رفیق آخرین جمعه سال رسیده ها
از اول سال تا الان چه کارا کردی؟!
با خودت چند چندی؟!
حساب کتاباتو کن ببین آماده شدی یا نه!
.🍁.
{📌📿}
•
•
یِ بزࢪگے میگفت!
هر وقت خواستے بفهمی خدا صداتو میشنوهـ یا نـَ، ببین وقتی گناهـ میکنے عذاب وجدان دارے یا نـه!
و خدانکنه ࢪوزے برسه کهـ اگهـ گناهے کردیمـ عذاب وجدانمون بیدار نشهـ!!
اون ࢪوزهـ کهـ بد بختے رو میچشے...!
•
•
{📿📌} ☜ #ترک_گناه
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🍂🌪
جنگجنگاستچهسختباشدچهنرم.. عدهایراباجسمشانمیکشند..
ودیگرانیرابافرهنگشان..!
ازجنگنرمغافلنشوید..!!
شهیدمحسنحججی|🌱
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب ۲۰ حج با گفتن ۲ جمله...
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰چگونه به گناه برنگردیم!!؟؟
👈بصیرت
👤مسعود عالی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
کجاست آن که چشم به راهش هستند
برای درست کردن نادرستی ها و کجیها؟
مفاتیحالجنان،فرازی از دعای ندبه
#اللهمعجللولیکالفرج
#اللهمعجللولیکالفرج
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
📷چند روز پیش چینی ها فهمیدن که ارتش آمریکا از چادرهای چینی استفاده می کنه!
🔹حالا مشخص شده ای چادرا مربوط به کمکای بشر دوستانه چین به سوریه بوده!
🔹آمریکا نه تنها نفت سوریه رو می دزده کمکای بشر دوستانه رو نیز می دزده! خاک تو سر ابر گودرت و آمریکا پرستای ما
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از ‹عِـشقِسهسالھ.. !𑁍›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنچه در سال ۱۴۰۱ گذشت...
بیاید با هم امسال رو مرور کنیم😌😇
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
مباد آخر سالی نگاهمان نکنی
رهایمان کنی و سَربهراهمان نکنی☁️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
روزهای پایانی ساله...
یادمون باشه
دل تکونی❤️
از خونه تکونی مهمتره…
دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال
یادش دلتو به درد آورد
از خاطره هایی که گریه هاش
بیشتر از خنده هاش بود
از نفهمیدنِ اونایی که همیشه فهمیدیشون
دلتو بتکون از کوتاهی هایِ خودت
دلتو بتکون... یه نفسِ عمیق بکش
سلام بده به بهار
به اتفاقایِ خوب
به خودت قول بده تو سالِ جدید
بیشتر دوست داشته باشی
بیشتر باشی، بیشتر بخندی
بیشتر خودتو تو آینه نگاه کنی و لبخند بزنی و بگی:
تو فوق العاده ی !
خوبه بدونیم داشتن دل بزرگ، "هنره"
و بیایید دلمون رو بزرگ کنیم…!💞
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا !
من چیزی نمیبینم آینده پنهان است
ولی آسوده م چون تو را میبینم
و تو همه چیز را...🌱
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 ده توصیه امام رضا علیهالسلام برای آخر ماه شعبان
🎙حجتالاسلام رفیعی
📎 #ماه_شعبان
📎 #پادکست
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
امامزماندرقلبهای
شماستمواظبباشید
بیرونشنکنید...‼️
#امام_زمان 💛
#ماه_شعبان 🌙
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهشتادوششم ._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برس
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوهشتادوهفت
نگران نباشید حواسم بهتون هست
تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید
کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم
بقیه هم پشت سر
پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم
باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت
توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم
دستهام میلرزید
به سختی شمارش رو گرفتم
کمی طول کشید تا جواب داد:
سلام
آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی!
دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم:
سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم
تو کجایی؟
_من حرمم
رسیدید؟!
نفس عمیقی کشیدم:
آره
الان لابی هتلیم!
حرارت به صداش دوید:
ما الان برمیگردیم
خانوما هتلن
بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا
_ممنون
پس فعلا
_میبینمت
تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم
کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟
ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید
چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم
اصلانفهمیدم چطوربلند شدم وخودم رو بهش رسوندم
فقط لحظه ای رودرک کردم که محکم بغلش کردم واشکهام باشدت روی شونه هاش چکید
اون هم مثل من
عمیق نفس میکشیدیم تاصدای گریه مون بلند نشه
طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود!
ولی مهم نبود
هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم
ازپشت شونه هاش بازشدن درآسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم
مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت:
اجازه میدی مام ببینیم دخترعموتو یانه؟!
رضوان بین گریه خندید ورهام کرد:
بیاارزونی خودت
تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد!
حنانه جلواومدومن بالبخندبغلش کردم:
سلام عزیزم
فوری ازبغلم بیرون اومدوروبه رضوان گفت:آره ازآسانسورو ول کردن وتو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه
دیگه بریم بالابه اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن!نگاهش که پشت سرم مکث کردتازه یادم به بچه هاافتاد
خجالت زده برگشتم سمتشون ودستشون رو گرفتم وپیش آوردم:
ببخشیدبچه ها
رضوان،حنانه جان؛
ایشون ژانته ایشونم کتایون
دوستام رضوان تتمه اشکهاش روباآستین گرفت وبا مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد:
سلام
خیلی خوش اومدید
ببخشید که معطل شدید
بریم بالاوبه آسانسور اشاره کرد
همونطورکه قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست وپا شکسته حال واحوال میکردآسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورترحنانه باکارتی که توی دستش بود دراتاق روباز کرد
خسته واردشدیم ووسایلمون روبین تخت ها روی زمین رها کردیم
کتایون بالاخره به حرف اومد:
بببخشید که باعث زحمت شدیم
رضوان فوری جوابش روداد:
نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید
خوشحالمون کردید
ماازاولم دوتااتاق گرفته بودیم برای خانوما وآقایون
اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن
ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بودهمونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم:بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه
رضوان ببخشیدی گفت وحنانه ناله کوتاهی کرد:وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست
ممکنه نفهمم چی میگید!رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت:من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!حنانه لبخند مرموزی زدوبا بدجنسی گفت:
هیچی زن داداش!تاتوهستی من غمی ندارم!
رضوان سرخ وسفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم وژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد!
ازترس خشمش جدی گفتم:
ازاین لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟!لبخندی زدوچیزی نگفت
رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت:
دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟!
ژانت باخجالت گفت:
من که چیزی نگفتم راحت باشید!
رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید:
ماشاالله چه نازی!
راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلامخیلی خوش اومدی!
بالاخره سگرمه های ژانت بازشدوباخرسندی لبخند زد:ممنونم
رضوان دستم روتوی دست گرفت وآهسته تر مشغول صحبت شد:
خبچه میکنی بی وفا
بلادکفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟!
اخمی کردم: به نظر خودت چی؟
_پس مرض داری که خون ماوخودتو توشیشه کردی؟!سالی یه بارم نمیشد سر زد؟!
_چو دانی وپرسی سوالت خطاست!
_تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی!
وگرنه کی به کارتوکارداره دیوانه!
_بایدجای من باشی تابفهمی!
_بابادیگه که گذشت
هم اون ماجرا فراموش شدهم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان ازماخیلی جلوتری
دیگه تمومش کن لوس بازی رو!قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهشتادوهفت نگران نباشید حواسم بهتون هست تو این شلوغی
[کاناݪ از خط عش
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوهشتادوهشتم
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام، کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت و...
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:
سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:
سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد...
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:
دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:
وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:
آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟!
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:
تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد:
حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:
هه...به چی شما حسودی کنم؟!
دو تالوس ننر! دوتا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت:
سلامببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
وچون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت: خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چی شد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:
سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:
تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد: سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:
سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
درهمین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفرجلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد
ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکَنم!
بہ قلمِ #شین_الف
🔺سفر از دیگاه دین مبین اسلام و فواید و مزایای سفر
#نوروز
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#دستنوشته
📜از امروز دیگر برای کشورم ارزش قائل می شوم تا زحمت شما را کسی هدر ندهد
به امید دیدار
🔹شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدای اهواز
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【زِندِگیسَختهَماَگَرهَست🌱
توُاَزدِلخوُشیهاغافِلنَشوُ🕊♥️]
#انگیزشی
#بیوگرافی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#تباهیات
تودورھ،زمونـِہاۍهـَستیم
ڪِہنماز صبحـِمونقضٰامیشـِہ
چـِرا؟
چونمیخواستیمتـٰادیࢪوقت
ڪٰاررسانہاۍانجـٰامبدیم!
تادݪمولاشـٰادبشـِہ:/
-همینقدرتبـٰاه…!💔
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------