eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
823 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهشتاد   ‌_نیستم! به قول تو اون بهتر از من میدونه چه ات
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   _ چی بگم خدادلت روآروم کنه کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست فقط همین که دلت اونجاست... بی طاقت کلامش رو قطع کردم: من که دنبال ثوابش نیستم! دلم تنگه جواب ندادواین سکوت تعبیربی جوابی این دلتنگی بود بابغضی که دیگه سبک نمی شد خواستم زودتر خداحافظی کنم:دیگه وقتتو نگیرم التماس دعا خداحافظ اون هم می‌فهمید حرف زدن برام چقدر سخت شده‌فقط گفت:به یادت هستم یه تسبیحم برات می برم و طواف میدم خداحافظت تماس روقطع کردم وبی هوا و باصدا شروع به گریه کردم‌بلند بدون خجالت نفسم گرفته بود از این همه گریه بی صدا دلم فریاد می خواست گله داشتم ازبی طاقتی خودم، ازاینکه هیچ کمکی برای سبک شدن حالم نمی‌رسید! سرم رو روی دست هام روی میز گذاشتم و گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم، گله کردم زیر لب مدام می پرسیدم: منو نمی بخشی؟قبولم نمی کنی؟پس من کجا برم؟به کی دردمو بگم مگه درمون درد من تو نیستی؟مگه نگفتی فرار کنیم و بیاییم سمت تومگه قرار نبود پناه ما باشی؟ پس چی شد؟چرا نگاهتو ازم گرفتی؟ من بد..من بی وفا..من بی ادب.. ولی توکه بدترازاین هاش روهم شفا دادی! توکه حرروهم بخشیدی..آقا! چراولم کردی؟ضجه های سوزناکم دل خودم روهم به درد آورده بودولی اگر حرف نمیزدم خالی نمی‌شدم:دلتنگی که دست خود آدم نیست‌من دلتنگم!میشه به تشنه گفت آب نخور؟ میشه؟همه میگن ان شاالله سال بعد من الان کربلامی خوام همین الان! نمیدونم چند دقیقه بود باناله وضجه گله می کردم اماهمین که بغضم نشست و سر بلند کردم دو جفت چشم متلاطم ونگران رو توی درگاه دردیدم که غرق سکوت خیره م شدن اشکام رو با دست گرفتم و با لبخند کمرنگی گفتم:چیه دیوونه ندیدید؟ژانت نزدیک آمد و با بغض بغلم کرد:حالت خوبه ضحی؟ صادقانه گفتم:نه عزیزم‌همه آدم ها گاهی حالشون بد میشه‌منم دلتنگم داروم هم در دسترس نیست یه مدت طول میکشه درست بشم منو ببخش دست خودم نیست ازپشت شونه های ژانت صورت گرفته و غرق فکر کتی رو دیدم ژانت نمی فهمید من چی گفتم ولی کتی همه غرغر هام رو شنید پرسیدم: تو چرا ناراحتی؟ سری تکون داد: حقاکه مجنونی دخترتوداری خودتو ازبین میبری! ژانت ازبغلم بیرون اومد و با تشر گفت: گفتم فارسی حرف نزنید چند بار بگم اه... لبخندی بهشون زدم:خیلی خب حالا برید به کارتون برسید منم سعی می کنم به خودم مسلط باشم و دیگه اذیتتون نکنم ژانت گرفته گفت:بحث اذیت ما نیست ما نگران خودتیم لطفاً انقدر تنها نمون ما رو از اتاقت بیرون نکن که بشینی به گریه کردن هرچی ام بگی من نمیرم می خوام پیشت بمونم پیشانیش رو بوسیدم:خیلی خوب بمون کتایون روی تخت بادی خودش نشست و جدی گفت:آخه یه سفر چیه که آدمی مثل تو به خاطرش اینجوری گریه کنه تو که روحیه قوی ای داری واقعا نمیفهمم این بی قراریت رو! آهی کشیدم: چطوری بهت بگم این سفرچی داره؟ زبان من ازتوصیفش قاصره فقط همینقدر بگم که لذتی که توی این فضا تجربه میشه با هیچ لذتی روی کره زمین قابل قیاس نیست تمام لذت‌های شناخته شده ما در برابر این حال هیچه‌هیچ به معنای واقعی کلمه این سفر زیارت معمولی هم نیست ممکنه به خاطر شلوغی حرم ها اصلا نشه زیارت کرد ولی اونقدر خاصه که..چی بگم.. هرچی بگم ازارزشش کم میکنه وقتی نمیتونم درست توصیفش کنم! سعی کردم بحث رو عوض کنم: راستی مگه تو قرارنبود بری ایران چی شد؟ _ چرا ولی این تغییرات ناگهانی ژانت کلاً تمرکزم رو گرفته حالا هم که بیکاریش تا اوضاعش درست نشه جایی نمیرم بعد فارسی غر زد: کله شق قرضم که قبول نمیکنه ژانت هم غر زد: فارسی! لازم نکرده نگران من باشی به سفرت برس من خودم از پس خودم برمیام روحیه مراقبانه کتایون نسبت به ژانت بیش از حد پررنگ بود!گفتم: تو که به من میگی مامان! این با این سن و سال وکیل و و وصی لازم نداره تازه منم که اینجا هستم تو به سفرت برس بهونه نیار ابروهاش گره شد: تو که خودت مراقبت لازمی با این حالت! از اینکه تا این حد نسبت به ما احساس مسئولیت می‌کرد هم تعجب کرده بودم و هم خرسند بودم! بالاخره توی این غربتی یکی دلش به حال ما سوخت! با لبخند گفتم: نگران من نباش تا تو بری و برگردی نمیمیرم مامانت منتظره بابا _ ولی به نظر نمیاد نمردنت قطعی باشه با این وضعیت! و به چشم هام اشاره کرد بعد بی هوا گفت: تو که اینقدر از این سفر تعریف می کنی و دلت می خواد بری‌خب برو.. کلافه گفتم: بعدده شب تازه لیلی زن بودیا مرد؟باز ژانت توبیخم کرد:فارسی!؟ با خنده گفتم:_باباتو ام کشتی مارو... روکردم به کتایون:تو مگه نمیدونی من برای چی نمیرم؟ _چرا ولی این طوری که تو اشک میریزی گفتم لابدازکارت برات مهم تره دیگه گفتم شاید بتونی قیدش روبزنی مگه چی میشه اگربری؟چند ثانیه بی پلک زدن و جنبیدن بهش خیره شدم و بعد زیر لب چند بار سوالش رو تکرار کردم تا مغزم به کار افتاد و تبعاتش رو محاسبه کرد: بہ قلمِ