🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
سلام رفقا 🤝
عــــیدٺؤݩ مـــــــــبـارڪ😍❤️
انشاالله همگی برید به پابوسی آقا🥺
<🌱📻>
هݥسایہ ڄاݩا
۳۰۰ ٺایےٺوݩ
ݥݕارڪا ٻاۺہ🥳🍃
انشاالله 1k شدنتون😍🌸
اَز ښـݩـگڔ
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
ݕہ سـݩـگڔ
https://eitaa.com/magnon_hosein_128 💕🌿
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_ششم حسام با کمی تردید گفت: _ حوریا جان _ بله؟! _ نمیشه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتم
صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم را به پشت تماس تلفنی کشاند
_ چی شد ساکت شدی حوریا جان؟ یه دست تکون بده ببینم
خنده ام گرفته بود. سرم را بالا گرفتم و هیبت زیبایش را از دور نگاه کردم و آرام دستی تکان دادم. اصلا دوست داشتم فقط او حرف بزند بسکه زیبا و پرمهر کلمات را ردیف می کرد و من مانده بودم چه جوابی بدهم که حق او را ادا کرده باشم
_ دردت به دلم یه چی بگو صداتو بشنوم.
_ چی بگم. دوست دارم شما حرف بزنی
خنده ی زیبایش توی گوشی پیچید. این پسر حتی خنده اش هم دلبرانه بود. شاید هم من بعنوان اولین تجربه، ندیده بودم و این حرکات و وجنات حسام برایم رویایی بود
_ اگه تو دوست داری، چشم... من همش حرف میزنم و تا خود صبح قربونت میرم.
خجالتی شده بودم و از داغی صورتم کلافه بودم. با صدایی آرام گفتم:
_ عکسای امشب رو دارید؟
_ نه عزیزدلم. عکسا توی گوشی الناست. اون عکس گرفت.
دلم کمی گرفت و گفتم:
_ من که شماره شو ندارم. دوست داشتم ببینم لحظات توی عکس رو.
صدایش جدی شد و گفت:
_ یه لحظه قطع می کنم. بعدا زنگ می زنم.
و بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشد، تماس راقطع کرد. سرم را بالا گرفتم توی بالکن نبود. من هم دلخور به داخل خانه آمدم و توی اتاقم خزیدم. سعی کردم فکر بدی نداشته باشم و دلخور نشوم. شاید کاری ضروری برایش پیش آمده باشد. توی ذهنم، خودم را دلداری می دادم و کار حسام را توجیه میکردم که بیش از پنجاه پیام مجازی به صفحه ی گوشی ام هجوم آورد. صفحه را که باز کردم، اسم (آقا حسام) روی گوشی ام حک شد و دانه به دانه ی عکس ها شروع به دانلود شدن، کردند. لبخند پهنی روی لبم آمد و با دیدن پیام آخرش سرشار از مهر شدم.
« عکسا رو از النا گرفتم. میذارم دونه دونه شو تماشا کنی و لذت ببری. منتظر تماستم. هر وقت دیدن عکسا تموم شد، اگه نخوابیدی بهم زنگ بزن عروس زیبای من »
اینکه لب تَر کرده بودم خواسته دلم را فراهم کرده بود، دلم را قرص می کرد. بعضی از عکس ها چقدر جذاب و با احساس بودند. اصلا نمی دانم النا این عکسها را چه وقت گرفته بود اما بابت تک تکشان دوست داشتم او را بغل کنم و ببوسم و تشکر کنم که چقدر ماهرانه شکار لحظه ها را انجام داده و ثبت خاطره کرده بود. علی الخصوص یکی از عکس ها که من در حال درست کردن روسری ام بودم و حسام تماما غرق بود توی چهره ام و با لبخند دندان نمایی مرا نگاه می کرد. چقدر حالتش دوست داشتنی بود. نا خودآگاه به ذهنم جاری شد ( آقای دوست داشتنی من )
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتم صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتم
(حسام می گوید )
همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم. چقدر از او متشکر بودم که چنین عکس هایی گرفته بود. بادیدن عکس ها انگار امروز برایم تکرار شد و چه تکرار شیرینی. از میان عکسها با ولع غرق حوریا می شدم. با حالت های مختلف و در زاویه های متفاوت. چقدر خواستنی بود برایم. مثل یک شیء قیمتی... نه... حوریا مثل یک حس ناب و زنده بود و چقدر از داشتنش به خودم می بالیدم و قلبم لبالب از حس عشق می شد. نیم ساعتی گذشته بود که اسم ( زندگیم ) بر گوشی ام حک شد. بلافاصله تماس را وصل کردم. با لحنی هیجان زده و در عین حال محجوب گفت:
_ آقا حسام نمی دونم چی باید بگم.
خندیدم و گفتم:
_ بگو حسام جون عاشقتم.
خنده ی ریزی توی گوشی پیچید.
_ می خندی؟! خب بگو حسامم، آقایی من، مرد رویاهام، دوسِت دارم. عاشقتم هوار هوار...
با همان خنده جوابم را داد.
_ چه خود تحویل گیری جالبی.
_ یعنی میخوای بگی نیستم؟
_ سر به سرم نذارید. حالا شااااید بعدا یه چیزایی بهتون گفتم.
_ باشه. من صبرم زیاده. ولی یادت باشه خانومم هستی. محرمم هستی. عشق دلم هستی. حوریای خودمی...
نفس هایش هیجان زده و سنگین بود و به شماره افتاده بود. دوست داشتم بیشتر اذیتش کنم.
_ حوریا خانومم... می دونی خیلی دوست دارم؟! می دونی عاشقتم؟! می دونی دارم دیوونه ت میشم؟! می دونی هر دقیقه دوست دارم کنارم باشی و...
_ آقا حسام. لطفا...
قهقهه زدم و گفتم:
_ خواستم بگم دوست دارم کنارم باشی که باهم غذا بخوریم.
حوریا هم خندید. دلم نمی آمد تماس را قطع کنم اما صدای خسته ی حوریا مرا ناچار کرد از او دل بکنم و تماس را قطع کنم. برای هزارمین بار عکسها را زیر و رو کردم و روی چهره ی حوریا زوم می شدم. روسری صدفی براقی که پوشیده بود با آن چادر رنگی روشن، او را خیلی معصوم و فرشته سا کرده بود. در باورم نمی گنجید، همین لحظه که عکسهایش را می بینم او نامزد من شده و صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شده. درست مثل یک رؤیای دست نیافتنی بود. با همین رؤیا به تختم رفتم و خوابم برد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش کبوتر حرم بودم☁️🤍
#اباعبدالله |#حرم |#امام_حسین
╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗
『@imamhosseineman』
╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝