eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
822 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ام ] چند نفر از چهارپایه و نردبان بالارف
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر می رفت. مسیر خیابان و کوچه ی ما را پیش گرفته بودیم «ای دل غافل... این همه دروغ گفتم و آبروی خودمو بردم. فقط می خواست سکه یه پولم کنه و بگه بچه جون منو گول می زنی؟ من خودم اهل محل رو میشناسم. وگرنه کی حوصله درس اخلاق و دین و آیین داره توی این دوره زمونه. بازم خریت کردم. بازم خودمو میخوام رسوا کنم.» سر دوراهی می خواستم به داخل کوچه بپیچم که گفت _ کجا میری؟ راستی اسمت چی بود؟ _ حسام... لبخندی زد و گفت: _ چه اسم برازنده ای... حسام. چقدر آشنا... مگه تو خونه ی ما رو بلدی که سرتو انداختی پایین و جلو رفتی؟ باز هم سکوت کردم. _ بیا... این کوچه ی ماست. از این طرف... و به سمت کوچه ی پشتی پیچید. همان کوچه ای که خانه های قدیمی داشت و آن دختر و ساعت شیدایی اش... درست جلوی همان خانه ایستاد. ناخودآگاه چشمانم را بستم و فضای خانه را از بالکن آپارتمانم تصور کردم. _ بیا دیگه... چرا چشاتو بستی؟ زنگ آیفون را زد. صدای زنی توی پخش پیچید «کیه؟» «فرمانده» انگار صدای خنده ی ریزی شنیدم «اسم رمز» «حوریا فرمانده ی فرمانده» «من قربون بابای خوش ذوقم. خودم میام درو باز می کنم» حاج میمنت خنده ای کرد و گفت: _ خدا کنه گیر دخترت بیای ببینی چه لذتی داره با دلش راه اومدن. درب باز شد و یک جفت چشم کهربایی و شفاف بین قاب صورتی مهتابی میان چادری گلدار نمایان شد. لبخندش را جمع کرد و با شرم سرش را پایین انداخت و از جلوی در کنار رفت و هول و دستپاچه سلامی کرد و گفت: _ بابا چرا نگفتید مهمون دارید؟ حاج میمنت بلند خندید و گفت: _ حاج خانوم خبر داشت. بیا تو حسام جان. خونه خودته. بفرما پشت سر ویلچرش وارد حیاط شدم و ناحودآگاه چشمم به سمت ایوان چرخید. ایوانی که محل شیدایی شبانه ی آن دختر بود. حوریا... یعنی این همان دختر بود؟! _ سلام علیکم. خوش اومدین. بفرمایید داخل. چرا تو حیاط موندید. حاج رسول مهمونتونو سر پا نگه ندارید. زنی میانسال که عینکی ریز روی چشمش داشت و قرص و محکم چادر رنگی اش را دور خودش پیچیده بود از روی ایوان مرا خطاب قرار داد. _ سلام... ببخشید مزاحمتون شدم _ این حرفا چیه پسرم. مهمونای حاج رسول رو چشم ما جا دارن. بفرمایید داخل سفره رو پهن کردم. حیاط بزرگتر از آنچه از بالا می دیدم بود. درختان سبز و کهنسالی دور تا دور حیاط را گرفته بودند و حوض کوچکی وسط حیاط بود. یک جورهایی مرا یاد خانه ی مادربزرگم می انداخت البته در غالب کوچکتر آن... _ پسندیدی؟ و خندید. سرم را پایین انداختم و گفتم: _ می تونم دست و صورتمو بشورم؟ _ آره... هم کنار حوض شیرآب هست هم اون گوشه حیاط سرویس بهداشتی هست. من میرم داخل. شما هم زود بیا سفره رو معطل نذاریم بی حرمتی میشه... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . پس از چند روز نتیجه ی آزمایشات و اسکن و کمیسیون پزشکی رأی بر نمونه برداری از توده داده شد که جهت تشخیص نوع توده و روش درمان، این عمل جراحی موقتی بر ریه ی حاج رسول انجام شود. حوریا مثل مرغ سرکنده بود و حسام از بی قراری هایش، بی تاب. فشردگی امتحاناتش تا ده روز آینده او را از دیدار و حضور در کنار والدینش منع می کرد و نه می توانست روی درسش تمرکز کند و نه کاری از دستش بر می آمد که از این راه دور برای پدر و مادر مظلوم و غریب و تنهایش انجام دهد. الحق که در کنار تمام این آشفتگی ها به حضور حسام دلگرم بود و در نمازهایش، وجودش را شکر می گفت و سپاسگزار خداوند بود. حوریا کم حرف و بی حوصله شده بود و این حسام را آزار می داد که هر بار متوجه حوریا می شد چشمانش را خیس از اشک می دید. حسام دوست داشت کاری برای حوریا بکند. از مغازه که برگشت به آتلیه رفت و یکی از عکس های نامزدی شان را که می دانست حوریا از آن خیلی خوشش می آمد، به آنها سپرد که سایز بزرگ چاپ کنند و قاب بگیرند. همان عکس ناگهانی که حوریا در حال درست کردن روسری اش بود و حسام با ذوق او را تماشا می کرد. عکس را که تحویل گرفت خودش را به خانه رساند. کلید خانه ی حاج رسول را نداشت و حوریا هم به باشگاه رفته بود. ناچار با اطمینان از اینکه کسی در کوچه نیست، از در خانه بالا کشید و به سختی خودش و قاب عکس بیش از حد بزرگ را به حیاط انداخت. به اتاق حوریا رفت و قاب عکس را به دیوار رو به روی تخت حوریا نصب کرد و دوباره از خانه بیرون رفت. شب که از مغازه برگشت مطمئن بود حوریا قاب عکس را دیده اما نگران از اینکه شاید خوشش نیامده باشد، راه خانه را پیش گرفت. از غروب مدام گوشی اش را چک می کرد که پیامی یا تماسی از حوریا به او برسد و واکنش او را ببیند اما خبری نبود. دسته گل کوچکی خرید و ماشین را پشت در خانه پارک کرد. قصد داشت بعد از شام حوریا را بیرون ببرد و بگرداند و حال و هوایش را عوض کند. زنگ را فشرد. بعد از باز شدن درب، وارد حیاط شد. یکی از چراغهای حیاط روشن بود اما خانه غرق تاریکی بود. حسام نگران شد. از اینکه حوریا از کارش بدش آمده باشد یا اینکه قاب عکس به چشمش نیامده باشد و حوریا توی تاریکی خانه باز هم در حال گریه و اندوه برای پدر و مادرش باشد آشفته حال به سمت خانه پا تند کرد. روی ایوان کفش ها را درآورد و باتردید وارد شد و حوریا را صدا زد. _ زندگیم... حوریا جان... کجایی خانوم؟ کسی نمیخواد از ما استقبال کنه؟ نور ضعیفی از اتاق حوریا توجهش را جلب کرد. وارد اتاق شد که یکباره چراغ روشن شد و افشین و النا و حوریا با شمع و کیک و جیغ و هوار از او استقبال کردند. دو طرف همان قاب عکس نصب شده به دیوار چند بادکنک قلبی شکل طلایی هلیمی که با روبان بلند و حلقه ی مهار کننده ایستاده بودند تزیین اتاق را تشکیل می دادند و حوریا که با لبخندی شعف زده و چشمان کهربایی و براق، با کیک شکلاتی در دستش به سمت حسام می آمد که خشکش زده بود. میان هیاهوی افشین و النا لب زد: ( تولدت مبارک حسام جان ) [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal