eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
780 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
 تلنگر شهید قسمت15 نشستم روی صندلی هایی که توی سالن بود... اشکام روی گونه هام میریخت و من هم سعی برای مهار کردنشون نمیکردم... بعد نیم ساعت خاله رسید... سریع بلند شدم و بغلش کردم... هردومون مثل ابر بهار گریه میکردیم. بعد 1 ساعت عمو،خاله ،عمه،دایی،آقاجون و مامان جون همشون اومدن... پرستارا هم همش به خاطر جمعیتمون بهمون تذکر میدادن ولی کیه که گوش کنه؟ خاله همش آب قند میداد دست من... دیگه حالم داشت بهم میخورد... نمیدونم یه دفعه چی شد؟ تصاویر تار و تار تر میشد... آخرین چیزی که دیدم دویدن خاله به طرفم و بعد هم تاریکی. پلکمو آروم آروم باز کردم... چند بار که چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد... عمه هما کنارم بود و آروم اشک میریخت... چرا داره گریه میکنه؟من کجام؟ نگاهمو دور اتاق چرخوندم...بیمارستان؟ اینجا چه غلطی میکنم؟ مخم شروع به جست و جو کرد... جزوه..ماشین...حرفای دکتر... با یادآوری اتفاقات گذشته اشک از چشمای منم جاری شد... کمکم هق هقم بلند شد... عمه سرشو بالا آورد و وقتی دید به هوش اومدم بی حرف بغلم کرد. -عمه مامان بابام رفتن؟بدون من؟ هیچی نگفت فقط هق هقش شدید شد. بعد 1 ساعت که سرمم تموم شد با عمه راه افتادیم سمت خونه... توی راه همش گریه کردم... عمه هم سعی میکرد منو آروم کنه ولی یکی باید به داد خودش میرسید صدای خوندن قران همه جا رو پر کرده بود... فرزاد و فرزانه بچه های عمه هما مشغول پخش کردن چای و خرما بودند... از هر طرف صدای جیغ و داد خاله ها و عمه به گوشم میرسید... منم مثل بهت زده ها خیره شدم به عکس مامان و بابا که حالا یه ربان مشکی کنارش بود... اشک از چشمام میریخت ولی هیچ حرفی نمیتونستم بزنم... مهسا،آرمین،نازنین و شهاب هم اومدن... کنارم نشتسن و خواستن به حرفم بکشن اما اونا هم نتونستن. بعد تموم شدن مراسم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم ➖ ➖ ➖ 1 ماه گذشت... 1ماهی که من با تنهایی انس گرفتم... همه میخواستن من برم با اونا زندگی کنم ولی من رد میکردم... نمیخواستم مزاحمشون بشم ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فصاحت خطبه‌های سلام‌الله‌علیها ‌ 👈اگر خطبه‌‎های حضرت زینب سلام‌الله‌علیها از بین نمی‌‎رفت، دیگری داشتیم. ‌ ‌ [@Baseeratt] ‌‌
- آقای حاجی‌زاده ؛ بـَقیه ، ادای شــُوما رو توی گــَنگ بودن درمیارن ؛💀🧃 -
-کاش‌میتونستم‌برگردم‌به‌زمانی‌ ک واسه‌اولین‌بار‌نگاهم‌به‌ضریحش‌افتاد ..
اعتکاف و اربعین ثابت کردند ضروریات زندگی این دنیا، تو یه کوله جا میشه :)
هدایت شده از حسین مختاری
دوره آموزشی عروسی اسلامی❤️ عروسی اسلامی چطوریه؟! عروسی اسلامی چه شکلیه؟! چطوری عروسی مون رو اسلامی برگزار کنیم؟ چطور خانواده رو راضی کنیم...؟! 🔸مدت دوره: ۷۰ دقیقه هزینه دوره👇👇👇👇👇👇 ۱۴ صلوات هدیه به مادر امام زمان و ارسال برای ۵ نفر از دوستان یا نزدیکان مجردتون🙏 از طریق لینک زیر وارد دوره بشید👇 https://eitaa.com/joinchat/1190265906C134e257374 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @hsn_mokhtari
 تلنگر شهید قسمت16 و خونه که عزیزترین کسی که توش زندگی کردن ول کنم... دایی برام 1 ترم مرخصی رد کرده بود... حوصله خودمم نداشتم چه برسه به درس خوندن. از پله ها پایین اومدم و نشستم روی کاناپه توی سالن ... سکوت توی خونه حکم فرما بود... از بازار شام هم بدتر شده... گلها پژمرده شده ... خیلی وسایل رو وقتایی که ناراحت بودم شکستم و همونجوری ولشون کردم. خاله ها و عمه و مامان جون میگفتن بیان تمیز کنن ولی نزاشتم بعد مراسم هیچکدومشون پاشونو بزارن توی خونه. پرده هارو کشیدم... نور چشمام رو اذیت میکرد... چند بار پلک زدم... رفتم تو آشپزخونه... یه لیوان آب برداشتم و سر کشیدم... هوا سرد بود... سردیه هوا دل من رو هم نسبت به این زندگی سرد میکرد. نگاهی به ساعت انداختم... 4بعد از ظهر... رفتم تو اتاقم و خوابیدم انگار زندگی من شد فقط خواب ... کاش میمردم. .. رو تخت سه ثانیه طول نکشیدم خوابم برد. -سلام بانو برگشتم سمت صدا... همون پسره بود -سلام تو باز اومدی تو خواب من؟ بازم همون لبخند. -من تا وقتی خدا امر بفرمایند هستم -پس چرا این مدت نیومدی؟ -فرصت فکر بهت دادم -فکر؟ فکر درباره چی؟ درباره بدبختیام؟ -کدوم بدبختی؟ -همین که پدر و مادرم رفتن... همین که تنها شدم... مگه تو نمیگی خدا مهربانه... مگه نمیگی خدا رحیمه؟ پس چرا این بلا رو سر من آورد؟ من همچنین خدا رو نمیخوام...
 تلنگر شهید قسمت17 -مطمئن باش بهترین اتفاق همین بوده... چی میگی تو؟؟؟ -مردن خانواده من بهترین اتفاق بوده؟ -هر امتحانی یک پایانی داره... زمان امتحان اون دوتا هم تموم شده بود... باید نتایجشون رو ببینن... اعمال صالحی که تو دنیا انجام دادن نجات دهنده اونها از عذاب جهنم خواهد بود. باید بدونی هیچکس تا ابد زنده نمونه ... امروز یا فردا... همه رفتنی هستیم... مهم این چطور زندگی کردن.... -آخه من تنهای تنها چیکار کنم؟ -محمدی که داغ زهرا رو ندید... زهرایی که داغ علی رو ندید... علی ای که داغ حسن رو ندید.. حسنی که داغ حسین رو ندید... حسینی که داغ رقیه رو ندید... عباسی که داغ علی اصغر رو ندید... و زینبی که داغ همه را دید و دم نزد... پناه رقیه شد... رهبر قافله شد... تنهای تنها.... -من رو با اونها مقایسه میکنی؟ من ظرفیتی مثل اونا ندارم .... -درسته از خاندان نبوت بودن ولی بالاخره انسان بودن. -من این چیزا که میگی نمیفهم من مامان بابامو میخوام. لبخند زد. -بالاخره میفهمی ➖➖ ➖➖ ➖➖ لباسام رو عوض کردم... مثل تمام این یک ماه بازم هم مشکی پوشیدم و ایستادم جلو آینه... شالم رو انداختم روی سرم... چند تکه از موهام بیرون بود... با دست پوشوندمشون... من که دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم رفتم پایین و سوار ماشین شدم... نگاهم افتاد به ماشین بابا... دوباره یاد اون تصادف لعنتی افتادم... تصادفی که پدر و مادرم رو ازم گرفت... اون روز بابا با مامان کار داشت رفت دنبالش و وقتی برمیگشتن مثل اینکه دعواشون میشه تو راه تصادف میکنن... اینم شانس منه بدبخته... دونه های اشک روی گونه هام میریخت... عصبی کنارشون زدم... دیگه خسته شدم از این همه غم... آخه من چرا انقدر بدبختم؟ کاش من جای اونا مرده بودم...
تلنگر شهید قسمت18 پامو گذاشتم رو پدال و حرکت کردم... دو تا دسته گل و دو شیشه گلاب گرفتم و رفتم پیش قبر مامان و بابام... نشستم وسط قبراشون... مشغول شستن شدم و در همون حال با لبخند شروع کردم به حرف زدم سلام مامان بابای گلم چطورین؟ بدون من خوش میگذره؟ اینجا که بدون شما خوش نمیگذره خیلی نامردینا منو اینجا تنها گذاشتین و رفتین... نمیگین من بین این همه گرگ چیکار کنم؟ -گله نکن... دخترم گله نکن. سریع برگشتم سمت صدا... یه مرد خیلی شیک پشت سرم ایستاده بود... چهره مهربونی داشت... بلند شدم. - ببخشید شما؟ لبخند زد. -سلام صالحی هستم ذهنم شروع به جستجو کرد... صالحی؟ نمشناسم. ببخشید ولی من نمیشناسمتون. نشست کنار قبر بابا و شروع کرد فاتحه خوندن... تموم که شد دستش رو زد روی سنگ قبر و همونجور که به عکس بابا که روی سنگ حک شده بود نگاه میکرد گفت: -مدیر پرورشگاهیم که پدر و مادرت بهش کمک میکردن. - چه کمکی ؟؟؟ از لحن پر تعجم جا خورد و سرش رو بالاآورد هر ماه مقدار زیاد پولی رو به پرورشگاه میدادن و برای بچه ها اسباب بازی و لباس و .... تهیه میکردند... -من من نمیدونستم -اونا هیچ کس نمیزاشتن بفهمه که کمک مالی میکنند... خدا رحمتشون کنه....
تلنگر شهید قسمت 19 سرم رو تکون دادم و نشستم سر جای قبلیم واسه مامان هم فاتحه خوند ... یه کارت گذاشت روی سنگ قبر و بلند شد -من برم دیگه دخترم فقط اومدم اینجا یه فاتحه براشون بخونم... اینم شماره منه اگه خواستی راه مادر پدرت رو ادامه بدی بهم خبر بده یا علی -ممنون چشم حتما خداحافظ ➖ ➖ ➖ -سلام دنیا خانم -سلام آقای بی نام بازام تو... -نام هم دارم -خوب چیه لبخند زد و چیزی نگفت خودت میفهمی... -چرا میخوای حتما بیای به خواب من؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ دوست ندارم تو گمراهی بمونی؟ -تو رو خدا نرو سر خونه اول -من نشانه ها رو بهت گفتم... عذاب های جهنم رو بهت گفتم... چرا میخوای بازم ادامه بدی؟ -من نمیخوام و نمیتونم تغییر کنم -خواستن توانستن است -هست ولی نه تو این مورد -کمکت میکنم اشک تو چشمام جمع شده بود... صحنه کسایی که توی آتیش میسوختن جلو چشمم بود و صدای جیغ و دادشون ...