناه دارن انقد اذیتشون نکن باخنده تسبیحش روبه شونه احسان کوبید: اذیتشون میکنم عذب موندن تااین سن دختر عمو اذیتشون نکنیم چکار میکنن؟ ایناکه مثلاقشرمذهبی جامعه ان وداره سی سالشون میشه مجردمیچرخن براخودشون وای به حال بقیه دردبی پولی وبی شغلی ام که ندارن شمابپرس چه مرگشونه! بالبخندلبم روبه دندون گرفتم:چی بگم والا سبحان سربلند کردونگاهی به چهره سربه زیر ومثلاخجالت کشیده هر سه شون انداخت و بعد به حسین اشاره کرد: اون که هیچی باز یه عزمی کرده ولی روی خوش نمیبینه! البته بازم مقصره ها اینهمه بهش میگم خب قحط النسا که نیست برویه دختر بدرد بخور پیدا کن گوشش بدهکارنیست رضوان با خجالت خودش رو بین من و کتایون پنهان کردوآهسته خط ونشان کشید:خفه ت میکنم سبحان صبرکن ولی سبحان همچنان ادامه میداد: ولی مثلاالان این داداش ماروبپرس تااین سن رسیدی چرایه خواستگاری نرفتی؟ دنبال چی هستی؟اربعین هم میای؟ ای اربعین به کمرت بزنه! جمع خندیدواحسان مشت محکمی به بازوی رضازد:خدا بگم چکارت کنه بازسردرددل این حاجی روبازکردی!سبحان دوباره از من پرسید: یا همین قل جنابعالی بہ قلمِ