【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوشصتوپنجم خندید!مثل همیشه شیرین و خواهر کش: این یعنی
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوشصتوششم
براتون کامل شرح دادم
من هشت ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟!
این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت
نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند:
من میخوام بیشتر آشنا بشم
تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سند های تاریخی، مستند ها کتاب ها
همه رو چک کردم
ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد
که هست ولی...
یکم غریب و جدیده
دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم
دستش رو گرفتم: عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم
اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه
+میدونم
ممنون که جواب میدی
نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد:
اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟!
نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم:
یه جورایی
بارگاهه... مزار
ما بهش میگیم حرم
+مزار کی؟! کجاست؟
_مزار امام علی
توی نجف یکی از شهر های عراق
دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ
ناباور لب زد: بازهم علی!
دوباره چشم دوخت به من:
چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم
شاید ذهنم حساس شده!
سری تکون دادم:
چی بگممیترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم!
لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: چای میخوری؟!
سری تکون داد ولپ تاپ روبرداشت وروی پاش گذاشت:عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟!
کاش میتونستم اونجاروببینم وچندتاعکس خوب بگیرمچند ثانیه نگاهش کردم
ندانسته چه دعای قشنگی کرد
دلش خواست زائر باشه!
همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه...
همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: اره دارم
برو توی درایو D پوشه اول
پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره
پوشه شماره ۳ رو باز کن
همش عکسای حرم امیرالمومنینه
مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلیدواردقفل شد ودرروی پاشنه چرخید
کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت:
سلامژانت هیچ معلوم هست کجایی؟
کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم
اینهمه زنگ زدم جوابم که نمید!
هینی کشید: ببخشید کتی
یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای!
امروزرومرخصی گرفتم زودتراومدم
گوشیمم تو اتاقه
بالاخره فرصت شدجواب سلامش روبدم و همونطور که استکان سوم روبرمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم
کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟!
ژانت با من و من جواب داد:
خب خواستم استراحت کنم
من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم!
کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت:
توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟!
ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: هیچیازش خواستم چندتاعکس بهم نشون بده همین!
+خب چه عکسی؟!
احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم:بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین!بجمب چای یخ میشه...
کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس
من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم: خب ببینم کجایی؟!
صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: ببین
این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن
کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی
_این عکسا همشون اینترنتی ان
من خودم عکسی از اینجا ندارم
یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت
با ذوق مضاعفی گفت:
+مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟!
آهی کشیدم: خیلی سال پیش
+خب... چجور جاییه؟!
_آرامش محض
اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته
انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته
+پدر... پس تو هم حسّش میکنی!
_چی رو؟
+حس پدرانگی
این شخصیت به من حس پدرانگی میده
_اینکه فقط حس نیست
امام واقعا پدره برای امت
_ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم
+امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک!
چه برسه به آدمها
قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید ولطیف ژانت فعلامسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت وروزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشدهم براش خوشحال بودم و هم نگران
مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه
اماواکنش کتایون ازهمه جالبتر بود
سکوت..وسکوت!وسکوت!!
دستی به پیراهن بلندومشکی رنگم کشیدم و ازکمد بیرونش کشیدم
باروسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش وبه دنبال اتوسراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم
ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید:
گفتی دقیقاکی شروع میشه؟!
اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم:
فردا شب شب اوله
روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم
پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدمروی تک صندلی پشت میز نشست: خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست
بہ قلمِ #شین_الف