eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
784 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
تلنگر شهید قسمت 20 -تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی. نشستم یه گوشه ای.... -خوب چجوری تغییر کنم -میخوام برات یه داستان تعریف کنم داستان پسری که رفت و به عشقش رسید... پسری که سراسر زندگیش پر بود از غم... البته غمش شیرین بود... پدر و مادرش بیشتر وقتا نبودن... مادربزرگش همیشه میگفت اونا ماموریتن و اونم همیشه با عزیزترینش با مادربزرگ زندگی میکرد... آواخر انقلاب بود... پسر قصه ما اون موقع 14 ساله بود ولی با چند تا از دوستاش اعلامیه هارو توی کوچه و خیابونا پخش میکردند... اسفند ماه بود... مامورا ریختن توی خونه همه جارو زیر و رو کردن... فکر میکرد لو رفته و اونا اومدن اونو ببرن واسه همین از پشت بودم فرار کرد... بعد چند روز که توی خیابونا موند برگشت تو خونشون... همه جا پارچه های مشکی زده بودند... مادربزرگ گریون وسط خونه نشسته بود... پدر و مادرش رو مامورای ساواک گرفتن و به شهادت رسوندن... حال اون فقط مادر بزرگش رو داشت... با پیروزی زندگیشون بهتر شد... اما شیرینی این زندگی زیاد دووم نیورد... جنگ شروع شد... پسره رفت جبه رفت تا از کشور و ناموسش دفاع کنه... اونجا دوستاش یکی یکی جلو چشمش پر پر میشدند...لب تشنه و لباس پاره... درست مثل عاشورا... آره دفاع مقدس عاشورای ایران بود... چند ماه بعد بهش خبر دادند موشک های عراقی خونشون رو زدند و مادربزرگش هم تنهاش گذاشته... بازم نا امید نشد... با جون و دل برای رسیدن به خانوادش تلاش میکرد... همه آرزوش شهادت بود که به اونم رسید و پرکشید. اشکام روی گونه ام بود... مگه میشه؟ با مرگ تموم عزیزاش کنار اومد؟ خیلی سخته خیلی مخصوصا توی اون شرایط... درکش میکردم بدجور هم درکش میکردم -اینجا کجاست؟ با لبخند بلند شد و راه افتاد سمت ایوون. -اینجا خونه همون پسره اس.. همون جایی که بزرگ شد.
بماند‌ در تاریخ ... «شیعه» عزیزترین عزیزانش را فـدای اهـل «تسنن» کـرد.
خدای مهربانم امشب یه نیم ‌نگاهی به زندگیِ ما بکن از اون نگاهایی که زندگیمونو از این ‌رو ‌به‌اون رو کنه مثل آرامشی از جنس خودت شبتون پُـر از  آرامش الهی
مدح‌حیـدر را‌همین‌جمله‌کفایـت‌می‌کند خنـده‌اش‌حتی‌یهودی‌را‌هدایـت‌می‌کند♥️ :)
هدایت شده از معراجی ها :))
سلام و عرض ادب خاضعانه تمنا دارم، برای برادر جوان و ناکامم، نماز شب اول قبر قرائت کنید. ابراهیم فرزند بهروز 💔😭
_تنهایی با‌گمنام‌هارا‌بیشتر‌از‌ در‌جمع‌شلوغی‌ماندن‌مشهور‌ها‌ دوست‌دارم .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تلنگر شهید قسمت 20 -تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی. نشستم یه گوشه ای.... -خوب چجوری تغییر کنم -میخو
تلنگر شهید قسمت21 ➖➖➖دوماه بعد➖➖➖ با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم... اشک روی گونه هام بود... با دست کنارشون زدم و به ساعت نگاه کردم... 7 بود سریع رفتم پایین... بعد از شستن دست و صورتم،یه لقمه نون و پنیر واسه خودم گرفتم و برگشتم بالا. لباسام رو عوض کردم و ایستادم جلو آینه طبق عادت این دو ماه موهام رو زدم زیر مغنعه و یه کم کرم زدم آرایشم همینقدر شده بود... البته یه دفعه نبودا... چقد شبا با اون پسره کل کل و دعوا کردم... چقدر برام از حجاب گفت... از امام حسین...از عاشورا... تا وقتی خودم به این نتیجه رسیدم که باید آرایشم رو کم کنم. لبخند زدم و رفتم پایین خونه به حالت عادی برگشته بود... همه جارو با کمک خاله و عمه تمیز کردم. اون پسره بدجور روی من تاثیر گذاشته کلا تغییر کردم. از کلاس اومدم بیرون و نشستم تو ماشین... دلم میخواست برم بگردم ولی کسی نبود تنهایی هم که حال نمیداد... بی حوصله راه افتادم سمت خونه... مثل همیشه کلاسورم رو پرت کردم روی کاناپه... از تو یخچال یه سیب برداشتم و نشستم جلو تی وی و مشغول فیلم دیدن بودم... توعمق فیلم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد... با غر غر وصلش کردم. -بله؟ -........ -چرا حرف نمیزنی؟ -........ بی خیال گوشی رو انداختم کنارم و مشغول دیدن ادامه فیلمم شدم **** -سلام پسره -سلام -سواالم رو بپرسم؟
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تلنگر شهید قسمت21 ➖➖➖دوماه بعد➖➖➖ با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم... اشک روی گونه هام بود... با
تلنگر شهید قسمت22 لبخند زد. -بفرمایید -چرا باید نماز بخونیم؟ اصلا فلسفه نماز خوندن چیه؟ -علت اصلی اینکه نماز میخونیم اینه که خدا اون رو بر ما واجب کرده...روح ما نیاز داره به عبادت...از ابتدای خلقت انسان ها به روش های مختلف پرستش میکردند...و اما نماز...نماز بهترین شیوه اظهار بندگیه...تمام حرکات و ذکرهاش تجلی تسلیم دربرابر مخلوق هست... نه اینکه در نماز فقط از یگانگی و بی همتایی خداوند باشه... جایگاه انسان در این عبادت مورد توجه قرار گرفته... ممکنه انسان هدف واقعی آفرینش خودش رو فراموش کنه و غرق در زندگی پر زرق و برق دنیا بشه... نماز وسیله تلنگری برای همنچین افرادی هست...نماز به آدم هشدار میده... هشدار بازگشت...هشدار قیامت. -خوب چرا نماز باید یه شکل و یه شرط باشه؟ نفس عمیقی کشید و گفت -نماز نماد تسلیم در برابر معبود هست...اگر انسان هر کاری که خودش رو بکنه که دیگه بندگی خداوند نمیشه...میشه خودپرستی...میشه بندگی خود. -خوب چرا نماز واجب شد؟ -جواب این سوال شما رو امام صادق دادند...ایشان میفرمایند: پیامبرانی آمدند و مردم را به آیین خود دعوت نمودند. عده ای هم دین آنان را پذیرفتند؛امّا با مرگ آن پیامبران، نام و دین و یاد آنها از میان رفت. خداوند اراده فرمود که اسالم و نام پیامبر اسلام(ص) زنده بماند و این، از طریق نماز امکان پذیر است. نماز برکات زیادی داره مثل...به یاد خدا افتادن...دوری از غفلت و آرامش. -اگه ما نتونستیم به این چیزا دست پیدا کنیم میتونیم نماز رو ترک کنیم؟؟ -نه...هرگز... هیچ وقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمره ای نداره... من فقط جنبه معنوی رو گفتم... نماز جنبه علمی ای هم داره هیچ وقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمره ای نداره... من فقط جنبه معنوی رو گفتم... نماز تاثیر بسیار زیادی بر بدن انسان داره. -مثال سجده چه تاثیری بر بدن ما داره؟ ایستاد رو به روم -بدن انساس روزانه از راه های مختلف مقدار زیادی امواج الکترومغناطیس دریافت میکنه...یه جورایی شما با این امواج شارژ میشید...وقتی بیشتر از یک بار پیشانی رو روی خاک میزاریم خاک امواج الکترومغناطیس مضر رو تخلیه میکنه. با تعجب گفتم -دروغ؟ -دروغ نیست تازه بهترین راه که پیشانی رو بر خاک بگذاریم حالتیه که رو به مرکز زمین باشه و به طور علمی ثابت شده که کعبه درست مرکز زمین هست. هیجان زده گفتم -وای چه جالب!! لبخند صورتش رو گرفت... سرش پایین بود... توتمام این مدت هیچ وقت مستقیم به صورتم نگاه نکرده بود. چشمام باز شد.. دوباره تنهایی... نفس عمیق کشیدم و رفتم تو نشیمن... به ساعت نگاه کردم... 2 صبح بود... لبخند زدم و پرده ها رو کشیدم کنار... نور خورشید فضای نیمه تاریک خونه رو روشن میکنه. بعد از خوردن صبحونه رفتم بالا... میخواستم امروز یه سر برم دیدن مامان جون.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تلنگر شهید قسمت22 لبخند زد. -بفرمایید -چرا باید نماز بخونیم؟ اصلا فلسفه نماز خوندن چیه؟ -علت اصلی
تلنگر شهید قسمت 23 مانتو خاکستری و شلوار جین مشکی پوشیدم...ایستادم جلو آینه حوصله آرایش نداشتم... همونجوری هم خوشگلم والا! با خنده شالم رو که رو تخت انداخته بودم، برداشتم و یه جوری سرم کردم که حتی یه تکه از موهام هم بیرون نباشه. گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم ... رفتیم پایین درهارو بستم ورفتم تو پارکینگ... نشستم تو ماشین و بزن بریم. یه آهنگ مالیم گذاشته بودم... دوتا شاخه گل با یه بسته شیرینی خریدم و راه افتادم. خیابونا شلوغ بود.... بلاخره بعد نیم ساعت رسیدم... با لبخند زنگ رو زدم و منتظر شدم باز کنن. ➖ ➖ شبش برگشتم خونه... اطراف رو نگاه کردم... بدجور سوت و کور بود... دیگه داشتم توی این سکوت دیوونه میشدم... چند دفعه زد به سرم برم با مامان اینا زندگی کنم ولی خوب اینجا پر از خاطرات مامان و بابا بود... نمیتونستم همینجوری ولش کنم. کلافه رفتم بالا و لباسامو عوض کردم... گوشی رو برداشتم و به نرگس زنگ زدم... بعد چند بوق صداش به گوشم خورد -بله؟ -سلام خوبی نرگسی؟ -سلام ممنون عزیزم تو خوبی؟چخبر؟ -مرسی سلامتی میگم عزیزم؟ -باز چی میخوای تو؟ -شب میای اینجا من تنهام. -وایسا به مامانم بگم بعد چند لحظه صدای بلندش که داشت مامانشو خطاب میکرد رو شنیدم... خوش به حالش! الان کسی رو داشت باهاش حرف بزنه... ازش اجازه بگیره... تنها نباشه... ولی من چی؟ یه دفعه یاد حرف های اون پسره افتادم... یاد حضرت زینب... یاد طاقت و صبرش. در کمال تعجب و ناخودآگاه گفتم -خدایا شکرت خودم از حرفم تعجب کردم... اولین بار بود همچین چیزی میگفتم. صدای شاد نرگس مانعی برای ادامه تفکراتم شد. -وای دنیا مامانم اجازه داد الان اومدم بای. اصلا به من اجازه حرف زدن نداد و قطع کرد. لبخند زدم اینم از دوست ما... نشستم رو کاناپه... تی وی رو روشن کردم و مشغول زیر و رو کردن شبکه ها شدم. نیم ساعت بعد نرگس رسید... همون اول با کلی سر و صدا مانتوش رو در آورد... با کلی سر و صدا و خنده رفتیم توی آشپرخونه نرگس-خوب حاال چی درست کنیم؟ در یخچال رو باز کردم... یه نگاه کلی بهش انداختم. -املت چطوره؟ دستاشو زد بهم و گفت -ایول عالیه. اومد منو زد کنار و خودش چند تا گوجه گذاشت توی ظرف. -تو اینا رو خورد کن منم بقیه کارا رو میکنم -خاک تو سرت خندیدیم و مشغول کار شدیم بعد نیم ساعت آماده شد.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تلنگر شهید قسمت 23 مانتو خاکستری و شلوار جین مشکی پوشیدم...ایستادم جلو آینه حوصله آرایش نداشتم... ه
 تلنگر شهید قسمت24 با صدای نرگس دست از خوردن کشیدم. -دنیا میگم چیزه -چیه؟ -واسم خاستگار اومده... لبخند اومد رو لبم... فکر کن نرگس ازدواج کنه... بد بخت پسره... لبخندم تبدیل به قهقه شده بود. -حالا کی هست این داماد خوشبخت؟ -کنایه نزن -وا من کجا کنایه زدم؟ -والا تو همیسه میگفتی داماد بدبخت، خوب حالا اینارو بیخی اگه گفتی پسره کیه؟ کمی فکر کردم... آخرین دوستش که رفت خارج و هیچ وقت هم بر نمیگرده... عاشق کسی هم که نبود. -نمی دونم کی؟ -فرید. با حیرت گفتم -دروغ؟ در حالی که لقمه رو تو دهنش میذاشت گفت -جون تو -خوب حاال میخوای قبول کنی؟ چشماشو دوخت تو چشمام... تو نگاهش سردرگمی بیداد میکرد. -نمیدونم گیج شدم مامان بابا میگن قبول کن -ولی چی؟ فرید که پسر خوبیه... -خوب به خاطر اون شایعه ای که واسه تو درست کرد... پریدم وسط حرفش.. -توی اون قضیه که فرید تقصیری نداشت. -یعنی تو هم میگی قبول کنم؟ -آره ولی نه به این زودی یکم ناز لازمه. -اون که بله. ➖ ➖ توی همون مکانی بودم که شب اول پسره رو دیدم...دوباره همون صداها...ترس همه وجودم رو فرا گرفته بود...چرخیدم تا پسره رو پیدا کنم..نبود...صدای یه نفر از پشت سرم شنیدم. -آهای دختر تو اینجا آب ندیدی؟ برگشتم به سمتش ولی با دیدن سر و وضع مردی که پشت سرم بود،جیغی کشیدم و یک قدم به عقب رفتم. لباسای کهنه و پاره... صورت و داستاش پر از چرک ... موهاش به هم ریخته بود... دوست داشتم پسره رو صدا کنم ولی هیچ اسمی ازش نمیدونستم... دویدم و از اون مرده دور شدم. -سلام تو کجا بودی؟ -چیزی شده؟ -هیچی نشده فقط داشتم میمردم از ترس لبخندی زد -خوب ببخشید....
سه برادر ، مردی را نزد حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند: اين مرد پدرمان را کشته است.😵 👤امام علی علیه السلام به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اينها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مُرد، من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مُرد.🐫🐪🐫 ✨امام علی علیه السلام فرمودند: حد را بر تو اجرا ميکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهيد. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکترم گنجی به جا گذاشته، اگر مرا بکشيد آن گنج تباه مي شود، و برادرم هم بعد از من تباه مي شود.🚶🏻🏃🏻🚶🏻 📝 اميرالمومنین علی علیه السلام فرمودند: چه کسی تو را ضمانت مي کند؟ آن مرد به مردم نگاه کرد و بااشاره به ابوذر گفت اين مرد. اميرالمومنين علی علیه السلام فرمودند: ای ابوذر آيا اين مرد را ضمانت مي کنی؟ ابوذر عرض کرد: بله اميرالمومنين علی علیه السلام فرمودند: تو او را نمي شناسی اگر فرار کند حد را بر تو اجرا مي کنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش مي کنم يا اميرالمومنين. 💭آن مرد رفت . و روز اول و دوم و سوم سپری شد... و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود... سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب در حاليکه خيلی خسته بود، به نزد اميرالمومنين علی علیه السلام آمد و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنید. ❓❔ امام علی علیه السلام فرمودند: چه چيزی باعث شد تا برگردی درحاليکه مي توانستی فرار کنی؟ ✨✨ آن مرد گفت: ترسيدم که "وفای به عهد" از بين مردم برود. ❓اميرالمومنين علیه السلام از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟ ✨✨ ابوذر گفت: ترسيدم که "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم برود. پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتيم... اميرالمومنين علیه السلام فرمودند: چرا؟ ✨✨ گفتند: مي ترسيم که "بخشش و گذشت" از بين مردم برود. 💧و اما من اين پيام را برای شما فرستادم تا "دعوت به خير" از ميان مردم نرود. 👈🏻 حالا نوبت شماست که بعد از خواندن این داستان آن را برای دیگران نقل کنید و در صورت امکان برای دوستانتان ارسال کنید تا "نشر و پخش فضایل مولای مان" از میان ما نرود. 🍀🌹🍀🌹. اگر دوست داشتيد. تو گروه بگذاريد اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم