【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوشصتوسوم ولی اینبه معنای پذیرش نیست من هنوزم میتونم
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوشصتوچهارم
بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم
شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید
دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم
برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذا ها کشیدم روی پا بند نبودم!ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم
لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم
حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد
برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن
ژانت با دیدنم سوتی زد: چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم
لبخندی زدم:
سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون
و با دست به قابلمه ها اشاره کردم
کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد: نه بابا
چه خبره مگه؟
_عیده
_عید؟! کدوم عید اینوقت
فکری کرد و باز ابرو بلند کرد: آها
حتما یه عید دینیه
وایسا ببینم کدوم...
به چهره متفکرش خندیدم:
زیاد فسفر نسوزون
غدیر...
ژانت سری تکون داد: پس که اینطور
حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟
_امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا
_چرا؟
_برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید!
همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده
اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامهراجع بهش که حرف زدیم
ژانت سری تکون داد: آره
حالا کی حاضر میشه این غذا؟
_دیگه حاضره تقریبایکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم
بعد میام میکشم بخوریم
...
بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم روتوی دست گرفتم
چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم
ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: چیه؟
به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکی
ولی مثل هر سال سختمه
کلاخیلی کم زنگ میزنم
معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه!
_به نظرم زیادی سخت میگیری!
_میدونم
ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شدهیکم سخته شکستنش
_زنگ بزن
_بذار زنگ بزنم به رضوان
احتمالا امشب پیش همن
میگم گوشی رو بده بهشون
اینجوری راحتترم
ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد
_چه خبره؟
همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد
دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد
با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم: الو سلام
+سلام خوبی؟عیدت مبارک
_عید توام مبارک
صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه
+جات خالی جمعمون جمعه
تو چکار میکنی؟
آهی کشیدم: ای منم هستم دیگه
عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟
_خوبن الحمدلله
_از بقیه چه خبر؟
آهسته تر گفت: بقیه یعنی مامانت اینا؟
_زهرمارپاشو گوشی رو بده به رضا
_وا خب زنگ بزن به خودش
_کاری که گفتمو بکن
_خب حالا! صبر کن
رضا داداش بیا
ضحی ست...
رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید:سلام آبجیعیدت مبارک
با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم:
سلام داداشخوبی؟
عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟
_خوبیم الحمدلله
از احوال پرسیای زود به زود شما!
_شرمنده بس که سرم شلوغه!
_کی این درس تو تموم میشه برگردیی
آرومتر گفت:
بخدا دل مامان و آقاجون واست یه ذره شده
من که دیگه هیچی!
بغضم رو آروم فرو دادم و گفتم:
یه دو ترمی مونده فعلا
_خب چرا لج میکنی
حالا کو تا این دو ترم تموم شه
یه سربیاوبرگردچندروزه!
میدونی که پرواز طولانی واسه قلب بابا ضرر داره وگرنه مامی اومدیم!
مثل همیشه ناچار شدم بحث رو عوض کنم:
ول کن این حرفا روتو هنوزم دوماد نشدی؟
پسرسن وسالی ازت گذشته چکارداری میکنی
من فکرمیکردم وقتی برگردم بچه تم بتونم ببینم!
بہ قلمِ #شین_الف