eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
770 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 🌼کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وپنجم ] مثل یک مرده ی متحرک، بدون هیچ فک
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] گالن آب را از پشت ماشین باز کردم و به همراه گل ها به سمت سنگ قبرهایی رفتم که با هر قدم نزدیک شدن به آن ها، روحم به پرواز در می آمد. چقدر بی وفا بودی حسام. چطور توانستی این همه مدت بی خیال کس و کارت شوی. چقدر غرق لاقیدی ات بودی که حتی یاد مزارشان هم نمی افتادی. پایین پایشان ایستادم و چشمم را از سنگ اول تا سنگ ششم که مادربزرگم بود و سنگی سفید و متفاوت از پنج سنگ سیاه داشت، چرخاندم. انگار چادر سفید مادربزرگ را روی سنگ مزارش کشیده بودند. نمی دانم چه وقت بغضم ترکیده بود که صورتم یکپارچه خیس از اشک های بی امان شده بود و بدون کنترل بر آنها بی دریغ روی گونه ام می غلتید و می افتاد. حتی روی سلام گفتن نداشتم. گل ها را زمین گذاشتم و گالن بزرگ آب را از سنگ اول تا سنگ سفید ششم گرداندم و قبرهای خاک گرفته ی عزیزانم را شستم و گل ها را روی آنها پرپر کردم. چقدر غریبانه و تنها همانجا نشستم و نمی دانستم اول از کدامشان شروع کنم. فاتحه خواندم و نگاهم را روی اسم پدرم ثابت کردم. _ بابا... ناامیدت کردم! من اون پسری نبودم که آرزوشو داشتی. می دونم. تمام طول عمر ده سالی که داشتمت فقط از خوب و بد کارا می گفتی و برام با همون فهم کودکانه توضیح می دادی که دلت چطور پسری میخواد... نشدم... نشدم اونی که تو می خواستی. مامان... کجا بودی ببینی چند شب پیش از بی پناهی چی کشیدم؟ کجا بودی ببینی با چه حسرتی به مادر محمدرضا و حتی حاج خانوم مادر حوریا چطور نگاه می کردم؟ اون شب محمدرضا به پشتوانه ی خانواده ش... به اعتبار پدر و مادرش اومد و حوریای منو ازم گرفت. کجا بودین خفت و خاری منو ببینین؟ منم اگه پدر و مادر داشتم اگه بزرگتر داشتم شاید بهتر از محمدرضا می شدم و حوریا خودش منو انتخاب می کرد. نگاهم روی مزار مادربزرگم چرخید و با خجالت سرم را پایین انداختم. _ میدونم... دارم چرت و پرت میگم. دارم ناسپاسی می کنم مادربزرگ. تو چیزی کم نذاشتی و به نوبه ی خودت تا چند سال بزرگتر من بودی اما زیادی لوسم کردی. زیادی هوامو داشتی. همین زیادی لی لی به لالا گذاشتن ها منو بی چشم و رو کرده. من تک تکتونو می خوام. تنهام گذاشتین که چی بشه... به من فکر نکردین چطور می تونم خودمو از منجلاب بیرون بکشم؟ چطور خواستگاری برم؟ نمیگن کو پدرت کو مادرت؟ کجا هستن کس و کارت؟ عمه... کجایی که سینه سپر کنی بگی برادرزاده ی من از همه ی خواستگارای حوریا سره و پزمو بدی. نازنین اگه زنده بود الآن مثل یه خواهر بزرگتر خودش می رفت با حوریا حرف بزنه‌... ای خدااا... درد من بی کسیه... با این همه غرورم و اینهمه دارایی که شما برام جا گذاشتین، اون شب به محمدرضا بخاطر خانوادش حسودیم شد. چون خانواده ای داشت که همراهش باشن و درخواست پسرشونو به حاج رسول بگن. سکوت کردم و مدتی به حال خودم فکر کردم. انگار تازه یادم آمده بود چگونه حوریا را از دست دادم. نگاهی به مزار مادربزرگم انداختم و گفت: _ مادربزرگ روزه گرفتم. نمازمو میخونم. درسته ظاهرم همون حسام مد روز پوشه اما باطنم یه آدم دیگه شده. فکر کنم الآن باب میلت شدم. همون حسامی که میخواستی. حال دلم خیلی داغونه. دعام کنید... با همه تون هستم. حسام رو دعا کنید. از مزارشان دور شدم و ماشین را سمت جایی راندم که پسرک گل می فروخت. می دانستم همه ی گلها را خریده بودم اما امیدوار بودم ببینمش اما نبود. به سمت خروجی آرامستان که می راندم همراه پسری که دو سه سال از او بزرگتر بود جلوی درب ورودی و خروجی آرامستان گلاب می فروخت. بوق زدم و آنها را متوجه کردم. پسرک کوچکتر که مرا می شناخت از ماشین بالا کشید _ سلام عمو... _ سلام... کارتون مونده؟ سه تا دیگه گلاب بفروشیم میریم. _ داداشته؟ _ آره... بگم بیاد ماشینتونو ببینه؟ _ بگو بیاد ولی بساطشم جمع کنه. بیاید سوار می خوام برسونمتون خونه. پول اون سه تا گلاب رو من میدم. بدون اینکه جوابم را بدهد با پرش و شادی سمت برادرش رفت و او را با خودش همراه ساخت. دو نفری روی صندلی جلو نشستند. قبل از حرکت پول گلاب ها را دادم و با برادرش آشنا شدم. برعکس پسرک، چهره ای عبوس داشت و کم حرف بود و با نگاهی مشکوک مدام مرا می پایید و خیلی جوابم را نمی داد. گاهی هم به دور از نگاه من دستی به داشبرد و دکمه های ماشین می کشید و خودش را جمع می کرد. _ توی خونه چند نفر هستین؟ پسر بزرگتر گفت: _ برای چی می پرسین؟ لبخندی زدم و گفتم: _ میخوام شام بخرم براتون پسر کوچک از جایش پرید و گفت: _ آخ جووون. عمو چلو کباب می خری؟ پسر بزرگتر با دست روی سرش زد و گفت: _ بشین. مگه مامان نگفت چیزی قبول نکنین؟ _ اشکالی نداره... به مامانتون بگین یه آقایی گفته پدر و مادرم مردن و اینا رو برامون خریدن که به جاش فاتحه بخونیم خیراته. صدقه که نیست حالا بگو چند نفر هستین؟ بعدازخریدشام تاسرکوچه شان آنها را بردم
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وپنجم دختر پای پنجره گفت: _ حجاب خیلی سخته. اینو فقط
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسابی تشنه ی این بحث شده بودند. این را از نگاهشان می فهمیدم. به لبه ی میز تکیه دادم و گفتم: _ می دونید چیه؟ واقعا هم حجاب سخته، این کاملا درسته و منم باهاتون موافقم. بعد با مکثی کوتاه ادامه دادم: _به نظرتون توی کدوم کشور معدن الماس داریم؟ هر کدام اسم یک کشور را بردند. _ واقعیت اینه که توی هیچ کشوری معدن الماس وجود نداره. همه با تعجب نگاه می کردند که گفتم: _ الماس رو از معدن زغال سنگ به دست میارن. در حال حفر زغال سنگ، انقدر جلو میرن که شاید به الماس برسن. اونم به یه ذره الماس. جنس الماس از کربنه همون طور که زغال سنگ هم از کربنه. کربنا همه شون میشن زغال سنگ و فقط یه ذره ش میشه الماس. زغال سنگ رو توی کوره ها می سوزونن و خاکسترش هم به باد میدن اما دیدین یه ذره الماس رو با چه عزت و احترامی نگه میدارن؟ این مثالو گفتم که بگم جنس همه ی خانوما یه جوره. هیچ خانومی نمی تونه بگه جنس من فرق می کنه. همه مثل هم هستن. توی اون معدن هم جنس همه از کربنه. فشار شدیدی که به کربنا وارد میشه باعث میشه کربن ها فشرده و منسجم بشه و اون وسط یه ذره الماس شکل بگیره و تولید بشه. حجاب داشتن سخته، درست مثل الماس شدن. اما این ما هستیم که تصمیم میگیریم زغال سنگ بشیم یا الماس؟! برای الماس شدن یه ذره فشار و سختی لازمه. خانم مراقب وارد کلاس شد و گفت: _ خانوم هاشمی فرمودن وقت جلسه ی اول تمومه. با لبخند تشکر کردم و از بچه ها خداحافظی کردم و به همراه خانم عزتی وارد دفتر مدیریت شدیم. خانم هاشمی گفت: _ شیری یا روباه؟ خانم عزتی به جای من جواب داد و گفت: _ شیرِ شیر... ماشالله بهشون اصلا نیازی به حضور من نبود. خیلی ماهره. شرمگین سرم را پایین انداختم و گفتم: _ لطف دارید. خانم عزتی گفت: _ لطف نیست، اعتراف واقعیته. هم بلده کاری هم مباحثت دقیق و کاربردیه. من دیگه لازم نمی بینم برای مدیریت کلاس همراهت باشم چون خودت از پس بچه ها برمیای اما کنجکاوم بدونم ادامه ی بحث به کجا میرسه بسکه قشنگ و منطقی بازگو شد. از تعریفات خانم عزتی خجالتی شدم و زمان بندی جلسات را که از خانم هاشمی گرفتم، موبایلم زنگ خورد. حسام بود که گفت جلوی مرکز منتظرم هستند. سریع خداحافظی کردم و از مرکز خارج شدم. انگار کوه کنده بودم. خستگی به کنار، شدیدا گرسنه بودم و صدای ضعف معده ام را به وضوح می شنیدم. نمی دانستم با چه رویی بگویم کمی خوراکی به من برسانند. استرس و غلبه به این جو جدید و ترس آور، کار دستم داده بود. حالا کی حوصله داشت شلوغی بازار را هم تحمل کند؟! [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal