eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
763 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهفتادونهم با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   ‌_نیستم! به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه من فقط بهش اعتماد میکنم خوبه؟ _عالیه برو به سلامت! سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود هر روز با رضوان حرف میزدم بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید: چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟ ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد:نه ولی بالاخره پیدامیشه نگران نیستم کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کارمی‌کنن باحجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه کتایون دوباره پرسید:میخوای منم بسپرم برات؟فوری گفت:نه ممنون خودم یه جوری... حرفش رو قطع کردم: چرانه اگر می تونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره‌میدونستم مشکلش چیه نمی‌خواست کتایون بعدهابه روش بیاره که جورخداش روکشیده! گفتم:اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی ازاسباب عین سپاسگزاری ازخداست خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی بعد ازصبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خوردرضوان بود جواب دادم: _به به سلام مسافر کرب و بلا چه می کنی کربلایی خانوم؟ باذوق ونازتواضع کرد: _سلام دعابه جان شما _خب درچه حالید؟ _ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن ندادخداحافظی کرده باشیم یک لحظه بغض سالهادوری به حلقومم هجوم آوردوهرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود پرسید:داری صدامو ضحی؟ به سختی گفتم:آره عزیزم چرا اینقدر زود؟ _خب ازمرزخسروی میریم بغدادکه بریم کاظمین بعدم سامرابعدمیریم نجف یکی دوروز میمونیم بعدراه می افتیم سمت کربلا دستم روروی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه گوشی روکمی دورگرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم بعددوباره گوشی روروی گوشم گذاشتم: خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید _ اون که حتماًاصلاًاین سفرروبه نیابت ازتو دارم میرم کاش میشد همراه هم باشیم طاقت نیاوردم وبغضم باصدابیرون ریخت کلافه گفت:ضحی گریه می کنی؟ جواب ندادم دوباره پرسید:آره ضحی؟ چت شد یهو؟ بی حوصله گفتم:نمی‌دونی؟ این سال چندمه که جا میمونم! _اینجوری نگو کاره دیگه ان شاالله سال های بعدی باهم میریم _کی سال بعدی رودیده؟ _ضحی حالم رونگیرتوروخدا! بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم این غم فقط مال خودم بود: خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟ نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد: مثل هر سال منم و داداشا رضااحسان وسبحان وحنانه باداداشش... میون این همه گرفتگی واشک بهانه ای برای خندیدن پیدا شد باصدایی که گرفتگی گریه وشیطنت خنده هر دوروباهم داشت پرسیدم: اه...ایشونم با شما میان؟ _زهرمار میزنم ‌تو سرتا! _فعلاً که نمیتونی پس حسابی خوش میگذره جای ما خالی! راستی روشنا رو نمی برید؟ _نه من خیلی دلم میخواد بیاد ولی حنانه میگه تو گرما اذیت میشه _حالا میمونه با زن عمو؟ _آره بابا اون که جونش به جون مامانم بسته است _خب خداروشکر شکر پس جمعتون جمعه گرفته گفت:فقط ضحامون کمه!دوباره اشکهای گرم رد اشک های خشک شده رودنبال کرد و از گونه به گلو رسید کلافه گفتم:وقتتو نگیرم حتماً سرتون شلوغه الان دیگه برو اونجا هم نمیخواد بهم زنگ بزنید فقط رسیدیدکربلا...نتونستم ادامه بدم سکوت کردم تابغضم کمرنگ بشه صدای رضوان هم بغض داشت: خیلی خب باشه زنگ میزنم اینقدر بی تابی نکن!بعدازسال‌هامهرلبم برداشته شدو بی اختیار گفتم:چطور بیتابی نکنم!توکه حال منو نمیدونی‌دارم دق می کنم توی این غربت صدای پر از بغضش توی گوشم شکست: خب مگه مریضی دختر چرا خودتو شکنجه میدی بیابریم با درد گفتم: نمیتونم اصلاً تو آزمایشگاه مرخصی ندارم تازه واحدای دانشگاه هم هست بہ قلمِ