eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
758 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھد #رمان_ضحی #قسمت_صدونودوچهارم   تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که مارو
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه اونجا خیسشون میکنیم کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد: خب اینم آبه دیگه خنده رضوان در اومد: این آب خوردنه اینجا طلاست حیفه ژانت فوری گفت: یعنی اینجا آب خوردن کمه؟ _نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه ژانت فوری گفت‌: چرا اینجا آب طلاست؟ _آب شرب طلاست چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد' ژانت دوباره پرسید: خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن _بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد راه و ترابری هم همینطور هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم! با لبخند دستش رو فشار دادم: چه ربطی داره دیوونه ... اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:رسیدیم ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: دیگه استراحت میکنیم؟ رضوان_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته بعد راه میفتیم حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چه کار میخوان بکنن زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت: بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم: البته با فاصله اندک این دوتا هم چه فرزن! نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت: به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن منتظر موندن چه طعمی داره؟ سرخوش گفتم: والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم _آها پس شانس آوردید اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم! رضوان جواب داد: اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیمم خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید: بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسر ها هم پیدا شد با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟ سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟ متعجب گفتم: خبر چی؟ _خبر نماز نخوندن من! _وا...چرا؟ چه فرقی میکنه؟ _خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون! رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن ... ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت: روی این چی نوشته؟ لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته:ابدوالله ما ننسی حسینا _یعنی چی؟ _یعنی به خدا سوگند تاابد حسین را فراموش نخواهیم کرد لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد: چه قشنگ! کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد: اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن من نتونستم بخورم اینجوری که حیف میشه! رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری! وگرنه زیاد نبود به اندازه ست کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم! نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟ سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم کتایون به حرف اومد: عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟ حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش بالبخند: آره حتما بفرمایید کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی! نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه! حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت: نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه برای همینم نمیخوایم به غریبه بره! بہ قلمِ