eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
779 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
 تلنگر شهید قسمت 12 ➖ ➖ -خوب بود قدم اول رو برداشتی ولی بازم اشکاالت زیادی توی کارات و رفتارت بود -دیگه چه اشکالی گفتی لباست بهتر باشه عوضش کردم... دیگه چی؟ لبخند زد -توی عروسی با شهاب و آرمین دست دادی آره؟ بی قید شونه هامو انداختم بالا -خوب آره که چی؟ -قبلا بهت گفتم تماس با نامحرم حرامه نگفتم؟ -گفتی ولی.. -ولی چی؟ میخوای تو هم به سرنوشت این ها گرفتار بشی؟ با دست به سمت زن هایی که درحال عذاب کشیدن بودن اشاره کرد... چشمام رو با درد بستم -ببین تو نباید به خاطر ترس از جهنم و این چیزا مجبور باشی نماز بخونی و حجاب داشته باشی. باید دینت رو خودت با جون و دل قبول کنی. میخوام یه چیزی نشونت بدم. دستش رو تو هوا تکون داد... یه دفعه اون بیابون تبدیل شد به جایی شبیه میدان جنگ نمیدون شاید ما رفتیم اونجا. به اطرافم نگاه کردم. همه جا پر از جنازه بود... چند نفر داشتند به طرفشون شلیک میکردند... جنازه ها رو لگد میکردند و رد میشدند. مثل مسخ شده ها ایستاده بودم و به صحنه دلخراش رو به روم نگاه میکردم. -اینا رفتن، رفتن تا تو و امثال تو باشید... واسه اینکه یه عاشورای دیگه تکرار نشه... از عزیزترین چیز هاشون گذشتن و رفتن... رفتن تا حجاب و دین زنده بمونه ولی حاال چی؟ یادگار زهرا(س)شده املی و بی بندباری و بی حجابی شده روشن فکری
تلنگر شهید قسمت13 نگاهش کردم دستشو دوباره آورد. ایندفعه همه کسایی که روی زمین افتاده بودند..داشتن راه میرفتن و با هم حرف میزدند... فکر کنم قرارگاه بود... نمیدونم هیچ چیز از جنگ و این چیزا نمیدونستم. -میبینی؟ اینا هم زندگی داشتند خانواده داشتند ولی دل کندن و اومدن وسط معرکه... اومدن و دفاع کردن... اگه اونا میگفتن به ما چه الان تو اینجا نبودی االن تو کشور این آزادی نبود... تک تک این افتخارات و پیشرفت های کشور فقط به حرمت قطره قطره این گل های پر پر شده است. بعد رفتیم یه جای دیگه... 4 نفر بودند هر 4 تاشون هم جوون... یه جایی شبیه کوهستان بود... نشسته بودند روی یه تکه سنگ... هوا هم به شدت سرد بود... یکیشون قمقمه آبی که همراه خودش داشت و بیرون آوردم و وضو گرفت... تعجب کردم. رو به پسره گفتم -میخواد چیکار کنه؟ لبخند زد -نماز بخونه با ابروهای بالا رفته و صدای متعجبی گفتم -نماز؟ اونم توی این وضعیت؟ وسط این سرما؟ -توی بدترین شرایط هم باید نماز رو خوند... امام حسین حتی روز عاشورا هم نماز رو خوند. یه دفعه از خواب پریدم... رفتم توآشپزخونه ... لیوان رو پر آب کردم و یه نفس دادم بالا.. هنوزم تو بهت بودم از حرفای پسره... با گیجی نشستم روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم... همین که روشن شد صدای اذان فضا رو پر کرد. نگاهمو دوختم به صفحه تلویزیون . همونجوری که اون اذان رو میگفت منم بی اختیار باهاش زمزمه میکردم. زمزمه ام لحظه به لحظه بلند تر میشد... خوب این اذونه صبحه حتما بعدشم نمازه... تو ابتدایی که بودم نماز رو یادگرفتم... البته الان دیگه فقط یادمه چند بار بلند میشی و میشینی... نگاهمو ازش گرفتم..
  تلنگر شهید  قسمت14 روی نوشته های عربی ای که یکی یکی میومد روی صفحه تی وی و میرفتن... داشتن دعا میخوندن... کلافه تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت و به فکر فرو رفتم. و خوابم برد ➖ ➖ ➖ بابا: دنیا بابا کجایی؟؟ جزومو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم... بابا دم در ایستاده بود -اینجام چیزی شده؟ برگشت طرفم -نه مامانت کجاست؟ -رفت خونه آقاجون اینا آهانی گفت و رفت بیرون ... دوباره نشستم روی کاناپه و مشغول خوندن شدم. با صدای تلفن بلند شدم... اونقدر غرق درس شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم... منو این همه خرخونی محاله... نمیدونم چرا یه دلشوره ای داشتم.. .با نگرانی جواب دادم -بله؟ -خانم سمیعی؟ -خودم هستم بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم.... تلفن از دستم افتاد... این چی داشت میگفت؟ نه نه امکان نداره... یه قطره اشک ناخودآگاه از چشمم چکید. به خودم آمدم و رفتم بالا... سریع یه پالتو روی لباسام پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ماشین و روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم...
 تلنگر شهید قسمت15 نشستم روی صندلی هایی که توی سالن بود... اشکام روی گونه هام میریخت و من هم سعی برای مهار کردنشون نمیکردم... بعد نیم ساعت خاله رسید... سریع بلند شدم و بغلش کردم... هردومون مثل ابر بهار گریه میکردیم. بعد 1 ساعت عمو،خاله ،عمه،دایی،آقاجون و مامان جون همشون اومدن... پرستارا هم همش به خاطر جمعیتمون بهمون تذکر میدادن ولی کیه که گوش کنه؟ خاله همش آب قند میداد دست من... دیگه حالم داشت بهم میخورد... نمیدونم یه دفعه چی شد؟ تصاویر تار و تار تر میشد... آخرین چیزی که دیدم دویدن خاله به طرفم و بعد هم تاریکی. پلکمو آروم آروم باز کردم... چند بار که چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد... عمه هما کنارم بود و آروم اشک میریخت... چرا داره گریه میکنه؟من کجام؟ نگاهمو دور اتاق چرخوندم...بیمارستان؟ اینجا چه غلطی میکنم؟ مخم شروع به جست و جو کرد... جزوه..ماشین...حرفای دکتر... با یادآوری اتفاقات گذشته اشک از چشمای منم جاری شد... کمکم هق هقم بلند شد... عمه سرشو بالا آورد و وقتی دید به هوش اومدم بی حرف بغلم کرد. -عمه مامان بابام رفتن؟بدون من؟ هیچی نگفت فقط هق هقش شدید شد. بعد 1 ساعت که سرمم تموم شد با عمه راه افتادیم سمت خونه... توی راه همش گریه کردم... عمه هم سعی میکرد منو آروم کنه ولی یکی باید به داد خودش میرسید صدای خوندن قران همه جا رو پر کرده بود... فرزاد و فرزانه بچه های عمه هما مشغول پخش کردن چای و خرما بودند... از هر طرف صدای جیغ و داد خاله ها و عمه به گوشم میرسید... منم مثل بهت زده ها خیره شدم به عکس مامان و بابا که حالا یه ربان مشکی کنارش بود... اشک از چشمام میریخت ولی هیچ حرفی نمیتونستم بزنم... مهسا،آرمین،نازنین و شهاب هم اومدن... کنارم نشتسن و خواستن به حرفم بکشن اما اونا هم نتونستن. بعد تموم شدن مراسم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم ➖ ➖ ➖ 1 ماه گذشت... 1ماهی که من با تنهایی انس گرفتم... همه میخواستن من برم با اونا زندگی کنم ولی من رد میکردم... نمیخواستم مزاحمشون بشم ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فصاحت خطبه‌های سلام‌الله‌علیها ‌ 👈اگر خطبه‌‎های حضرت زینب سلام‌الله‌علیها از بین نمی‌‎رفت، دیگری داشتیم. ‌ ‌ [@Baseeratt] ‌‌
- آقای حاجی‌زاده ؛ بـَقیه ، ادای شــُوما رو توی گــَنگ بودن درمیارن ؛💀🧃 -
-کاش‌میتونستم‌برگردم‌به‌زمانی‌ ک واسه‌اولین‌بار‌نگاهم‌به‌ضریحش‌افتاد ..
اعتکاف و اربعین ثابت کردند ضروریات زندگی این دنیا، تو یه کوله جا میشه :)
هدایت شده از حسین مختاری
دوره آموزشی عروسی اسلامی❤️ عروسی اسلامی چطوریه؟! عروسی اسلامی چه شکلیه؟! چطوری عروسی مون رو اسلامی برگزار کنیم؟ چطور خانواده رو راضی کنیم...؟! 🔸مدت دوره: ۷۰ دقیقه هزینه دوره👇👇👇👇👇👇 ۱۴ صلوات هدیه به مادر امام زمان و ارسال برای ۵ نفر از دوستان یا نزدیکان مجردتون🙏 از طریق لینک زیر وارد دوره بشید👇 https://eitaa.com/joinchat/1190265906C134e257374 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @hsn_mokhtari
 تلنگر شهید قسمت16 و خونه که عزیزترین کسی که توش زندگی کردن ول کنم... دایی برام 1 ترم مرخصی رد کرده بود... حوصله خودمم نداشتم چه برسه به درس خوندن. از پله ها پایین اومدم و نشستم روی کاناپه توی سالن ... سکوت توی خونه حکم فرما بود... از بازار شام هم بدتر شده... گلها پژمرده شده ... خیلی وسایل رو وقتایی که ناراحت بودم شکستم و همونجوری ولشون کردم. خاله ها و عمه و مامان جون میگفتن بیان تمیز کنن ولی نزاشتم بعد مراسم هیچکدومشون پاشونو بزارن توی خونه. پرده هارو کشیدم... نور چشمام رو اذیت میکرد... چند بار پلک زدم... رفتم تو آشپزخونه... یه لیوان آب برداشتم و سر کشیدم... هوا سرد بود... سردیه هوا دل من رو هم نسبت به این زندگی سرد میکرد. نگاهی به ساعت انداختم... 4بعد از ظهر... رفتم تو اتاقم و خوابیدم انگار زندگی من شد فقط خواب ... کاش میمردم. .. رو تخت سه ثانیه طول نکشیدم خوابم برد. -سلام بانو برگشتم سمت صدا... همون پسره بود -سلام تو باز اومدی تو خواب من؟ بازم همون لبخند. -من تا وقتی خدا امر بفرمایند هستم -پس چرا این مدت نیومدی؟ -فرصت فکر بهت دادم -فکر؟ فکر درباره چی؟ درباره بدبختیام؟ -کدوم بدبختی؟ -همین که پدر و مادرم رفتن... همین که تنها شدم... مگه تو نمیگی خدا مهربانه... مگه نمیگی خدا رحیمه؟ پس چرا این بلا رو سر من آورد؟ من همچنین خدا رو نمیخوام...