#حالخوب🌱
⌝ توی کتاب : خوشحالی یعنی " نوشته بود : خوشحالی یعنی هنوز قلبت داره میتپه !
این یعنی ، هنوز زمان داری واقعاً زندگی کنی ؛
کاری که خیلیها نتونستن بکنن🌩💙⌞
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیـزشـی 🍊
زندگی روزے؛
زیبا خواهد شد
اندکی صبر لازم است🌱
🧡|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_138
وقتی علی صدای فاطمه رو شنید اشک هاش بیشتر شد.فاطمه گفت:
_علی جانم،وقتی این صدا رو میشنوی، من دیگه تو این دنیا نیستم...علی، زندگی اونقدر کوتاهه که ارزش نداره وقت تو برای #غیرخدا بذاری.میدونم غصه داری، احساس تنهایی میکنی.میگی چجوری زندگی کنم..علی جان،جوری زندگی کن که خدا ازت راضی باشه.اگه فکر میکنی خدا راضیه برای مردن من،غمگین و ناراحت باشی این کارو بکن،حتی اگه بقیه بهت میگن نکن..ولی اگه فکر میکنی خدا از این کار راضی نیست،نکن علی جانم.نمیگم غصه نداشته باش،میگم به خواست خدا راضی باش و اونجوری که خدا دوست داره،زندگی کن....علی،برای من دعا کن.تو بهترین کسی هستی که دعاهات برای من اثر داره...خدا همیشه نگهدارت باشه.
وقتی صحبت های فاطمه تموم شد،
علی بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا دورتر،تو ماشین نشسته بودن ولی صدای علی رو میشنیدن.امیررضا خواست بره پیشش که حاج محمود دستشو گرفت و گفت:
_بذار تنها باشه.
-تا کی بابا؟! تا کی بذاریم تنها باشه؟ علی الان به ما نیاز داره.
-علی الان باید تنها باشه...
اشک های حاج محمود هم صورت شو خیس کرد.
-..همه ی زندگیش زیر خاکه...اون الان من و تو رو نمیخواد،پدر و برادر نمیخواد..علی یه زندگی جدید میخواد. زندگی ای که فقط خدا توش باشه.
شب شد.
امیررضا و حاج محمود،نماز مغرب هم همونجا خوندن.علی هم کنار فاطمه نماز خوند.تمام شب به حرف های فاطمه فکر میکرد و اشک میریخت.حاج محمود و امیررضا هم تا صبح تو ماشین بودن.بعد از نماز صبح تو ماشین خواب شون برده بود.
هوا روشن شده بود.
به ماشین نزدیک شد.وقتی دید خوابن، آروم کنار ماشین نشست.علی تصمیم گرفته بود بخاطر خدا،به ظاهر زندگی کنه.
دو ساعتی گذشت.
امیررضا بیدار شد.پیاده شد که پیش علی بره.تا مطمئن بشه حالش خوبه.از پشت ماشین رد شد ولی متوجه علی نشد.
-داداش...من اینجام.
امیررضا نگاهش کرد.
علی بلند شد.به سختی جلوی اشک و بغض شو گرفت.جلوتر رفت و امیررضا رو بغل کرد.امیررضا از اینکه حال علی خوب بود،خوشحال شد و محکم بغلش کرد.
حاج محمود هم بیدار شد.
وقتی علی رو دید خوشحال شد.پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت.سه تایی سوار ماشین شدن و رفتن.
پویان بیرون خونه حاج محمود،منتظر مریم بود که زینب رو بیاره.همون موقع حاج محمود و امیررضا و علی رسیدن. پویان بعد از احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا،متوجه علی شد.
علی پیاده شد و به پویان نگاه کرد.
به سختی جلوی اشک و بغض شو میگرفت.چهره پویان هم داغدیده بود.
همه با هم تو خونه رفتن.همه جای حیاط برای علی پر از خاطرات شیرین با فاطمه بود.
ماشین فاطمه هم تو حیاط بود.
نفس کشیدن تو اون حیاط برای علی سخت بود.چندبار خواست از اون خونه بره ولی #بخاطرخدا نرفت.دیگه اشک هاش به اختیار خودش نبود.همه حالشو میفهمیدن.از حیاط رد شدن و داخل رفتن.در خونه که باز شد،داغ علی تازه تر شد.
زهره خانوم و محدثه و مریم ایستاده بودن.زینب بغل مریم بود.وقتی علی رو دید،مدام بابا،بابا میکرد و میخواست از بغل مریم بره پایین.ولی علی اصلا متوجه زینب هم نشد.مریم،زینب رو به اتاقی برد.علی به در و دیوار و زمین و مبل و میز و صندلی و آشپزخونه نگاه میکرد و اشک میریخت.همه ی اونا براش یادآور خاطره ای از فاطمه بود.
دیگه نتونست بایسته.
روی زمین نشست.به سختی خودشو کنترل میکرد که بلند گریه نکنه.دوست داشت بره اتاق فاطمه.ولی میدونست خانواده ش اذیت میشن.
به زهره خانوم گفت:
_میشه زینب رو بیارین؟
حال زهره خانوم هم خوب نبود. محدثه،زینب رو آورد.زینب دوید سمت علی.علی اشک هاشو پاک کرد و دخترشو بغل کرد.خیلی سعی میکرد جلوی اشک هاشو بگیره ولی اشک هاش بی اجازه میریخت.
زینب سعی کرد اشک های باباشو پاک کنه.وقتی دید نمیشه،اونم گریه کرد. امیررضا جلو رفت تا زینب رو از علی بگیره.
علی دوست داشت تو حال خودش باشه ولی چون خدا راضی نبود،اشک هاشو پاک کرد،زینب رو محکم تر بغل کرد و بلند شد که بره.
به حاج محمود گفت:
_با زینب یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
حاج محمود سر تکان داد و علی رفت. پویان خواست بره دنبالش.حاج محمود گفت:
_نه پویان جان،بذار تنها باشه...
نفس غمگینی کشید و گفت:
_زندگی علی از این به بعد اینجوریه.
علی کنار ماشین فاطمه ایستاد.
خیلی دوست داشت سوارش بشه و تو حال خودش باشه ولی بخاطر خدا اینکار نکرد.
نفس شو با درد بیرون داد،
و با زینب رفت.حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی #بخاطرخدا.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻?
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_138
حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی بخاطر خدا با لحن مهربان و پدرانه با دخترش حرف میزد؛بدون لبخند،با بغض.
براش بستنی خرید.
زینب اصرار میکرد باباش هم بخوره. هیچی از گلوش پایین نمیرفت ولی #بخاطرخدا بستنی ای که زینب بهش میداد،میخورد؛با بغض.
زینب رو پارک برد.
دوست داشت روی نیمکت بشینه و تو حال خودش باشه ولی #بخاطرخدا با زینب بازی میکرد؛با بغض.
اذان شد.با هم به مسجد رفتن.
بین نماز زینب خوابید.نماز تمام شد.به زینب نگاه میکرد.یاد تمام خاطرات شیرینی که کنار فاطمه و زینب داشت، افتاد...تصمیم گرفت مثل حاج محمود پدر خوبی باشه تا زینب شبیه فاطمه بشه.
زینب رو بغل کرد،
و از مسجد بیرون رفت.بی هدف و بی مقصد راه میرفت.نیم ساعتی گذشت. زینب بیدار شد.
وقتی چشم هاشو باز کرد و علی رو دید،لبخند زد.به رستوران رفتن و بهش غذا میداد؛با بغض.
دوباره پارک رفتن و بازی کردن.
بعد از نماز مغرب به خونه رفتن.فقط زهره خانوم و حاج محمود بودن.وقتی در باز شد،دوباره غم های علی تازه شد. هوای خونه براش سنگین بود.
بغض داشت.
دلش میخواست بره اتاق فاطمه و تنها باشه.ولی زینب ازش جدا نمیشد.حاج محمود و زهره خانوم حالش رو میفهمیدن.هرکاری کردن زینب ازش جدا نشد.علی با بغض و چشم های پر اشک به زینب که باهاش حرف میزد،نگاه میکرد. ولی اصلا صداشو نمیشنید.فقط میدید لبهاش تکان میخوره.زهره خانوم زینب رو آماده کرد که بخوابوندش.
علی گفت:
_اجازه بدید پیش من بخوابه.
اتاق امیررضا رو براشون آماده کرد.
زینب نمیخواست بخوابه.باهاش بازی کرد.براش قصه گفت.براش قرآن خوند تا بالاخره خوابید.
ولی تازه غصه های علی شروع شد.
خونه تاریک بود.پشت در اتاق فاطمه ایستاد.در اتاق بسته بود.خواست در رو باز کنه ولی پشیمان شد.سرشو روی در گذاشت و گریه میکرد.بعد مدتی دیگه نتونست بایسته و روی زانو هاش افتاد. یک ساعتی گذشت.
در اتاق رو باز کرد.وقتی در اتاق رو باز کرد،تازه فهمید جای خالی فاطمه یعنی چی.داخل اتاق رفت،در رو بست و پشت در نشست.
به تخت خالی نگاه میکرد،
به جای نماز خواندن فاطمه،به کمد لباس هاش،به میز تحریرش،به قفسه کتاب هاش،به مبل تو اتاقش. با همه اونا خاطره داشت.
-آخ...فاطمه!!...فاطمه!!...فاطمه!!...کجایی؟؟!!!
کنار تخت فاطمه نشسته بود،
و سرشو روی بالشت فشار میداد تا صدای گریه ش شنیده نشه.حاج محمود تو اتاق و زهره خانوم تو هال بودن. صدای ناله علی رو میشنیدن و گریه میکردن.
خیلی گذشت.
زهره خانوم به اتاق رفت.کنارش نشست و با مهربانی بالشت رو از روی صورتش کنار زد.بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_فاطمه از بچگی خوشگل و شیرین زبان بود.همه دوستش داشتن و میخواستن بغلش کنن و ببوسنش.ولی وقتی بزرگتر شد،بغل هرکسی نمیرفت.وقتی بزرگتر شد،برای هرکسی شیرین زبانی نمیکرد. وقتی بزرگتر شد،با هر کسی حرف نمیزد...نه ساله که بود حجابش کامل بود. پیش نامحرم نمیخندید..پیش نامحرم بلند حرف نمیزد ولی وقتی نامحرم نبود، خیلی مهربان و خوش صحبت بود..خیلی زود خانوم شده بود.هفده سالش بود که برای اولین بار براش خاستگار اومد.پسر خوبی بود.ولی فاطمه گفت میخوام با کسی ازدواج کنم که خدا ویژه هواشو داره..بهش گفتم تا کسی ویژه حواسش به خدا نباشه که خدا ویژه بهش توجه نمیکنه..فاطمه لبخند زد و گفت خب منم کسی رو میخوام که ویژه حواسش به خدا باشه...وقتی با شما ازدواج کرد،همه مون مطمئن بودیم انتخابش درسته.شما واقعا ویژه حواست به خدا بود.خدا هم ویژه حواسش بهت هست..بیماری و مرگ فاطمه برای همه مون امتحان بود.ولی فکر میکنم مهمتر از همه برای این امتحان شما بودی..خداروشکر شما حتی تو سختی ها هم خیلی خوب حواست به خدا هست....روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم حالا که دخترم نیست،پسرم هست.
به علی نگاه کرد.صداش کرد:
_پسرم..
علی سرشو بالا آورد و به زهره خانوم نگاه کرد.
-..شما به اندازه گذشته برای ما عزیز نیستی..خیلی بیشتر از گذشته عزیزی. حتی از امیررضا هم برای ما عزیزتری... پسرم،علی جان،بودن شما کنار ما به ما آرامش میده،مرهم قلب ماست،دلگرمی ماست.
از اون شب، علی کنار پدر و مادر و دخترش زندگی میکرد.گرچه براش سخت بود ولی #بخاطرخدا سختی ها رو تحمل میکرد.
حاج محمود به خانواده هایی که فاطمه گفته بود،سر زد.متوجه شد فاطمه از وقتی سرکار میرفت،از حقوق خودش به اون خانواده ها کمک میکرد.
سراغ بچه هایی که قرار بودپدربزرگشون باشه رفت.نگاهی به آدرس تو دستش کرد و نگاهی به تابلو بالای در ورودی.
×مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست.×
داخل رفت.
سراغ خانم ملکی رو گرفت.کسی که فاطمه اسمشو کنار آدرس مرکز نوشته بود.
در اتاق باز بود.....
ارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم #پارت_138
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_139
در اتاق باز بود.
خانمی پشت میز نشسته بود و به کاغذهای روی میزش نگاه میکرد.تقه ای به در زد.خانم نگاهی به حاج محمود کرد.
_خانم ملکی؟
_بله.. به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید.
حاج محمود نشست.
_درخدمتم.
حاج محمود نمیدونست از کجا شروع کنه.مکثی کرد و گفت:
_من نادری هستم.پدر فاطمه نادری.
مطمئن نبود با همین معرفی مختصر، فاطمه رو بشناسه.
-خوشبختم.خیلی خوش آمدید..فاطمه کجاست؟ خیلی وقته ازش خبری نیست.. چندبار باهاش تماس گرفتم همراهش خاموشه!!
حاج محمود نفس غمگینی کشید،
و جریان رو تعریف کرد.خانم ملکی با شنیدن خبر مرگ فاطمه هم شوکه شد و هم خیلی ناراحت.
-خانوم،امروزم خاله فاطمه نیومده؟
خانم ملکی سر بلند کرد،
و به دختربچه ای شش ساله که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.نگاهی به حاج محمود انداخت.
روبه دختر بچه گفت:
-نه عزیزم..برو به مهدیه و روشنک بگو بیان.
دختربچه ناراحت رفت.خانم ملکی به حاج محمود گفت:
_فاطمه دو روز در هفته میومد اینجا.با بچه ها بازی میکرد.. بهشون محبت میکرد...با بازی و شعر و مهربانی بهشون قرآن و مسائل دینی آموزش میداد.بچه ها خیلی دوستش دارن.سر حفظ کردن چیزایی که فاطمه بهشون یاد داده رقابت میکردن...این مدتی که نیومده روزی چندبار میان اینجا و سراغ شو از من میگیرن..نمونه ش مینا،همین دختربچه ای که الان اینجا بود..نمیدونم چجوری بهشون بگم..انگار دوباره یتیم میشن.
مینا و دوتا دختر که ازش بزرگتر بودن جلوی در ایستادن.مینا با لحن کودکانه ای گفت:
_خانوم آوردمشون.
خانم ملکی نفس ناراحتی کشید.
از جاش بلند شد و همراه دخترها به اتاق دیگه ای رفت.چند دقیقه گذشت.صدای گریه دخترها تو سالن پیچیده بود.بچه های دیگه هم سمت اتاق رفتن.خیلی طول نکشید که خبر پیچید.صدای گریه ی بچه ها فضارو پر کرده بود.حاج محمود از اتاق بیرون رفت.با دیدن اون صحنه قلبش فشرده شد.آرام میرفت. کسی از پشت سر گفت:
_عمو..
برگشت سمت صدا.مینا بود.صورتش خیس اشک بود.حاج محمود گفت:
_جانم؟
-شما بابای خاله فاطمه هستین؟
-بله.
-خاله فاطمه واقعا دیگه پیش ما نمیاد؟!!
حاج محمود روی زانو نشست....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#فندقانھ👶🏻
بارهاپرسیدھا؎ازنحوھ؎دلدادنم
چشمتودرچشممندیگرنمےدانمچھشدシ!❤️
🍉|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_238
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سرمو روی شونش میزارم و چشم میبندم
مشامم رو از بوی عطرش پرمیکنم و ارامشی غیرقابل وصف تمام وجودم رو میگیره
چشمامو میبندم
و نمیدونم چقدرمیگذره که دردنیای بی خبری فرومیرم
{محمدحسین}
حلقه دستمو دورش تنگ ترمیکنم
سرشو روی شونم میزاره
سرمو به سرش تکیه میدم
که بعد از دقایقی شونم سنگین میشه
بمیرم براش که به خاطر من احمق اینهمه زجرکشید
اروم سرشو روی پام میزارم
با دستم موهای ابریشمیشو نوازش میکنم و خم میشم و بوسه ای روی موهاش میزنم
اروم سرشو روی مبل میزارم و پتو روش میندازم
به خاطر پام نمیتونم بلندش کنم و به اتاق ببرمش
زیر سرشو هم درست میکنم و به سمت اشپزخونه میرم
دستی به گردنم میکشم
چی درست کنم حالا
با به یاداوری کتاب اشپزی سارا سریع به سمت کتابخونه کوچیک گوشه پذیرایی میرم و پیداش میکنم
نگاهی بهش میندازم
سارا کلم پلو خیلی دوست داره
مواد و وسایل لازم
کلم برگ یک عدد
گوشت چرخی 200گرم
سبزی کلم پلو 300گرم
برنج 2پیمانه.
ابلیمو نمک فلفل زردچوبه به مقدارلازم
وسایلی که لازم داشت رو بیرون گذاشتم و شروع کردم از روی دستور پخت به غذا درست کردن
زده به مقدارلازم
حالا که نمیدونیم
شانسی میریزیم
دوتا قاشق غذا خوری زردچوبه
یک قاشق غذا خوری فلفل قرمز
نمک روهم پاشیدم روش به مقدارلازم
گوشتارو گوله گوله کردم و ریختم توی ماهیتابه
ولی پنج دقیقه که گذشت ازهم دیگه وارفت
ناامید بهش نگاه کردم
ولش کن مهم نیته
بالاخره بعد از مشقت های فراوان
برنج رو دم کردم و سالاد درست کردم
دستمو شستم و به اشپزخونه که منفجر شده بود نگاه کردم
سری تکون دادم و به سمت پذیرایی رفتم
روی مبل توی خودش جمع شده
با لبخندسمتش میرم
روی دسته مبل میشینم و اروم موهاشو نوازش میکنم
+سارا جان
خانومم
نمیخوای بیدارشی
زمزمه های ریزی میکرد
رفته رفته صداش بلندترشد و من عصبی تر
_دستتو به من نزن کثافت اشغال
اشکاش روی گونش چکید
دستام مشت شد
_پوریا تو یه عوضی به تمام معنایی
متورم شدن رگ گردنمو حس میکنم
عرق روی پیشونیش نشسته و موهاش به پیشونیش چسبیده
نگران صداش میکنم
+عزیزم
خانومم
سارا جانم
پاشو قربونت برم پاشو داری خواب میبینی
شدت اشکاش بیشترمیشه و من نگران تر
+پاشو قربونت برم
پاشونفسم بیدارشو
تکونش میدم
که با جیغی از خواب میپره
گنگ به اطرافش نگاه میکنه
سریع روی مبل میشینه
که نگاهش روی من ثابت میمونه
خودشو توی اغوشم میندازه و هق هق میکنه
سفت توی بغلم میگیرمش
موهاشو نوازش میکنم
+هیش
همش خواب بود
توالان پیش منی و هیچ کس نمیتونه بهت اسیب بزنه زندگیم
هیش گریه نکن
فین فینی میکنه که با لحن شوخی میگم
+سارا جان میگم میخوای به جای لباس من از دستمال استفاده کنی؟
سکوت توی خونه میپیچه
از اغوشم بیرون میاد
گیج میپرسه
_چی؟
میخندم
+نفهمیدی؟
مکثی میکنه و یه لحظه چهرش خشمگین میشه
مشتی به بازوم میزنه
_خیلی خیلی لوسی
میخندم و موهاشو میبوسم
+بریم شام؟
_از بیرون گرفتی؟
+نه خانومم خودم پختم
و ابرویی بالامیندازم
ابروهاش بالامیپره و متعجب نگاهم میکنه
_نه بابااااا
+بیا بریم نشونت بدم
به اشپزخونه میریم که با دیدن اشپزخونه چشماش گرد میشه
تقریبا جیغ مانند میگه
_محمدحسینننن
اینجا چرا این شکلیههه؟
+باهم تمیزش میکنیم عشقم حرص نخور
خبیث نگاهم میکنه که میخندمو میبرمش پشت میز و صندلی واسش میکشم بیرون
+بشین برات غذا بیارم ببین چی پختم
به سمت قابلمه میرم و دمکنی رو از روش برمیدارم
بخار به صورتم میخوره
برنجا بهم چسبیدن و مثل شله زرد شدن
برنج سبزرنگه ولی
اشکال نداره همینم نعمت خداست
توی بشقاب میکشم و با سالاد میبرم و میزارم روی میز
سارا با دیدن بشقاب برنج متعجب نگاهش میکنه
_این چیه؟اش دندونیه؟
اخمی میکنم
+نخیر کلم پلوعه
_کلممم پلووووو؟؟؟
+اره خب مشکلش چیه
_هیچی هیچی
لبخندمیزنم و اولین قاشق رو پرمیکنم
به سمتش میگیرم
لبخند تصنعی میزنه
_توبخورمن خودم میخورم
+نه خانومم اول توباید بخوری ببینم دوست داری یانه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#سخنبرٺر🌱
ماکهروۍحجاب
اینقدرمقیّدیمبهخاطر ایناستڪھ حفظحجاببهزنکمکمیکند،
تابتواندبهآنرتبهمعنویعالیخودبرسد:)🌸
🌥|• @shahidane_ta_shahadat
#باهمدرسبخونیم🌱📖
زمان مطالعه زیست و شیمی حفظی
حواست باشه اسکلت سازی کنی
حالا اسکلت سازی یعنی چی؟
یعنی تصویر سازی کنی توی مغزت
درصد یادگیریت بی اندازه بالا میره
اگه یه بار تصویر سازی کنی و درس بخونی
گیراییت بیشتر از زمانیه که ده بارمیخونی اما تصویرسازی نداری😉👍🏻
#اسڪلٺسازیهنگاممطالعه💯
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
#حالخوب🍊
برای شادی و آواز و رقص،
به دنبال دليل نباش! كسی كه برای
شادی دليلی میجويد، هيچگاه
حقیقتا شاد نخواهد شد!☕️🌿
☕️|•@shahidane_ta_shahadat
#چہارشنبہهایامامࢪضاێے🌱
هروقتدلتبرایامامرضا«ع»
تنگشد،بدونکهامامرضاست
کهدلشبرایتوتنگشده :)) .
- حاجآقاپناهیان
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقونہ👀
قشنگتریݩحادثہۍدنیـ🌏ــاداشتنتہرفیقم🌙👭💕
💛|•@shahidane_ta_shahadat
#خداجانم⛱
تمام غصه هاۍ دنیا را میشود
با یڬ جمله تحمل ڪرد
‹ خدایا میدانم ڪه مۍبینی ›
⛱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_239
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
لبخندی میزنه و قاشق رو ازدستم میگیره
یواش و با استرس به دهنش نزدیک میکنه و توی دهنش میزاره
چشماشو میبنده و قورتش میده
فکرکنم خیلی خوشش اومده
یهو چشماش گرد میشه و پشت سرهم سرفه میکنه
نگران بلندمیشم شیشه دوغ رو بهش بدم که کاسه سالاد رو برمیداره و ابغورشو کامل میخوره
جیغی میزنه و سرشو تکون میده به طرفین
منم دلم ریش شد از ترشی ابغوره
میخندم و سمتش میرم
+چیشدی تو
خوبی؟
میخواد حرفی بزنه اما نمیتونه و با سرعت به دستشویی میره
مثل اینکه ماجرا خیلی جدیه
نگران پشت سرش میرم
اما پشت هم عق میزنه ودر دستشویی روبسته
عصبی مشتی کف اون یکی دستم میکوبم
لعنتی یعنی اینقد بدشده؟
نفس نفس زنون بیرون میاد
نگران سمتش میرم و دستمو دوربازوش میندازم
+خوبی؟
_نه اصلا
+چرا اینجوری شدی خب تو
غذا بد بود؟
بیحال روی مبل میشینه
_نه بد نبود
ذوق زده میگم
+خوب شده بود؟
بیحال سرشو به مبل تکیه میده
_خوب؟مزخرف بود
مات میمونم و هردو سکوت میکنیم
بعد از چنددقیقه با صدای بلند میزنم زیرخنده
باهم میخندیم
کنارش میشینم
+یعنی اینقد بدبود؟
میخنده و سرشو روشونم میزاره
_افتضاح بود
میخندم و میگم
+بلندشو ببینم چی ساختمممم
میخنده و بلندمیشیم و به اشپزخونه میریم
قاشق رو جلوی دهنم میگیرم
+حلال کن
میخنده
قاشق رو توی دهنم میزارم
شیرین
تلخ
و به شدت تند و چسبناک
به سرعت به سمت دستشویی میرم
به معنای واقعی کلمه مزخرف بود
ابی به صورتم میزنم
+راس میگی خیلی مزخرف بود
میخندیم و بلند میشه
_میرم یه نیمرو بپزم بخوریم
من خیلی امروز بهم فشاراومده
شکمم سفت شده
میخوام سریع بخورم و بخوابم
وحشت زده از روی مبل بلندمیشم
+سارا
بچه
بچه خوبه؟
اره؟
اشک به چشماش میشینه
_اوهوم
تواین مدت از امانتت مراقبت کردم
دستی به صورتم میکشم و سارا به سمت اشپزخونه میره
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
5ماه بعد
(سارا)
پتو رو روم میکشه و پیشونیمو میبوسه
_مراقب خودت و دختربابا باش
من صبح اول وقت اینجام
دستشو میگیرم
+توهم خیلی مراقب خودت باش عزیزم
_چشم خانومم
فعلا
واسه نماز صبح زنگت میزنم
+باشه بروخدا به همراهت
بیرون میره و خودمو بالامیکشم
چراغ خواب رو روشن میکنم و مفاتیح کوچیکمو دست میگیرم و زیارت عاشورا میخونم
دلم اروم میگیره و توی دنیای خواب غرق میشم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_240
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دستمو به دیوارمیگیرم و اروم اروم به سمت تخت میرم
چندین بارازدرد بلندشدم و اب خوردم و دوباره دراز کشیدم
وقتی محمدحسین نیست من نباید دردم بگیره
نه نباید دردم بگیره
نفسام سنگین شده
درد توی وجودم میپیچه
اما بعد از چند دقیقه اروم میشم
دردام نیم ساعت به نیم ساعت شده
نفس نفس میزنم
اروم بیرون میرم از اتاق
و به سمت گوشی تلفن میرم
شماره مامانمو میگیرم
بوق میخوره و جواب نمیده
دوباره دردی توی وجودم میپیچه
جیغی میزنم و کناردیوارسرمیخورم
نفس نفس میزنم و عرق سردی روی پیشونیم نشسته
شماره فاطمه رو میگیرم
بعد از چندین بوق
ناامید میخوام گوشیو زمین بزارم که صدای خواب الود سینا بلندمیشه
_بله؟
+س...سی..سینا
انگاربا شنیدن صدام ویندوزش بالا میاد
وحشت زده میگه
_سارا؟تویی؟خوبی؟
+بیاین ای..اینجا
د..درد دا..رم
هول زده میگه
_الان میایم محمدحسین کجاست
درد بدتری توی وجودم میپیچه و از تمام وجودم جیغ میکشم
گوشی از دستم میافته و دستمو به پرده پشت سرم مشت میکنم
جیغی بلندتراز قبل میزنم و پرده رو محکم ترمشت میکنم توی دستم
به خودم میپیچم و دردمیکشم
آخ دخترم
آخ
من این درد هارو سرتو میکشم
نیادروزی که توی روی من و بابات وایسی
که اون روز روز شکستن منه
پارچه لباسمو توی مشتم فشرده میکنم
نمیدونم چقدرمیگذره که دربا صدای وحشتناکی بازمیشه و چهره ترسیده محمدحسین نمایان
و بعد از اون سینا و فاطمه
با دیدن من با سرعت به سمتم میاد
_سارا
سارا قربونت برم
صبرکن
یکم تحمل کن
تکنسین های اورژانس از دروارد میشن
جالبه همه همزمان رسیدن
اینبار دردم از قبل بدتره و جیغ بلندتری میزنم
سینا و محمدحسین و فاطمه کمکم میکنن و باکمک تکنسین ها به داخل ماشین منتقلم میکنن
دستم توی دست محمدحسین فشرده میشه و من از درد فقط دستمو گازمیگیرم
نگرانی از سر و روش میباره و مدام اشک روی صورتمو پاک میکنه
ماشین متوقف میشه و دربازمیشه و بیرون میبرنم
دستم همچنان توی دست محمدحسینه و همراه با تخت تندتندحرکت میکنه
توی اتاقی میبرنم و دستم ازمحمدحسین جدامیشه
دردم فراتر از حد تحملم میشه و جیغی گوش خراش میکشم و پرستارها با سرعت امادم میکنن واسه اتاق عمل
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
+ تو عزیزِ خدایی˘˘
هر روز صبح، خندان تر، بخشندھ تر
صبورتر باش. حواست بھ نگاھِ خدا
باشھ، کھ چشمش بھ زیباتر شدن و
لایقتر شدنِ توست.🌱
#سݪامنورچشمےهایشہیدانہ🌸
روزتونبهخیࢪوشادێ
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ💍
بودنتــ
تو زندگیمــ
مثل رنگ آمیزی نقاشیه °{🎨🖌}°
دیدی ڪه؟🤨
رنگا چقدر به نقاشی روح میدن...°{🤩}°
♥️|•@shahidane_ta_shahadat
#شاعرانه ✨
چه بگویم سحرت بخیر ؟
تو خود صبح جهانی
من شیدا چه بگویم ؟
که تو،هم این و هم آنی ❣
🍒|• @shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👶🏻
جـٰآنۍودِلـۍ،،
اِۍدِلوجـٰآنـَمهَمِہ«طُ»シ...!
#نازکردناش😍🥺😂
💕|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_241
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(محمدحسین)
سالن رو با قدمام متر میکنم و زیرلب ذکر میگم
توی اداره بودم و داشتیم برای رفتن به ماموریت اماده میشدیم که اکبری باعجله به سمتم اومد و گفت گوشیم چندین بارزنگ خورده
متعجب و نگران گوشیو از دستش گرفتم که دوباره زنگ خورد
سینا بود که هول شده میگفت سارا حالش خوب نیست وهرجا هستم خودمو برسونم
منم بدون گرفتن مرخصی سریع بیرون زدم که البته این کارم بدون مجازات نیست
بالاخره بعد از ۵ ساعت طاقت فرسا
دراتاق عمل بازمیشه
مامان نسرین و مامان طاهره که دوساعت بعد از اومدنمون به بیمارستان بهمون محلق شدن سریع بلندمیشن و به سمت دکترمیان
به سمت دکترمیرم
+سلام خانم دکتر
_سلام بفرمایید
+همسرخانم موسوی هستم
حالشون چطوره؟
همونجور که دستش توی روپوش پزشکیشه و به سمت اسانسور شیشه ای بیمارستان میره میگه
_خداروشکرعمل خوبی بود
هم مادر و هم بچه درسلامت کامل هستند
چیزی توی دلم میشینه
چیزیم توی گلوم
هردو باعث اومدن اشک به چشمم میشه
با صدای گرفته ای میگم
+خدا خیرتون بده
اجرتون با مادرسادات
تشکری میکنه و سواراسانسورمیشه
بقیه به سمتم میان
توی بغل سینا فرومیرم
به کمرم ضربه میزنه
_تبریک میگم داداش
مبارکه ان شاءالله
+ان شاءالله روزی خودت
بابام بغلم میکنه
_مبارک باشه پسرم
ان شاءالله عاقبت بخیربشه
دستشومیبوسم
+بادعای خیرشما حتما عاقبت بخیرمیشیم هممون بابا
و به نوبت تبریک میگن و تشکرمیکنم
باصدای فاطمه به سمتش برمیگردیم
_وای خدا
الهی عمه فدات بشه قشنگم
که شدی کپی عمه اینقدرخوشگلی
میخندم و سمتش میرم
+سقف نریزه فاطمه
_عه داداش
میخندم و کنارش میزنم
با دیدن فرشته کوچولویی که توی تخت نوزاد چشم بسته تمام شیرینی عالم به دلم میریزه
حسی غیرقابل وصف
حس مسئولیت پذیرشدن
حس پدربودن
حس عشق پدر به فرزند مخصوص دختری که همدم میشه واسه پدر و مادر
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بهدلخستهبگویید
خُداونـدۍهستمهربانترازحدتصـۅر🌿
#سݪامࢪفقاصبحتونبخیر🌻
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقونہ💕
گوشـھ دنجِ دلــم؛🤭
تا ابــ∞ـــد مۍمانــے❤️
"ࢪفیق جـــــآنا"
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#آیـہگرافـی🌿
قَـدنَرَۍتَـقَـلُّبَوَجـهِڪَفـےالسَّـمآء♥️
نگـاههاۍِانتظارآمیـزٺبہسوی
آسمـاݩراڪاملامیبیـنم'!👀🖐🏼
سورهمبـارڪہبقـره
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگر
فرشتہها ازخـداوند پرسیدن🖐🏻
خدایاتوکہبشر را اینقدر دوست داری
چرا غـم را آفریدی⁉️
خداگفت : غم رابہخاطر خودم آفریدم💔 چونمخلوقاتم تا غمگیـن نشوند بہ یاد خالقشاننمی افتند..!
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#آیـہگرافـی🌿 قَـدنَرَۍتَـقَـلُّبَوَجـهِڪَفـےالسَّـمآء♥️ نگـاههاۍِانتظارآمیـزٺبہسوی آسمـ
#خدایجان🦋
وقتیکهمیدونی؛
خدابزرگترازغموغصهمنوتوئه.."
چرابایدحالدلتبدباشه..؟!
یهآخداییهست..'💞
کهحواسشبهمنوتوباشهمومن..!!😌☝️🏻
بیخیالهمهچیز..'🚶🏻♂
همهچیزدستخداست..":)
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👶🏻
خلقِدوجهاטּاستگرفتارتولیڪن
درهࢪدوجهاننیستگرفتارترازمن..!
👑|•@shahidane_ta_shahadat