eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
759 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهشتادوششم   ._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برس
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   نگران نباشید حواسم بهتون هست تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم بقیه هم پشت سر پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم دستهام میلرزید به سختی شمارش رو گرفتم کمی طول کشید تا جواب داد: سلام آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی! دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم: سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم تو کجایی؟ _من حرمم رسیدید؟! نفس عمیقی کشیدم: آره الان لابی هتلیم! حرارت به صداش دوید: ما الان برمیگردیم خانوما هتلن بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا _ممنون پس فعلا _میبینمت‌ تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟ ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم اصلانفهمیدم چطوربلند شدم وخودم رو بهش رسوندم فقط لحظه ای رودرک کردم که محکم بغلش کردم واشکهام باشدت روی شونه هاش چکید اون هم مثل من عمیق نفس میکشیدیم تاصدای گریه مون بلند نشه طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود! ولی مهم نبود هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم ازپشت شونه هاش بازشدن درآسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت: اجازه میدی مام ببینیم دخترعموتو یانه؟! رضوان بین گریه خندید ورهام کرد: بیاارزونی خودت تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد! حنانه جلواومدومن بالبخندبغلش کردم: سلام عزیزم فوری ازبغلم بیرون اومدوروبه رضوان گفت:آره ازآسانسورو ول کردن وتو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه دیگه بریم بالابه اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن!نگاهش که پشت سرم مکث کردتازه یادم به بچه هاافتاد خجالت زده برگشتم سمتشون ودستشون رو گرفتم وپیش آوردم: ببخشیدبچه ها رضوان،حنانه جان؛ ایشون ژانته ایشونم کتایون دوستام رضوان تتمه اشکهاش روباآستین گرفت وبا مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد: سلام خیلی خوش اومدید ببخشید که معطل شدید بریم بالاوبه آسانسور اشاره کرد همونطورکه قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست وپا شکسته حال واحوال میکردآسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورترحنانه باکارتی که توی دستش بود دراتاق روباز کرد خسته واردشدیم ووسایلمون روبین تخت ها روی زمین رها کردیم کتایون بالاخره به حرف اومد: بببخشید که باعث زحمت شدیم رضوان فوری جوابش روداد: نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید خوشحالمون کردید ماازاولم دوتااتاق گرفته بودیم برای خانوما وآقایون اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بودهمونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم:بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه رضوان ببخشیدی گفت وحنانه ناله کوتاهی کرد‌:وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست ممکنه نفهمم چی میگید!رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت‌:من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!حنانه لبخند مرموزی زدوبا بدجنسی گفت: هیچی زن داداش!تاتوهستی من غمی ندارم! رضوان سرخ وسفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم وژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد! ازترس خشمش جدی گفتم: ازاین لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟!لبخندی زدوچیزی نگفت رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت: دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟! ژانت باخجالت گفت: من که چیزی نگفتم راحت باشید! رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید: ماشاالله چه نازی! راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام‌خیلی خوش اومدی! بالاخره سگرمه های ژانت بازشدوباخرسندی لبخند زد:ممنونم رضوان دستم روتوی دست گرفت وآهسته تر مشغول صحبت شد: خب‌چه میکنی بی وفا بلادکفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟! اخمی کردم: به نظر خودت چی‌؟ _پس مرض داری که خون ماوخودتو توشیشه کردی؟!سالی یه بارم نمیشد سر زد؟! _چو دانی وپرسی سوالت خطاست! _تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی‌! وگرنه کی به کارتوکارداره دیوانه‌! _بایدجای من باشی تابفهمی! _بابادیگه که گذشت هم اون ماجرا فراموش شدهم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان ازماخیلی جلوتری دیگه تمومش کن لوس بازی رو!قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید بہ قلمِ