【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲۴ به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد. سلام خوش ام
تواب
#پارت۱۲۷
ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه
زن عمو همیشه سنگ صبور من بود
همیشه جای مادر نداشته رو برام پرکرد
تمام این سالها بدای کارهای شوهرش شرمنده ی من بود این رو از نگاهش میفهمیدم
دختر عموم هم بازی و بهترین دوستی بود که من داشتم از من کوچیک تر بود و همین باعث میشد من مثل یه برادر بزرگ همه جا هواش رو داشته باشم حتی وقتی که کاری میکرد که عمو دوست نداشت و عمو تنبیه ش میکرد من سپرش میشدم .
هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم
که ادامه دارم...
_من اگر با نازنین و گروهشون همکاری کردم برای این بود که پول عمل دختر عموم رو میخواستم نمیتونستم بگذارم بمیره بهش قول دادم کمکش کنم دردش کم بشه
وقتی خواهر آدم درد بکشه خودت هم همراهش درد داری
من اجبار زیادی رو تو زندگیم تحمل کردم
ولی الان راضی ام
راضی ام که دختر عموم سلامت و دیگه دردی نداره
راضی ام که تمام حرف و حقیقت خودم رو به حاجی و دایی گفتم
چون من آدم بی وجدانی نیستم
کمی صدام رو پایین اوردم و گفتم:
_راضی ام که الان اینجام و....
ادامه دادن و گفتنش دردی دوا نمیکرد پس حال خوب امروزم رو خراب نکردم
نگاهش کردم عکس العملش رو ببینم که گفت:
_آقا محمدبه حکمت های خدا اعتماد کنید
با همین جمله ی کوتاه دلم گرم شد
لبخندی از این حال خوب و همسفر خوب بر لبم نشست که نیازی نبود پنهانش کنم
اصلا چه خوب بود که دنیا میفهمید محمد هم برای لحظه ای می تونه زندگی کنه و حس خوب خوشبختی رو بچشه
تواب
#پارت۱۲۸
به پیشنهاد سوجان یه جعبه شیرینی خریدیم و راهی شدیم...
وقتی به محله ی قدیمی عمو رسیدیم تعجبی در چهره ی سوجان دیده نشد جلوی در داغونی ایستادیم و من با دست اشاره کردم که اونجاست.
با هم پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم...
استرس عجیبی به دلم افتاده بود.
صدای دختر عموم بود که میپرسید:
_کیه؟
_محمدم باز کن...
صداش رو شنیدم که میگفت:
_مامان بیا محمد و خانمش امدن
خانم ام؟؟؟
این میم مالکیتی که بهم نسبت داد باعث خنده و خجالتم شد و در دلم چه ذوقی کردم
سرم رو پایین انداختم و گفتم راستی:
_زن عمو و دختر عموم چیزی از نازنین نمیدونن مراقب باشید.
_باشه.
در داغون و زنگ خورده ی خونه عمو باز شد و چهره ی مادرگونه ی زن عمو بدری که سینی اسپند به دستش بود و قربون صدقه ما میرفت اولین چیزی بود که دیدم
با خنده سلام دادم و زن عمو با تعارف مارو به داخل دعوت کرد کنار ایستادم تا سوجان اول بره و بعد هم خودم داخل شدم و در رو بستم .
_الهی قربون عروس گلمون برم
الهی خوشبخت بشید
دورتون بگردم چقدر بهم میایید
حالا دیگه خجالت و لبخند سوجان هم جون گرفته بود. هم من هم خودش می دونستیم این محرمیت مصلحتی هست و فقط برای حفظ امنیت ولی حرفهای زن عمو بدری از ته قلبش بود که به دل می نشست.
بعد از کی تعارف و قربون صدقه بالاخره داخل رفتیم
درسته خونه ی قدیمی و داغونی بود ولی زن عمو ودختر عمو بسیار با سلیقه و تمیز بودند
همیشه به پاکی خونه توجه داشت
با اتاقی در اوج سادگی و تمیزی مواجع شدیم مثل همیشه مادرانه نگاهم میکرد و تعارفم میکرد
دخترعمو آیه چایی اورد و با سوجان گرم صحبت شدند که به آشپزخونه رفتم تا با زن عمو صحبت کنم
تواب
#پارت۱۲۹
دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه
_به به چه بویی خوبی !!
مثل همیشه خوشی بو خوشمزه
زن عمو چی میریزی تو غذات که اینقدر خوشمزه میشه؟
با همان لبخند همیشگی و صورت مهربونش گفت:
_نیاز نیست شیرین زبونی کنی
یه مادر خوشبختی بچه هاش رو میخواد تو پسر منی من از اینکه تو رو خوشبخت کنار همسرت ببینم ناراحت نمیشم.
دستی پشت سرم کشیدم و به صورت نمایشی عرق روی پیشونی رو پاک کردم و گفتم:
_مخلص همین مرام و مهربونیتم...
_اسم عروسمون رو نمیگی؟
_سوجان ؛ اسمش سوجان هست
_اسمش قشنگه مثل خودش
با این تعریف چهره ی مظلوم و نجیبش جلو چشمم امدم
هرچی خواستیم شب برای شام پیششون نباشیم اخرش نشد با تعارف های زن عمو بدری شام رو کنارشون بودیم.
هرموقع نگاهم سمت سوجان و آیه میرفت لبخندم بیشتر میشد
جوری باهم دوست شده بودند انگار چند ساله که هم رو میشناختند
شماره های هم رو گرفتند و کلی قرار باهم گذاشتند
بعد شام زن عمو بدری کادویی رو به سوجان هدیه داد.
عذر خواهی کردو گفت برای عروسی جبران میکنه
در دلم گفتم:
_کاش عروسی در کار باشه...
سوجان دودل کادو رو گرفت ونگاهش به من بود که گفتم بازش کن
وقتی بازش کرد گردنبند نگین فیروزه ای بسیار قشنگی همراه با زنجیر بیرون اورد.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲۷ ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه زن عمو همیشه سن
این گردنبند رو قبلا دیده بودم تو یه صندوقچه بود که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد هیچ وقت گردنش ننداخت
_این گردنبند مادر محمد هست...
امانت پیش من بود از مادرش بهش رسید منم بهش قول دادم این امانتی رو به زن محمد بسپرم.
خدارو شکر که عمرم به دنیا بود و خیالم راحت شد.
_گردنبند مادرم؟؟؟
تواب
#پارت۱۳۰
تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید:
_محمد گردنبند رو بنداز گردنش!
_حالا خودشون میپوشن...
_محمد چقدر کم رویی ؛ سوجان بچرخ تا محمد گردنبند مادرش رو که یادگاری عزیزی هست رو بندازه برات
اصلا قشنگی این کادو به همین جاست
ناچار نگاهی به سوجان انداختم که نارضایتی از چشماش مشخص بود ولی چاره ای نداشت نمیشد به دختر عمویی که این قدر از وجودمون ذوق کرده بگیم کل این ازدواج یه کار مصلحتی بود و تمام
سر به پایین آروم کمی چرخید من که نزدیکش نشسته بودم کمی متمایل شدم
چادرش رو از سر پایین انداخت و کادو رو به سمتم گرفت
گردنبند رو برداشتم و با احتیاط گردنش انداختم و زنجیرش رو بستم
بدون هیچ تماسی ....
نگاهم دست خودم نبود
مگر نه اینکه حلال من بود
پس دیدن موهاش گناه نبود.
حالا دل کندن از این قشنگی کار سختی بود ولی به هر جون کندنی بود چشم برداشتم و چرخیدم
دست بردم و با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نگاهم به گردنبندی افتاد که حالا گردن سوجان بود و اونجا بهترین و امن ترین جا برای امانتی مادرم بود.
بعد از خداحافظی راهی خونه ی حاجی شدیم
در راه چیزی نگفت که من هم ترجیح دادم سکوت کنم دست بردم و ضبط رو روشن کردم
{دل میبازم اگر چه هر بار مرا شکستی مرا ندیدی
تو دریایی منم که ساحل چرا دلت را به من نمیدی
من که بی تو زندگی را لحظه ای باور ندارم
میبرم دل از همه تنها به تو دل میسپارم
تا تو باشی در کنارم
من که بی تو میشمرم اشکای روی گونه هامو
بی تو من جایی ندارمو مثه دیوونه هامو
بی تو من آروم ندارم}
دم خونه ی حاجی رسیدم که سوجان دست برد تا گردنبند رو بازکنه همین که به روبه رو نگاه میکردم بدون مقدمه گفتم:
_سوجان خانم درسته محرمیت بین ما مصلحتی هست ولی اجازه بدید امانت مادرم تا پایان محرمیت پیشتون باشه.
حداقل یکی از خواسته هاش بعد از مرگش برآورده شده
دل خوش ام به همین...
بعد از مکث کوتاهی سرچرخاندم سمتش که دیدم با اون دوتا چشم معصومش نگاهم میکند و دستش نگین گردنبند رو لمس میکرد
انگار داشت فکر میکرد که وقتی متوجه نگاه خیرهام شد از روی حجب و حیایی که داشت چشم گرفت و گفت:
_برای امشب ممنون خیلی خوب بود
مراقب امانتی مادرتون هستم
خدانگهدار
من که ذوق وجودم رو همه دریک لبخند خلاصه کردم فقط گفتم:
_مراقب خودت باش....
تواب
سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود.
دلم تو اون خونه مونده بود .
تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که.... ولی هیچ خبری از سوجان نبود.
انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود
انگاری خوشبختیم پرکشیده بود.
دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم.
اماده شدم و که برم مسجد ...
رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان
هم زمان شد
دلم به این ورود روشن شد.
وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم
از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند
نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم
مسجد خلوت تر شده بود حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد
من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود
چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم ولی هر بار حرفم رو خوردم.
ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه...
انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم.
چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟
رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم.
_ببخشید سوجان خانم و روجانیستند؟
_نه باباجان
_امشب شیفت شبه
روجا هم بهونه میگرفت بردم خونه ی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه.
مثل شکست خورده ها بادم خالی شد
بلند شدم و روبه حاجی گفتم:
_ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه.
با کوک پر ریخته از خونه زدم بیرون...
تواب
#پارت۱۳۱
از خونه حاجی که بیرون اومدم
هنوز آرامشی که دنبالش بودم رو پیدا نکرده بودم
میدونستم بیمارستانش کجاست
نمی دونم کار درستی بود برم محل کارش یانه؟
اصلا یه کاره پاشم برم چی بگم؟
از بدشانسی مریض هم نبودم
یه فکری به خاطرم رسید...
زیاد زمان نبرد که دم بیمارستانش بودم
_آیه هرچی گفتم رو خوب یادت هست ؟
نکنه بریم اونجا آبروی من رو ببری؟
_باشه بابا
متوجه شدم دیگه چند بار میگی!!!!
_باشه پس زنگ زدم
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
شماره ی سوجان رو گرفتم و منتظر بودم _الو... _سلام سوجان خانم خسته نباشید _سلام آقا محمد چیزی شده؟ _
تواب
#پارت۱۳۲
آب شدن تو اون موقعِ کم بود
از خجالت مگه میتونستم سرمو بلند کنم
تو دلم چقدر خودمو لعنت کردم
باورم نمیشد تا به این اندازه بچه گونه رفتار کردم
چشمام رو بستم و سرم پایین بود
از آیه دلخور بودم که اینجوری خرابم کرده بود.
کلید ماشین از گوشه ی دستم کشیده شد
آیه با همون لبخند شیطنتی که داشت گفت:
من میرم تو ماشین دنبال نخود سیاه شما راحت باش داداش با چشم براش خط و نشون کشیدم که رو به سوجان گفت:
_سوجان خانم هوای دادش محمدو داشته باش.
و بعد هم رفت و در رو بست...
نه راه فراری داشتم نه رویی که سر بلند کنم
پس به اجبار سر به پایین ایستاده بودم که صدایی که این روزهای دلتنگش بودم بالاخره به گوشم رسید.
_بفرمایید آقا محمد
روی صندلی که اشاره کرد نشستم
سرم پایین بود دقیقه ای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت:
_امشب این همه کار کردید که بیایید اینجا و سکوت کنید؟
_نه خب.... من ... خواستم ...
دلم.....نه...
راستش... چه جوری بگم؟
فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو
خواستم حالتون رو بپرسم همین !
_آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم...
_چشم هام رو محکم تر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده واای دلم
متوجه شد که دارم خجالت میکشم آروم گفت:
_خب بپرسید!
نگاهم سمتش کشیده شد که دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره
_آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده
تماس گرفتن هم بعد از محرمیت مجازه
شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب...
تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود.
انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت !!!
_من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟
_اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده!
درست میگفت انگاری خنگ شده بودم
_ببخشید درسته
_خدا ببخشه من چه کاره ام
تواب
#پارت۱۳۳
نشستن برام سخت بود فضا سنگین هم بود
بلند شدم خواستم برم که خودش هم متوجه شد هم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت:
_بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟
نگاهم سمتش کشیده شد جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دلم شروع کرد
اصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها
با لبخند برلب گفتم:
_الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید.
برای اولین بار با صدای بلندخندید...
صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود
_آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همه ی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره
درست میگفت ؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد دلم فقط اون خنده ها رو میدید و اون نگاه مهربونش رو...
خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم:
_میشه خواهشی داشته باشم؟
_بله حتما
_ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید!
سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه
آروم گفت:
_چشم
در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم مگه قند فقط بایدتودل دخترا باید آب بشه
کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم:
_چشماتون پرنور سوجان خانم
بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم
نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم خودش سریع گفت:
_محمد دلم به حالت سوخت آخه
نمیدونی چه طور نگاهش میکردی
موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو
از راه به در میکرد ؛
با بامزگی گفت:
_میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم
با خنده بهش گفتم:
_دمت گرم امشب از اینکه دختر عموم هستی یه کوچولو بهت افتخار کردم
یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کارت جبران کردی
_خدااا رو شکر خیالم راحت شد.
درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود
روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم.
با هر بار چشم بستن تصور خنده ی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش می بست
لحظه ای به این فکر کردم چه طور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟
به خودم گفتم در حال زندگی کن به قول حاجی امیدت به خدا منم امیدم رو دادم دست خود خدا
توکل کردم به خودشو چشمامو بستم...
تواب
#پارت۱۳۴
چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم.
_اصلا چی میگی تو ؟
مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟
تواب
#پارت۱۳۵
_الوبفرمایید
_سلام خوبید سوجان خانم؟
_بله ممنون
_روجا چیزیش شده؟
_نه فقط کمی بهونه گیر شده و الان هم تو تنبیه هست بهتره فعلا پارک براش ممنوع باشه
_باشه ؛ هرجور خودتون صلاح میدونید
ولی میشه بگیدچه بهونه ای بوده که تنبیه شده؟
دقیقه ای سکوت کرد
شاید نمیخواست جواب بده ولی من میخواستم بدونم هم میخواستم وادارش کنم باهام هم کلام بشه
_خب چیزی میخواد که از توان من خارجه
_لحظه ای تصور اینو کردم
خودم تو کودکی حسرت خیلی چیزا رو داشتم
ولی همیشه چون یتیم بودم و عمو هم همچین پولی برام خرج نمیکرد سکوت میکردم.
با همین تصورات که روجا چنین حسرتی نداشته باشه سریع گفتم:
_مگه چی میخواد؟
بگید من براش بگیرم
حالا صدای این عروس اخمو عصبی هم شده بودکه کمی صداشو بلند تر شد و گفت:
_آقا محمد من و خانوادم از نظر مالی توان این رو داریم خواسته های روجا رو برآورده کنیم
نیاز روجا مالی نیست...
برای اینکه عصبانیتش کمتر بشه گفتم:
_الحمدالله حالا چرا عصبی میشی؟
_عصبی نیستم!
_ آخ ببخشید انگار مشکل از گوشی بود آخه صداتون خیلی بلند و با جذبه برام اکو شد!
خودم پوزخند میزدم ولی خدارو شکر نمیدید
_ببخشید
این چند روز روجا واقعا من رو حرصی کرده من سریع از کوره در میرم
_خواهش میکنم خداببخشه
ولی یه سوال
_بفرمایید
_شما در حالت عادی زندگی هم وقتی عصبی میشید همین شکلی میشید؟
حالااحتمالا از دست منم حرص میخورد که
فقط گوش میکرد و چیزی نمیگفت
وقتی سکوتش بیشتر شد خودم گفتم:
_خیر ان شاالله
ولی اگر اجازه بدید و حاج آقا خونه باشن من یه سر بیام پیش روجا خانم !
_بابا تا قبل از اذان خونه هستند
منزل خودتونه
در دلم گفتم:
کاش واقعا اونجا منزل خودم بود
ولی به زبان گفتم:
_ممنونم خدمت میرسم.
تواب
#پارت۱۳۶
بین راه مغازه ی اسباب بازی فروشی وایستادم ولی مغازی کناریش گل سرهای خوشکلی داشت
لحظه ای یاد موهای بافته شده سوجان افتادم و پا سمت مغازه ی کناری تند کردم
چند تایی گل سر و کش مویی و سنجاق سر برداشتم اینها همه هدیه برای روجا بود ولی به این امید که شاید سوجان هم ازشون خوشش بیاد و به موهاش بزنه با ذوق و ، وسواس خاصی خریدم
_سلام روجا خانم اجازه هست بیام اتاقتون؟
صدایی نیومد دوباره دو تا تَک آرومی به در،زدم و گفتم:
_یعنی روجا خانم گل خوابیده که جواب عمو رو نمیده؟
حالا من با این کادویی که خریدم باید چیکار کنم ؟
در آروم باز شد
دختر کوچولوی اخمو سر به پایین گفت:
_سلام عمو
_سلاااام خوشگل خانم
عموووو بیاد اتاقت؟
از جلوی درکنار رفت وارد شدم
روی تختش نشستم و کادو رو سمتش گرفتم
_این کادو واسه روجا خانمه دوست داری بازش کنی؟
_بله عمو
اومد و نزدیکم نشست و سریع کادو رو باز کرد
جعبه ی گل سرهارو که باز کرد چشماش خندید و یک لبخند خوشگل رو لبهاش نمایان شد دیگه چشمهاش غم نداشت بله از خوشحالی برق میزد
_عمووووو اینا همه اش مال منه؟
دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
و با مهربونی گفتم
_بله عمو
حالا برو یه شونه بیار من موهای قشنگتو با گل سرها خوشکل کنم
سریع رفت و با شونه برگشت
روی زمین نشستیم جلوم با کمی فاصله پشت به من نشست...
وقتی بچه بودم همیشه زن عمو موهای آیه رو شونه میکردو کلی قربون صدقش میرفت
لحظه ای یاد اون روزها تو ذهنم جون گرفت
تو عالم بچگی حسودی میکردم
دلم میخواست منم موهام بلند بود و زن عمو بدری اونارو شونه کنه و کلی قربون صدقم بره...
تواب
#پارت۱۳۷
آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم
حالا که سرگرم گل سرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود
_روجا عمو میشه بگی حالا چرا ناراحت بودی ؟
_عمو مامانم دعوام کرد
_ عه چرا عمووو
_چیکار کردی که دعوات کرد؟
_عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم
_به به تو خود فرشته ای عزیزم
_ولی عمو من نمیرم به اون جشن
_چرا آخه؟
_چون همه با پدرو مادرشون میان
ولی مامان تنها میاد من نمیخوام برم
حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم
پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست چیزی که از دست همه خارج بود
یتیمی بَد دردیه درد یتیمی رو اونیکه که پدرومادر نداره خوب میدونه که همیشه قلبتو فشار میده هیچ کس هم نمیتونه این فشار رو برداره مگر اینه کمی کمتر بشه.
موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش
_روجا خانم من خوشکل بود الان خوشکل ترهم شد
بلند شد و رفت سمت در
_عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم
تواب
#پارت۱۳۸
حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم
به خاطر وجود شنود درخونه ،کمی قدم هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم:
_آخرش چی؟
شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید
اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا...
فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست
من به عنوان عموی روجا میتونم بیام
چیزی نگفت
منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد
_عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم
رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم:
_فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟
_ وااای عموووو
یعنی: منو مامان شما ؟
_بله
نگاهی به مادرش کرد و گفت خیلی خوبه عمو
_مامان عمو هم میاد؟
حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم
_ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم
دوتامون خندیدیم
بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت
وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم:
_شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم...
تواب
#پارت۱۳۹
این مشکل امروز منو روجا نبود
روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد
وفردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود
چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره
خواستم دوباره از حضور آقا محمد خودداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد.
امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود...
بدون هیچ اذیتی صبحانه اشو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم.
مامان از این گیره ها هم به موهام بزن
همه ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده
گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم
دخترکم راضی شد.
صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید.
در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم.
بر خلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند.
داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند.
صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد.
آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده.
چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادر ها کنار هم روی صندلی ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی های خالی ؛ منتظر اجرای نمایش روجا
نشستیم.
تواب
#پارت۱۴۰
_ میشه بگیداین همه اخم واسهء چیه؟
سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم:
_من اخم ندارم فقط...
_فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داااره فریاد میزنه
درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره
خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده
پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم:
_آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم
ولی ...
_خوااااهش میکنم
اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم
متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم
یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟
زود به خودم اومدم و ادامه دادم
_آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست!
_فعلاً...؟
_به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و...
_بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید.
ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید.
چی میگفت برای خودش؟
مگر من از حضورش ناراحت بودم؟
من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم.
چرا به خودش گرفته؟
صدا های داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم:
_من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره
وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت:
خواااهش میکنم سوجان خانم
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۳۸ حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو بای
تواب
#پارت۱۳۸
حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم
به خاطر وجود شنود درخونه ،کمی قدم هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم:
_آخرش چی؟
شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید
اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا...
فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست
من به عنوان عموی روجا میتونم بیام
چیزی نگفت
منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد
_عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم
رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم:
_فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟
_ وااای عموووو
یعنی: منو مامان شما ؟
_بله
نگاهی به مادرش کرد و گفت خیلی خوبه عمو
_مامان عمو هم میاد؟
حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم
_ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم
دوتامون خندیدیم
بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت
وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم:
_شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم...
تواب
#پارت۱۳۹
این مشکل امروز منو روجا نبود
روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد
وفردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود
چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره
خواستم دوباره از حضور آقا محمد خودداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد.
امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود...
بدون هیچ اذیتی صبحانه اشو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم.
مامان از این گیره ها هم به موهام بزن
همه ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده
گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم
دخترکم راضی شد.
صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید.
در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم.
بر خلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند.
داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند.
صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد.
آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده.
چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادر ها کنار هم روی صندلی ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی های خالی ؛ منتظر اجرای نمایش روجا
نشستیم.
تواب
#پارت۱۴۰
_ میشه بگیداین همه اخم واسهء چیه؟
سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم:
_من اخم ندارم فقط...
_فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داااره فریاد میزنه
درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره
خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده
پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم:
_آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم
ولی ...
_خوااااهش میکنم
اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم
متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم
یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟
زود به خودم اومدم و ادامه دادم
_آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست!
_فعلاً...؟
_به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و...
_بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید.
ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید.
چی میگفت برای خودش؟
مگر من از حضورش ناراحت بودم؟
من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم.
چرا به خودش گرفته؟
صدا های داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم:
_من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره
وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت:
خواااهش میکنم سوجان خانم
تواب
#پارت۱۴۱
پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود...
ایستاد تا برای دخترم دست بزنه
منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد.
به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت.
رو به من گفت:
_سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟
نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد
حق این بودلطف امروز رو جبران کنم
_چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند
آقا محمد به خدا توکل کنید...
شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید
خدا هیچ وقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دودستش رو میگیره
_ممنونم دلگرمم به همین حرفاست
بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید...
سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم.
از این توجه اش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولدشد وارد خونه شدم.
به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرفهاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم.
دایی هم در جواب برام نوشت:
_بهش بگو
نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله.
پیامک دایی رو براش فرستادم
به ثانیه نرسیده بود که جواب داد
_سلام سوجان خانم ممنونم.
این روزهای ذهنم درگیر بود
هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد
هم آقا محمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود.
نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید
هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت:
_صبور باش ؛ خیر ان شاالله
تواب
#پارت۱۴۲
امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم.
نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم
حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد:
_آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکم تر قدم برداریم
_من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم.
_خوبه پس گوش کن
من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته...
با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم:
_ناخواسته و از روی اجبار
اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت
اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟
_بله میدونم
با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده
منم گفتم خواسته یا ناخواسته !
باشه الان میگم ناخواسته...
خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند
این گروهک ترورستی اطلاعات دانشمندان مهم کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات هایی تروریستی که در آینده برنامه ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو ترور کنند
مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم.
_شما هم دانشمند هستید؟
_ ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه
به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم
حتی این رو هم میدونیم
از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند
و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند...
چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ...
شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید...
درضمن چند تایی از بچه های دوره ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند .
حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم.
_چشم...
تواب
#پارت۱۴۳
باید خیلی خیلی احتیاط کنی
باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته
اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی .
_چه جوری بردارم؟
_من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم.این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا شوند ها متوجه بشن.
حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.
تواب
#پارت۱۴۴
همون طور که دایی پیش بینی کرده بود...
شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم
نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت...
منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم
دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد
با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ...
پیش دایی رفتم
_حالا چی میشه؟
_فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده
_ردیاب؟
_بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم.
نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن.
دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه
منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم
ازدقیقه اولی که اومده بودم
حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود
سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد
منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه
زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد...
حاجی خواست بلند بشه که گفتم:
_من باز میکنم
همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد
سلام آرامی گفت
منم بدون نگاه جوابش رو دادم
از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود
آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...
پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم
تواب
#پارت۱۴۵
آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود
بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن.
_یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن
موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره
الان هم بیمارستانه
چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم
زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه
سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم:
_حالش چه طوره؟
_تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء
_همه شو گرفتید؟
کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟
آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت:
_فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم
اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست.
احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء
سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم
دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند
دایی رو به من گفت:
_آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند
این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره
ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری.
حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت
نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود
_باشه در خدمتم
حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم
موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند
_آقامحمد
_بله
_کت شماست جا گذاشتید
در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی
و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم
{من با همهیِ دردِ جهان ساختم اما،
با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..}
به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم
که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت:
_ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره
_ان شاالله
_خدانگهدارتون
_خدانگهدار
تواب
#پارت۱۴۶
چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم
برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند.
از دایی شنیدم
نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره.
با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه
ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته.
حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم.
آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۴۴ همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط
تواب
#پارت۱۴۴
همون طور که دایی پیش بینی کرده بود...
شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم
نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت...
منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم
دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد
با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ...
پیش دایی رفتم
_حالا چی میشه؟
_فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده
_ردیاب؟
_بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم.
نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن.
دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه
منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم
ازدقیقه اولی که اومده بودم
حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود
سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد
منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه
زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد...
حاجی خواست بلند بشه که گفتم:
_من باز میکنم
همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد
سلام آرامی گفت
منم بدون نگاه جوابش رو دادم
از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود
آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...
پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم
تواب
#پارت۱۴۵
آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود
بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن.
_یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن
موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره
الان هم بیمارستانه
چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم
زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه
سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم:
_حالش چه طوره؟
_تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء
_همه شو گرفتید؟
کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟
آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت:
_فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم
اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست.
احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء
سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم
دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند
دایی رو به من گفت:
_آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند
این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره
ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری.
حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت
نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود
_باشه در خدمتم
حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم
موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند
_آقامحمد
_بله
_کت شماست جا گذاشتید
در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی
و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم
{من با همهیِ دردِ جهان ساختم اما،
با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..}
به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم
که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت:
_ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره
_ان شاالله
_خدانگهدارتون
_خدانگهدار
تواب
#پارت۱۴۶
چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم
برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند.
از دایی شنیدم
نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره.
با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه
ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته.
حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم.
آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
تواب
#پارت۱۴۷
حال دلم از بعد خلوت کردنم با معبودم به قدری خوب بودکه دلم نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام...
همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد
نگاه کردم سوجان خانم بود
بدون معطلی بازش کردم نوشته بود
_سلام آقا محمد
پدر خواستند در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنند.
یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم
هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه
تمام امیدم این بود من بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا...
سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم:
_الهی قربونت برم نمی شد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟
_آخه چرا این قدر حال میگیری ازمن
مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟
اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی!
اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم
اگر بخواد دخترش بره !!!
خدااایا خودت یه فرجی کن
من میخوامش ...
قربونت برم خدا
پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟
مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟
پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟
این همه خاطرش رو میخوام عاشق شدم این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش بعد حالا داری
دمت گرم خدااا قربون کرمت دستمو ول نکنی که بدجور میخورم زمین
تواب
#پارت۱۴۸
امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم
گفت میخواهیم پدر دختری کلی حرف بزنیم
خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم.من دلتگ حرفهای قشنگش بودم
دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای
می چسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم...
_ باباجون اجازه هست
در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت:
_بفرما سوجان بابا
به به عجب چای کیکی انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم.
نشست ؛ نشستم.
بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت:
_باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد
میخوام بدونم محمد چی میشه؟
بی مقدمه رفت سر اصل مطلب...
سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم.
لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام
_دلت به دلش گره نخورده؟
باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره
تو چی بابا؟
توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد
برای همین دست پاچه شدم آروم گفتم:
_بابا اون با خلاف...
بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت:
_کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم؟
مگر هر عالمی پاک میمونه که هر خلافکاری گنهکار بمونه؟
مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟
مگر نه اینکه حُر در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد!
خدا یه در بزرگ داره به اسم توبه
پس هیچ وقت به خلافش نگاه نکن
باباجون بدون قضاوت سیرت واقعی محمد رو درک کن ببین تصمیمت چیه!
من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم...
زندگی خودته خوب فکرهاتو بکن
انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم.
پاشدم وبااجازه ای گفتمو خودموبه اتاقم رسوندم
باید به خودم زمان میدادم و کمی در مورد آینده ام فکر میکردم.
باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش
بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنند
خدا گفته درتوبه بازه محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت:
تواب
#پارت۱۴۹
بازم یک تیپ خفن زده بودم داشتم جلوی آینه به خودم میگفتم:
_نترس آقا محمد توکل کن
خدا خودش هواتو داره سرمو بلند کردمو گفتم خدایا خودت حواست هست دیگه آره رحم کن خدا بعد یک عمری این دل ما عاشق شده خودت کارهامو جفت جور کن
دلم رو به توکل به خدا قرص کردمو راهی خونه ی حاجی شدم.
حاجی و دایی مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردند و با حرفهاشون این دل یخ زدم دلگرم شد
نگاهم دست خودم نبود داشت به همه جای خونه رو سرک میکشید...
دنبال کسی بودم که احتمالا دنبال من نبود
در دل زمزمه کردم سوجان خانم دلتنگم ..
اگر بدونی این دلم ؛ چه قدر دلتنگته !
اگر بدونی ؛ چه قدر دوستت دارم !
اگر بدونی ؛ دلم برای لبخندت ، برای شنیدنِ صدایت چی به روزم آورده !
اگر بدونی ؛ این دلم جز طُ , کسی را نمی خاد !
اگر ...
اگر...
اگر بدونی ؛ میدونم که نمیدونی والا نگاهم این طور خشک نمیشد به در...
اما افسوس که هیچی نمیدونی و این دیوانه ام در انتظار دیدنت دیوانه نشه خوبه...
همینطور داشتم تو دلم برا خودم بدونی ها برای سوجان میگفتم که صدای حاجی افکارمو پاره کرد...
_خب آقا محمد تصمیمت برای آینده چیه؟
با حرف حاجی فکرمو جمع جور کردم و کمی تمرکز کردم
_حالا مگه میشد تمرکز کنم کاش حداقل یک سلامی میاومد میکرد...
_ب...بِ...به
تواب
#پارت۱۵۰
تو دلم نور امیدی روشن شد با خودم گفتم محمد ؛ سوجان نیومد بیرون تا حرفت رو بهش بگی ولی با پیامک که میتونی حداقل تلاشت رو بکن
برای همین سریع گوشیم از جیم بیرون آوردمو و براش تایپ کردم
تایپ کردمو تایپ کردم...
آخر سر پاکش کردم باز دوباره نوشتم و باز دوباره پاکش کردم
سرمو بردم بالا گفتم ای خدا کمکم کن از کجا شروع کنم چی بگم چی بخوام اصلا نمیدونستم گله کنم از بی مهریش یا التماس بکنم...
اینکه بمونه از علاقه ام بهش بگم یا از کم محلیش...
دلمو زدم به دریاو پیامی رو نوستم و فرستادم
_سلام سوجان خانم
امشب قابل ندونستید حتی از اتاقتون بیرون بیایید!
باشه مشکلی نیست
حرف زیاد هست و من ناتوان
{ فقط نخواه که دست بکشم از تویی که هوای
بی قراریت نفسی برایم نمی گذارد}
خسته از شیفت کاری به اتاق استراحتم رفتم
گوشیم رو چک کردم.
پیام داشتم از آقا محمد!
بعد از باز کردن پیام تیکه به تیکه که پیام رو میخوندم جواب هم میدادم.
_سلام آقامحمد
امشب اصلاً قابل ندونستی حتی سراغی بگیری تابدونی من اصلا خونه نیستم
باشه مشکلی نیست
به تیکه ی اخرپیامش که رسیدم لبخندی رو لبم نشست که این لبخند خستگیم رو از تن بیرون کرد.
انگاری دل من هم دنبال نشونه ای بود
انگار دلم میخواست به دلش اعتماد کنم
تیکه اخرش رو بدون جواب گذاشتم و پیام رو فرستادم.
زیاد طول نکشید که با جوابش خندم بلندتر شد.
در جواب پیامم نوشته بود
_ چشمهام لوچ شد از بس با نگاهم کل خونه رو رسد کردم تا شما رو ببینم
دلم خواست سراغتون رو بگیرم ولی جرأت نکردم...
تواب
#پارت۱۵۱
_سوجان خانم خواهش میکنم به من فرصت بدید
من نمیخوام آرامشم رو از دست بدم شما آرامش زندگی من هستید.
{من زجهان بگذرم ،وز تو نخواهم گـذشت
ورتو به تیغم زنی،از تو نخواهم برید}
پیام بعدی که بی جواب گذاشتم دیگه خنده نداشت بلکه واقعا جای فکر کردن داشت.
وقتی پیام آخرم رو بی جواب گذاشت دیگه ناامید شدم
امشب دلم خیلی گرفته بود
از این زمانه ؛ از بازی هاش از اینکه بی پروا با دلم بازی کرده بود.
متوجه نشدم چه وقت خوابم برد ولی درعالم خواب کنار حوض مسجد مردی را دیدم در حال وضو گرفتن بود
درسته پشت به من بود انگار پدرم بود
صداش کردم...
انگار نشنید یا شاید بی جواب گذاشت
دنبالش وارد مسجد شدم
مهری برداشت و بالای مسجد قامت نماز بست
قبل از بستن نماز بدون اینکه صدایش کنم نگاهم کرد
این بار لبخندی برلب داشت از جنس محبت
نگاهش گرم بود مثل روزهای بچگیم
خواستم سمتش برم که بیدار شدم
دلم آروم تر بود حس بهتری داشتم
لبخند پدرم را به فال نیک گرفتم
فردا در اولین فرصت مثل همیشه یه شیشه گلاب و چند تا شاخه گل گرفتم رفتم پیششون
درست وسط دوتا سنگ قبر نشیتم و اول با گلاب سنگ هارو شستم بعد هم گل ها رو پرپر کردم و ریختم رو قبرشون و شروع کردم باهاشون صحبت کردن
_سلام بابا ؛ سلام مامان
ببخشید یه مدت کم امدم پسر ناخلفی بود
ولی حالا با خود خدا یه قرار گذاشتم
بابا جون قرار گذاشتم بشم همون پسری که خودت میخواستی امون محمدی که دلت میخواست بدون سیاهی
خدا قول داده سیاهی هارو از رو قلبم پاک کنه درسته آثارش میمونه ولی من تمام تلاشم رو میکنم دیگه تکرارشون نکنم قول دادم بابا هم به خدا هم به شما
راستی مامان یه خبر خوب دارم برات
عروس دار شدی
درست عروست کمی بی مهری میکنه
درسته باهام راه نمیاد
ولی حق میدم بهش تا آقا محمد تورو کشف کنه خیلی راه داره
میشه دعا کنی مثل اون موقع ها که سر جانمازت بدام دعا میکردی دعا کن دلش با دلم کنار بیاد که اگر نیاد دنیای محمدت خراب میشه
صورت خیسم رو پاک کردم
دلتنگ هر دوتاشون بودم نبودشون همیشه آزارم میداد الان بیشتر...
تواب
#پارت۱۵۲
خونه رفتن دلم رو آروم نمیکرد
سمت مسجد بودم
تو حیاط مسجد کنار حوض به یاد روجای شیرین زبون وضو گرفتم و راهی شدم
چند روز نماز رو برای خودم تکرار کرده بودم و حالا راحت میتونستم بخونم.
کسی تو مسجد نبود رفتم داخل و اول دورکعت نماز خوندم بعد نشستم و شروع کردم به دردو دل کردن با خدا
خدایی که این روزها حضورش رو تو قلبم احساس میکردم .
نزدیکای ظهر بود باید با پدر صحبت میکردم
از بیمارستان رفتم سمت مسجد
وقتی سراغ بابا رو از حاج محمود گرفتم
گفت که رفته تا خیریه و برمیگرده
رفتم داخل مسجد و نشستم تا کمی خستگیم رو رفع کنم همون موقع صدای آشنایی از طرف مردها میامد
نمیخواستم گوش کنم ولی این صدا برام خیلی آشنا بود وقتی داشت با خدا حرف میزد و میگفت:
_من آدم بد ؛ خودم قبول دارم
تو خوب ؛ من و ببخش...
حالا که من سر تا پا تقصیر رو میبخشی
میشه مهرم رو به دلش ببخشی؟
خدا جون من که کسی رو ندارم جز خودت
خودت گفتی هر چی خواستیم فقط از خودت بخواهیم
خب منم سوجان رو میخوام
زندگیم با بودنش زندگی میشه
من که توبه کردم از هر گناهی
من که به ببخشش خودت ایمان دارم
این محبت رو هم در حق من بکن نگذار از دستش بدم دل که حرف حالیش نیست
گیر کرده پیشش...
خودت یه کاری کن سوجان من رو بخواد
قول میدم تا اخر عمر نوکریش رو بکنم
قول میدم از گل نازک تر به دخترش نگم
خدایاحاجت به مسجد آوردم.
اينبار داشتنش حتمي خواهد بود جانان من...
آخر خدا كه حالم را ديد، خودش در اجابت دعاهايم آمين خواهد گفت!
آروم و بی صدا از مسجد امدم بیرون
همون موقع بابا هم رسید باهم به دفترش رفتیم
_بابا روز اول که آقا محمد از من خواستگاری کرد گفتم نه...
الان نمیدونم چی شده که حس میکنم ....
تواب
#پارت۱۵۳
بابا دستی به صورتش کشید و گفت:
باباجون دوتا عشق داریم
یه عشق زودگذر قبل از خوندن خطبه
یه عشق که محکم تر و پایدارتر هست عشقیه که بعد از خطبه تو دل زن و شوهر می افته.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_پدر جون هیچ وقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه
چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟
_چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست پاکی کاملی نداره
باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه
سوجان بابا!!
_بله
_درسته محمد خطا رفت ولی برگشت
مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من می پذیرم؟
شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده
سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست
فکرات رو بکن به من خبر بده
محمد که غم عالم رو دلش بود اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم
شاید بخواد با تو صحبت کنه
_آره بابا پیام داد جواب پیامش رو ندادم
_پیام؟
_بله
پیام گذاشت که ....
_نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ...
رفتم خونه سر جانماز نشستم و بعد از توسل به خدا به حرفهای بابا فکر کردم لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد خالصانه میگفت رو هم به یادآوردم
تواب
#پارت۱۵۴
قرآن را برداشتم استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت
دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود
شاید اعترافی که با صداقت پیش خدا میکرد از تمام حرفهای عاشقانه برایم زیبا تر بود که این چنین دلم آرام گرفت بود.
گوشی ام را برداشت و بدایش تایپ کردم
_سلام آقا محمد
من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم.
بدون تردید فرستادم
دقیقه ای بعد پیامش که آمد لبخندم دو چندان شد به این همه احساس پاک
_سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم.
آرامش من...
در طنینِ خنده های توست که
معنا پیدا میکند .
خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده ,
شمیم یاس و یاسمن و نکهتِ نسترن ,
که زنده میکند و می میراند و باز زنده میکند,
گویی با هر لبخندت...
خدا به زمین می آید,
تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من
بدمد و به عرش بازگردد .
لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از
زندگی و از خودت که...
باران را میمانی.
"پایان"