eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱بِه‌نَامِ‌آنکِه‌مَارَا‌زِندِگِی‌دَاد🍊
🖤 هرگزازیادنبردم‌منِ‌مدهوش‌تورا ، تونـھ‌‌آنـےڪھ‌توان‌کردفراموش‌تورا :)💔 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
🌸 یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه: "فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا" من نزدیکم... 💕 و دعاى دعاکننده را به هنگامى که مرا بخواند اجابت مى کنم... اون همیشه و همه جا کنارته... بهش اعتماد کن🙂فَقُل: حسبی الله...✨ 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سه هفته گذشت. خانواده حاج محمود،مهمان داشتن.پویان و مریم و یکی از دوستان مریم. پویان و مریم بعد از ازدواج علی و فاطمه،زیاد میرفتن خونه حاج محمود،مخصوصا بعد از مرگ فاطمه.پویان برای حاج محمود و زهره خانوم،مثل امیررضا بود و برای علی و امیررضا برادر بود. اون مهمانی برای آشنایی علی با سحر، دوست مریم بود.اما تمام مدت مهمانی، علی بهش نگاه هم نکرد.جواب سؤالات سحر رو هم مختصر میداد.سحر با زینب رابطه خوبی داشتن.پویان و مریم و دوستش رفتن. زهره خانوم به علی گفت: _پسرم،نظرت درمورد سحر خانوم چیه؟ -سحر خانوم کیه؟! همه خندیدن.زهره خانوم گفت: _دوست مریم خانوم دیگه،الان اینجا بودن. علی تعجب کرد. -نظری ندارم چون اصلا بهشون توجه نکردم.دلیلی هم نداشتم که بخوام توجه کنم. امیررضا گفت: _مامان جان،من بهتون گفتم قبلش به علی بگین..خب داداش من محجوب و سربه زیره،معلوم بود اصلا به اون خانوم دقت نمیکنه. علی که تازه متوجه قضیه شده بود، با تعجب به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا که با لبخند نگاهش میکردن،نگاه کرد. حاج محمود گفت: _علی جان،ما میخوایم برای پسرمون آستین بالا بزنیم.میخوایم خانواده مون بزرگتر باشه. زهره خانوم گفت: _سحر خانوم،خانم خیلی خوبیه.بخاطر مشکلات اخلاقی شوهرش،ازش جدا شد.الان بچه نداره ولی بچه ها رو خیلی دوست داره،مخصوصا زینب رو.زینب هم خیلی دوستش داره.مطمئن باش من هر کسی رو لایق پسرم نمیدونم. امیررضا گفت: _داداش جان،ما دلمون عروسی میخواد. علی سرش پایین بود و هیچی نمیگفت ولی تو دلش با خدا حرف میزد. *خدایا اینم باید بخاطر تو انجام بدم؟! من نمیتونم مسئولیت زندگی کسی رو به عهده بگیرم که هیچ حسی نمیتونم بهش داشته باشم.همه قلب و احساس من مال فاطمه ست.ازدواج با هرکسی خیانت به احساس و قلب اون آدمه..میدونم تو هم به خیانت و تظاهر و دل شکستن راضی نیستی. سرشو آورد بالا.با چشم های پر اشک به بقیه نگاه کرد و گفت: _من نمیخوام ازدواج کنم.لطفا دیگه این بحث رو ادامه ندین. به حیاط رفت.روی صندلی نشست.حاج محمود کنارش نشست.علی گفت: _من دوست داشتم زندگی من و فاطمه، مثل شما و مامان باشه.کنار هم پیر بشیم.دختر عروس کنیم.پسر داماد کنیم.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم فاطمه تنهام بذاره،اونم به این زودی..ولی حالا که فاطمه رفته..تنهام گذاشته،من با عشقش زندگی میکنم،به امید دوباره دیدنش.به امید بهشت با فاطمه روزهامو میگذرونم...این حرف ها فقط داغ دلمو تازه تر میکنه.نمک به زخم قلبم میزنه. -علی جان،خواسته ی ما آرامش توئه، خوشحالی توئه... علی با خودش گفت آرامش من زندگی کنار قبر فاطمه ست ولی خدا راضی نیست. حاج محمود گفت: _فاطمه ازم خواست کمکت کنم ازدواج کنی.. با تعجب به حاج محمود نگاه کرد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌱بِسْمِکَ‌اَلَّذِی‌خَالِق‌ٌلَا‌خَالِقَ‌لَهُ🌸
🌱 [ فَفـِرُّوا إِلـَى اللَّهِ ] ازسختۍهاومشکلات‌دنیـا فـرارکنیدبھ‌آغـوش‌خـدا...🌱' ؟(= 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌸 وقتے‌میومدخونہ دیگه‌نمیذاشت‌من‌کار‌کنمـ🙈 زهرا‌رو‌میذاشت‌رو‌پاهاش وبا‌دست‌بہ‌پسرمون‌غذا‌میداد میگفتم : یکےازبچہ‌ها‌رو‌بد‌ه‌بہ‌من! بامھربونےمیگفتـ : نہ‌شما‌ازصبح‌تا‌حالا بہ‌اندازه‌کافے‌زحمت‌کشیدی؛🌻🖇 دوستاش‌بہ‌شوخے‌میگفتن : مهندس‌کہ‌نباید‌تو‌خونه‌کار‌کنہ! میگفت: من‌کہ‌از‌حضرت‌علے؏ بالاتر‌نیستم؛مگہ‌بہ‌حضرت‌زهرا کمك‌نمیکردند✨؟! 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
بھ‌نام‌او‌ڪھ‌این‌روزها‌آسمانش‌عزادار‌ بھترین‌بانوۍ‌عالم‌اسٺ:)
؟! نام:احمدمشلب متولد:³¹آگوست‌سال¹⁹⁹⁵ زادھ:نبطیه‌لبنان وضعیٺ‌تاهل:مجرد تاریخ شھادٺ:²⁹فوریه‌سال²⁰¹⁶ محل‌شھادٺ:‌منطقہ‌الصوامع‌ادلب کتاب‌هاۍ‌مربوط‌بھ‌وی:ملاقات‌در‌ ملڪوت مزار:روضة‌الشهدا‌شهر‌نبطیه‌لبنان شھید‌روزهجدهم شھیداحمدمشلب❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 نهار رو درکنارهم خوردیم اما درواقع خوردنی درکارنبود فقط صدای قاشق و چنگال هایی بود که بهم میخورد تا تظاهر کنه هرکدوم ازماها دلمون ارومه و حالمون خوب و داریم غذا میخوریم اما هممون خوب میدونستیم ازحال و احوال دلمون قرآن کوچیکشو بوسید و گذاشت کیفش مامانم با چشم خیس به سمتش اومد و کیسه ای که براش از میوه خشک و کشمش و گردو و بادوم و کلی خوراکی دیگه پرکرده بود توی ساکش گذاشت و سینا تحمل نکرد اشک روان شده روی گونه مامان رو هممون با چشم اشکی زل زده بودیم به سینایی که روی زمین زانو زده و دست مامان رو میبوسه و بو میکنه و مامانم که هق هقش کل ساختمون رو گرفته دراغوش میکشتش و میشنوم صدای ارومشو _مرگ مامان برگرد فقط برگرد ازخدامیخوام سالم برگردی اما اگه حضرت زینب قبولت کرد و پرکشیدی فقط برگرد جون مامان هق هقش بلندتر شد و سریع برگشت و به اشپزخونه پناه برد حرفای مامان داغ دل همه رو تازه کرد که فاطمه بیحال روی مبل افتاد و هق هق سحر و مامان مخلوط شد و سینا بهم ریخته ترشد اما قوی تر از قبل بی صدا اشک میریختم و کلافه دور خودم میچرخیدم _سارا جان برمیگردم سمت محمدحسین که مغموم و ناراحت زمزمشو که صدام کرده بود شنیدم +جانم _برو پیش فاطمه حالش خوب نیست بایاداوری فاطمه هول زده به اشپزخونه میرم و لیوان ابی برمیدارم مشتی قند از توی قندون برمیدارم توش میریزم و با قاشق همش میزنم و روش میکوبم تا قندها خورد بشه _برای کی میبری سارا؟ +فاطمه حالش بد شده واسه اون میبرم هول زده دستی به گونش میکوبه _یافاطمه زهرا سارا بدو برس به داد بچه متعجب به مامان که اینجوری هول کرده خیره میشم اب قند رو برای فاطمه میبرم و سینا لیوان رو ازم میگیره و اروم اروم به خوردش میده یکم جون میگیره اما هنوز معلومه توان بلندشدن نداره باکمک سینا و محمدحسین به اتاقی میبریمش و روی تخت میخوابه و محمدحسین بیرون میره سینا اروم کنارش میشینه و دستشو توی دست میگیره اما فاطمه از شدت حال بدش نای بازکردن پلک هاشم نداره بیرون میرم تا راحت باشن و محمدحسین رو میبینم که کناردر روی زمین نشسته و دستاش که سرش رو باهاش گرفته دست روی شونش میزارم +چی اینجوری بهم ریختت کرده؟ _وقتی منم خواستم برم طاقت ندارم اینجوری بی طاقتی کنی میدونم پای رفتنم سست میشه برمیگرده سمتم که حالا رو به روش روی زمین نشستم _پس تو مراعآت منو کن و بی طاقتی نکن دستشو میگیرم و با سری پایین افتاده میگم +روز اولی که پای سند ازدواجو امضا کردم یعنی حواسم بوده چه روزایی درانتظارمه حواسم بوده خودم باید بند پوتینتو ببندم و راهی ماموریتت کنم و خودم شب تا صبح و صبح تاشب خونه رو متر کنم با قدم هام تا تو کلید بندازی و از در وارد شی و من یه نفس عمیق بکشم و بگم خدایا شکرت دوباره فرداش پس فرداش روز از نو روزی از نو من همه اینارو میدونم بی قراریم از نگرانیم نیست از دلتنگیمه پس نگرانم نباش خودم راهیت میکنم لبخند شیرینی که روی لبش نشسته نشون از این میده که حرفام به مزاقش خوش اومده و خوب پیاده کردم رسم همسرداریو اخرین نفرمنو محمدحسینیم که میخوایم خداحافظی کنیم دراغوشش میرم و رفع دلتنگی میکنم و بوسش پیشونیمو گرم میکنه زمزمش توی گوشم نجوامیشه _مواظب فاطمه باش بعدازخدا به توسپردمش هم فاطمه رو هم جانمو بااستینم اشکامو پاک میکنم و سرتکون میدم محمدحسین رو هم دراغوش میگیره و زمزمشون ترس به جونم میندازه دوباره _مواظب باش محمدحسین اگرمن رفتم و برنگشتم لااقل توبرگرد سعی کن برگردی اون کثافت با هیچ کس شوخی نداره و ناموس و زن و بچه براش بی معنیه مواظب باش داداش ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱 زندگی فردا نیست، زندگی امروز است ! زنـدگـی قـصـه‌‌یِ‌ عـشـق اسـت و امــیـد؛ صــــحـــــنــــــه‌‌یِ غـــم‌هــا نــــیــســــت. به چه‌ می‌اندیشی؟ نگرانی‌ بـیـجـاسـت، چون خدایی اینجاست🧡 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌱📖 وقتی توی نمونه سوالایی که داری حل میکنی جوابا رو اشتباه مینویسی کلا نبند بزار کنار و بگو من نمیتونم پس بیخیال ببین اشکال کارکجا بوده ۲۰۰ تا تست کار کردی ۲۰۰ تاشو اشتباه زدی بدرک این شد تجربه برات دفعه بعد سعی کن ۱۰ تاشو درست بزنی ناامید نشو پس و به راهت شک نکن اینو یادت باشه که هر راهی سختی خودشو داره 🙊 ✍🏻💚 🌼|•@shahidane_ta_shshadat
بسم‌رب‌النور🌱
🌱 《بعد از اینکه اجازه نداریم عکسی از سردار دل ها تو صفحه شخصی اینستاگرام مون بارگزاری کنیم، الان پلان بعدی رو شروع کردن اون هم به روش مسدود سازی هشتگ ها....》 واسه ما یکی از آزادی بیان غربی دم نزنید خواهشاً:) 🌻|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بـِسمِ‌اللہ‌ِٺَـوَڪَّلْټُ‌عَݪَـۍ‌اللهِ🍊
🍭 رویِ دیوار دلِ خود بنویسید خدا هست، نه یکبار و نه ده بار که صد بار، به ایمان و تواضع بنویسید ‹خدا هست› :)🖇 . . اصلا می‌دونین چیہ بچها؟ هرکی غصہ میخوره، خداش بزرگ نیست☹️💔'! 🍭|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 گاهی، غم هایَت را قلقلک بده گاهی آنها را بخندان😌♥️ 😍🤤 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🖤 بہ‌چِہ‌مـٰانَند‌ڪُنَم‌دَر‌هَـمِہ‌آفـٰاق‌تُـۅرا..؟! آن‌چِہ‌دَر‌ۅَهم‌ِمَـن‌آیَد‌تُـۅا‌َزآن‌‌خ‌ـۅب‌تَـرۍシ..! 🖤|•@shahidane_ta_shahadat