【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وچهارم ] تماس های تلفنی و دیدار هرروز
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وپنجم ]
عروسکم را پارک کردم و زنگ را فشردم. درب باز شد. وارد حیاط شدم و همانجا منتظر ایستادم. نگاهم سمت پرده ی توری که کنار رفته بود، چرخید. غرق چهره اش بودم و در دل قربان صدقه اش می رفتم. دستم را بلند کردم و در جواب با لبخند، سری تکان داد. دلم ضعف رفت. با آن شال طوسی و مانتوی صورتی روشن خیلی جذاب شده بود. دستی به کتم کشیدم و اشاره به شالش دادم. نگاهی به رنگ هماهنگ هر دو انداخت و با شرم خندید و پرده را رها کرد. حوریا... می دانم که دارمت و چقدر فرق داری با تمام دارایی هایم. ویلچر را پشت ماشینم گذاشتم و به کمک حاجی رفتم که با عصا چند قدمی را به آرامی بر می داشت. با دیدن ماشینم مثل یک پسرنوجوان، سوتی کشید و گفت:
_ با این پا چطور سوار این غول بشم!
خندیدم و گفتم:
_ دلتون میاد؟ من بهش میگم عروسک...
حاجی هم خندید و عمدا با صدایی آرام و البته آشکار و با لحنی طنز مانند گفت:
_ عجب عروسکی... عروسک غولیه...
حوریا و حاج خانوم هم آمدند و با کمک من حاجی را صندلی جلو نشاندیم. سینی افطار قنادی و ظرف میوه را به حاج خانوم و حوریا دادم و روی صندلی پشت نشستند. کادوها را پشت ماشین کنار ویلچر گذاشته بودم، پس ناچارا با سرعتی کمتر و احتیاطی اجباری به سمت سفره خانه راندم.
_ این فقط هیکله؟
_ چطور مگه حاجی؟
_ بابا یه هیجانی... یه سرعتی. مگه عروس می بری؟
از لحن حاجی شدیدا خنده ام گرفته بود و از آینه نگاهی به حوریا انداختم که از خجالت سرخ شده بود. در دلم گفتم « معلومه که عروس میبرم. چه عروسی برازنده تر از حوریای من... »
_ مجبورم حاجی آروم برم، بنا به دلایلی که فعلا نمی تونم بگم. اما قول میدم توی مسیر برگشتمون جبران کنم.
به سفره خانه که رسیدیم، ویلچر را پایین آوردم و حاجی را روی آن نشاندم. از پشت ماشین، طوری که متوجه نشوند کادوها را توی ماشین گذاشتم و درب ماشین را قفل کردم و راهی لژ رزروی شدیم. صدای آب و محیط سنگی حیاط سفره خانه و چراغانی زیبایی که محیط آنجا را روشن کرده بود، روح را جلا می داد و حسی از سرزندگی و انرژی مثبت منتقل می کرد. چیزی به اذان نمانده بود. بعد از استقرار آنها، سمت قسمت ثبت سفارش رفتم و برای افطار شیر گرم و بساط چای را سفارش دادم. همه ی پرسنل، لباس سنتی به تن داشتند. پسری نوجوان با سفره و قوری پر از شیر داغ، همراهم آمد و سفره را روی تخت مفروش شده که نشسته بودند، بینمان پهن کرد و چهار لیوان و قوری پر از شیر را به همراه چند نان سنتی و چند بشقاب و کارد که خودم به آنها گفته بودم، وسط سفره گذاشت. مردی میان سال هم بساط چای را آورد. همه سنتی و زیبا. قوری، استکان های کمر باریک و قندان برنزی و سماوری از همان جنس که بخار از آن بلند می شد و در حال جوشیدن و قل زدن بود، روی سینی بزرگی بر روی دستش داشت. لبخندی زدم و گفتم:
_ حاج خانوم زحمت چایی رو می کشید؟!
_ باشه پسرم. زحمتی نیست.
سماور را با احتیاط کنار حاج خانوم گذاشتم و ظرف چای خشک و قوری و استکان ها و قندان را به دستش دادم. اذان که شد دلچسب ترین افطار عمرم را خوردم. آن چنان سر مست بودم که متوجه نگاه خشمگین محمدرضا نبودم که از فاصله ی چند متری، زوم جمع چهارنفره ی ما بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وچهارم ( حوریا می گوید ) بهار گفت: _ حاج خانوم...
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_وپنجم
دختر کنار پنجره گفت:
_ خب زیبایی ظاهری هم یکی از محسنات یه خانومه. چرا نباید استفاده بشه.
لبخندی بهش زدم.
_ درسته عزیزم اما قرار نیست کاملا در معرض دید قرار بگیره. همین قاب صورت زیبای تو تا حدی قابل رؤیت هست که نتونه برات مشکلی ایجاد کنه و نگاه های هرزه، تن و روانتو آزار بده. وقتی زیبایی ها و اندام و خصوصیت جنسیتو از دید بقیه بپوشونی اونوقته که فارغ از زیبایی ظاهرتژ تازه وجود خودتو میشناسن. بذار با چیزی که همیشه موندنیه شناخته بشی. داستان یه شاهزاده خانوم رو براتون میگم ( شاهزاده خانومی که کلی خاستگار داشت گفت به خاستگارام بگید بیان که یکی شونو انتخاب کنم. روز ملاقات، اتاقش رو پر از وسایل زیبا و پر زرق و برق کرد و خودش با یه لباس و ظاهر خیلی ساده بدون آرایش وسط اتاق ایستاد. خاستگارا که اومدن، شاهزاده خانوم گفت به اتاق دقت کنید وقتی از اتاق بیرون رفتید هر چی توی ذهنتون مونده روی کاغذ بنویسید. بعد از خوندن کاغذها، همسرم رو انتخاب می کنم. همه سعی می کردن چیزهای بیشتری رو به خاطر بسپارن و وقتی شاهزاده خانوم کاغذها رو می خوند یکی یکی اونها رو دور می ریخت تا اینکه یه کاغذ رو خوند که نوشته بود : شاهزاده خانوم، می دونم که لایق شما نیستم اما میخوام حرف دلمو بزنم بعد برم. من توی اتاق اینقدر محو شما بودم که به غیر از شما چیزی ندیدم. من اصلا نمی دونم توی اتاق چی بوده و چی نبود. ببخشید... خدانگهدار. شاهزاده گفت من با صاحب این نامه ازدواج می کنم چون می خواستم بدونم کسی هست که فقط منو ببینه؟ یا فقط زرق و برق اتاقم دیده میشه؟ من کسی رو می خواستم که فقط منو ببینه. اصلا حجاب هم همین کار رو میکنه. باعث میشه فقط خودت دیده بشی نه زرق و برقت. چون آدمی که به خاطر زرق و برقت بیاد سراغت، وقتی یکی پر زرق و برق تر از تو ببینه دنبال اون میره و تو رو رهات میکنه. حجاب بهت شخصیت میده و باعث میشه فقط و فقط خودت دیده بشی و بهتر دیده بشی.
تأثیر حرف هایم را در چهره ی تک تکشان می دیدم، حتی بهار با تمام مقاومت هایش متأثر شده بود. دوست داشتم بحث را ادامه دهم اما وقت کلاس به پایان رسیده بود. در حین خداحافظی با بچه ها، رو به بهار گفتم:
_ اصلا نگران تُرشیدگی نباش عزیزدلم. من با همین حجابم دارم ازدواج می کنم و یکی از بهترین آقایون دنیا داره مرد زندگیم میشه. ان شاءالله تک تکتون به زندگی ایدآلی که ته ذهنتونه برسید و با بهترین مرد دنیا ازدواج کنید چون لایق بهترینایید.
حسام نمی توانست به دنبالم بیاید. کارهای مغازه خیلی عقب افتاده بود. قرار بود تا آخر وقت مغازه باشد. این روزها بخاطر شلوغی برنامه هایمان خیلی از هم غافل شده بودیم. دوست داشتم او را خوشحال کنم. با مادرم تماس گرفتم و به بهانه ی چیدمان، گفتم به آپارتمان میروم و آخر شب باز می گردم و منتظرمان نباشد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal