#عشقجان🌱
ولی جملهی...
الان چیکارت کنم حالت خوب شه از صدتا دوستت دارم قشنگ تره (:💌🦋•
🌙|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_145
دقیق تر به بهزاد نگاه کرد.پسر صادق و روراستی بود.
-من پنج میلیون بهت قرض میدم.یه کار نیمه وقت هم برات پیدا میکنم.تو کار میکنی و پول منو پس میدی ولی مدرسه هم میری،قبوله؟
-ولی اینطوری خیلی طول میکشه پول شما رو پس بدم!
-من یاد گرفتم آدم صبوری باشم.
عابر کارت شو از جیبش درآورد و به بهزاد داد.رمزش هم بهش گفت.
-شماره تلفن داری؟
-نه.
-فردا یه سر به من بزن.ان شاءالله یه کار خوب برات پیدا میکنم.
بلند شد،با بهزاد دست داد و خداحافظی کرد.بهزاد چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_چرا ازم نمیپرسی برای چی پول میخوام؟
-به من مربوط میشه؟
-چرا به من اعتماد میکنی؟
-چون قابل اعتمادی.
بهزاد رفت ولی نمیتونست باور کنه کسی بهش اعتماد میکنه.به اولین خودپردازی که دید رفت.رسید رو گرفت و نگاهش کرد.مبلغ قابل برداشت:۱۰۰۰۰۰۰۰۰ریال
پوزخندی زد و گفت:
بیا،گفتم کسی به من اعتماد نمیکنه.
مبلغ رو دوباره نگاه کرد،
دقیق تر.ده میلیون تومن تو کارت بود. باورش نشد.دو تا خودپرداز دیگه هم رفت.درست بود.دو برابر پولی که لازم داشت.
فکرهای مختلفی به سرش زد.
اول میخواست بقیه پول رو پس بده.ولی با خودش گفت:
_اون دیگه دستش به من نمیرسه.هیچ اطلاعاتی از من نداره که بتونه شکایت کنه... ولی اون به من اعتماد کرده... خب میخواست اعتماد نکنه.
سه روز بعد علی در مغازه شو باز میکرد. یکی از پشت سرش گفت:
_سلام.
علی برگشت.
-سلام بهزادجان،خوبی؟
بهزاد با اشاره سر گفت آره.
علی متوجه شد که مردد بوده بقیه پول رو برگردونه ولی به روش نیاورد.رفت جلو و بهش دست داد.بعد بردش تو مغازه.
-پول رو برداشت کردی؟ مشکلت حل شد؟
بهزاد کارت روی میز گذاشت و گفت:
_پول نمیخوام.
-با یکی درموردت صحبت کردم.مبل فروشی داره.بهش گفته بودم میری پیشش.دیروز سراغ تو گرفت.صبر کن الان باهاش تماس میگیرم.
تلفن برداشت و شماره گرفت.آدرس مغازه رو به بهزاد داد و گفت:
_الان برو پیشش که صحبت کنید،بعد برو مدرسه.بهش گفتم نیمه وقت میتونی بری.
عابرکارت هم بهش داد و گفت:
_تو پسر خوبی هستی.قرضه و تا قرون آخرش رو باید برگردونی.
بهزاد بلند شد،علی رو بغل کرد و تشکر کرد.
هفت سال از مرگ فاطمه گذشت.
علی و زینب هنوز با حاج محمود و زهره خانوم زندگی میکردن.امیررضا و محدثه، یه دختر هفت ساله و یه پسر دو ساله داشتن.پویان و مریم هم دو تا دختر شش ساله و سه ساله داشتن.
زینب نه ساله بود.
هرروز از نظر اخلاقی بیشتر شبیه فاطمه میشد.به سن تکلیف رسیده بود و چادر میپوشید؛با حجاب کامل.دختر شیرین زبان و مهربانی که خیلی هم با ادب بود. هربار علی میرفت مسجد،زینب هم با خودش میبرد.علی جوانی سی و شش ساله بود که از نظر اخلاقی و ایمانی و عقلانی هرروز بهتر از روز قبل بود.هنوز هم خوش تیپ و خوش چهره بود، مخصوصا با تار موهای سفیدی که بین موها و ریشش کاملا مشخص بود.خیلی بیشتر از قبل دلتنگ فاطمه بود.همه متوجه بودن ولی کسی به روش نمیاورد.
علی با بهزاد تماس گرفت،
و برای کوهنوردی قرار گذاشت.بهزاد جوانی بیست و دو ساله بود.هم دانشجوی کارشناسی ارشد بود و هم کار میکرد.علی برای بهزاد همسر مناسبی پیدا کرد و کمکش کرد ازدواج کنه.با فرید نعمتی هم تماس گرفت و برای همون روز قرار گذاشت.فرید هم جوانی بیست و شش ساله بود.
ساعت شش و نیم صبح بود.
علی رسیده بود.قرارشون ساعت هفت بود.پنج دقیقه بعد از علی،بهزاد رسید. علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل همیشه.بهزاد گفت:
_بریم بالا؟
-فعلا نه.
-منتظر کسی هستین؟
-بله.
فرید بهشون نزدیک شد،
و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد.
نوجوانی اومد و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد.
یکی یکی به جمع شون اضافه میشد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_284
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دزدگیر رو میزنم و سوارمیشم
برمیگردم سمت لارین
+لارین خاله گریه که نکرد؟
_نه خاله آروم آروم بود
لبخندی بهش میزنم و ماشین رو روشن میکنم و سمت خونه میرم
_خاله جون مگه نمیخواین برید حرم؟
+چرا عزیزم
میخوام برم خونه یه دوش بگیرم بوی بیمارستان گرفتم
_باشه خاله جون منم یکم مشق دارم برا مهد کودکم
خونتون مینویسمش که دفترامو باخودم نیارم حرم یه وقت ازم نگیرنش
میخندم و لپ تپلیشو میکشم
میخنده و دستشو روگونش میکشه
_عمو محمدحسین هم همیشه لپمو میگیره و من جیغ میزنم
دلم زیر و رو میشه
برمیگرده سمتم
_راستی خاله
عمو محمدحسین خونست؟
بغض توی گلوم بی صدا میشکنه و قطره اشکی رو گونم میافته
+نه خاله جون
عمو محمدحسینت رفته سفر
یه سفرخیلی دور
_کجا رفته؟!چرا شمارو نبرده؟!
دستی به صورتم میکشم و کمی شیشه رو پایین میدم
+خاله اونجایی که رفته سفر
خیلی دوره
هرادمی نمیتونه بره
با دوستاش رفت
دوستاش نمیخواستن ما بریم
سکوت میکنه و چیزی نمیگه
بعد از گذشت دقایقی دستش زیر چونش میزاره و اروم صدام میکنه
_خاله جون
+جونم
_یه چیز بگم راستشو میگی؟
+اره فداتشم بگو
_عمو محمدحسین رفته پیش خدا؟!
دوباره اشکم میچکه
+اره قربونت برم
مغموم میگه
_یعنی فاطمه زهرا دیگه بابا نداره که وقتی بزرگ شد مثل من بیاد در مهد دنبالش و ببرتش شهربازی و براش پشمکی بخره؟!
اشکام یکی پس از دیگری روی گونم میچکه
باپشت دستم اشکمو پاک میکنم و دور برگردون رو دورمیزنم
+نه فداتشم نداره
انگاری که داره با خودش حرف میزنه میگه
_خب تازه بهتره که نداره
من بابا که دارم
مامانم دارم
اما بابا مامانم که پیش هم نیستن
هروقت همو میبینن دعوا دعوا میکنن منو ناراحتم میکنن
ماماجون میگه بابا برا مامان طلاق گرفته
برمیگرده سمتم
_طلاق قشنگه خاله؟!
+نه فداتشم قشنگ نیست
یعنی نمیدونم
_عمومحمدحسین مثل بابای من برا شما طلاق نگرفت؟
+نه عزیزم
سری تکون میده و سکوت میکنه
خونه میریم و دوشی میگیرم و سریع مانتومو اتو میکنم و بعد ازپوشیدن لباسام و اماده کردن ساک فاطمه زهرا و نهاردادن بهشون بیرون میریم
توی پارکینگ حرم که مخصوص خدام هست پارک میکنم و پیاده میشیم
فاطمه زهرا رو توی کریرش گذاشتم و کریرشو بلندمیکنم و دست لارین روهم میگیرم و سمت گیت های بازرسی میریم
سلام احوال پرسی میکنیم و سمت دفتر خدام میرم و بعد از گرفتن شیفت از خادم قبلی میرم توی کفشداری سید میرمحمد
پتوی مسافرتی که ازقبل اوردم رو گوشه ای پهن میکنم پیش خودم و لارین میشینه روش و کریر فاطمه زهرا رو روش میزارم و لارین مشغول بازی باهاش میشه
قرآن میخونم برای مامان زهرا و بابا علی که کسی صدام میکنه
سربلندمیکنم و فاطمه همراه سینا رو میبینم
_سلام سارا خانوم
چطوری
بلندمیشم و پیششون میرم
+سلام داداش
سلام عزیزم
خوبین؟
سینا لبخندگرمی بهم میزنه
_خوبیم توخوبی؟
+خوبم مرسی
_میخوایم بریم مشهد
میای؟
سرپایین میندازم
+نه
فاطمه دستمو توی دستش میگیره و نوازش میکنه
_چرا آخه؟بخدا داداشم راضی نیست اینطوری میکنی
+من دیگه بی محمدحسینم پااز این شهربیرون نمیزارم
اشک فاطمه روون میشه و دل من خون تر
_بمیرم برا داداشم که تا اومد مزه خوشبختیو کنارتون بچشه اینجوری پر پرشد
عصبی و گرفته و بغض باعث شد رو بهش پرخاش کنم
+فاطمه کافیه توروقرآن
بس کن
خودم میدونم شوهرم رفته و بی پناه شدم
تو هی یاداوریم نکن حالمو خراب تر از این نکن
ناراحت دراغوشم میکشه
_بقرآن منظوری نداشتم
زبونم لال بشه بخوام ناراحتت کنم فداتشم
بیا بریم مشهد حال و هوات عوض بشه
+حالا تا ببینم میتونم بیام یانه
فعلا نظرم منفیه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🌿☕️»
#قشنگیجات🦋
الحـيآةمثلتويـستأنينتهيقبلاللّٰہ
زندگۍچونپیچڪۍاستڪہ
انتھآیشمیرسدبھخدا^^!💚🌱
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🌻
ڪسیکہ
زیبآییاندیشہدآره
زیبآییظآهرشو
بہنمـٰآیشنمیزآره!'
گفتہشهیدوآلامقآم'شھـیدمطهرۍ
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#حالخوب🌱
بَـرخُطـوطسَبزِتَخَیُـلبِنِـوِیسِـیداُمِـیدシ..!
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حالخوب🌱 بَـرخُطـوطسَبزِتَخَیُـلبِنِـوِیسِـیداُمِـیدシ..! 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#خدای جان🌸
وَمـٰآدَرهَیـٰآهُوۍِرُوزِگــٰآراَگَـرآرامِیـم،
دِلِمـٰآنبھخُـدآگَـرماَســتシ..!
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🍊🧡»
#حالخوب🍊
بعد از شنیدن « #خیلیخوشگلشدی »
آدما واقعا خیلی خوشگل میشن ،
تو انتخاب جمله هامون دقت کنیمـ..
#بهاینمیگنقدرتکلامـ..!
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشۍ🌸
هرچہپیشآیـدخۅشآیـد ...
ماڪہخندانمۍرویم•◡•
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#انگیزشۍ🌸 هرچہپیشآیـدخۅشآیـد ... ماڪہخندانمۍرویم•◡• 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایجان🌱
«الهیرِضاًبِرِِضِاکَ..🌱»
خدایاراضیامبهرضات🌸
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_285
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
روز ها پشت سرهم میگذشت و من روز به روز حال دلم بدترمیشد
یکنواخت بود فعالیتای روزانم
اخه مگه زندگی بعد از محمدحسینم جریان داشت؟!
همینکه تا الانم نفس میکشیدم باید خدامو شکرمیکردم که بهم تا الان صبر و طاقت داده
کار هر روزم شده بود دانشگاه،
خونه،حرم،گلزارشهدا و دوباره خونه
روز بعد هم همین بود و روز از نو روزی از نو
یک روز درمیون خونه مامان طاهره میرفتم و بهشون سرمیزدم
روزهایی که دانشگاه نداشتم توی مهد کارمیکردم
حداقل درامدی بود تا زندگی کوچیک و دونفرمون رو بگذرونم و دخترکمو بزرگ کنم
پدرشوهرم و بابا و سیناو حتی پرهام همیشه خرید های خونه رو میکردن و میاوردن حتی با وجود ممانعت های من
اما نمیتونستم که تا آخر عمر همینجوری زندگی کنم و بالاخره باید از یه جایی دست به کارمیشدم
بلندمیشم و لباس فاطمه زهرا رو تنش میکنم و کلاهشو هم سرش میکنم
حالا دخترکم میتونه بشینه و حریره میخوره
حتی اون لباس صورتی توری که محمدحسین با ذوق و شوق براش خریده بود و من میگفتم بزرگه و به درد بچه نمیخوره فعلا
الان اندازش شده بود و وقتی میپوشید مثل فرشته ها میشد
آخ محمدم کجایی که این روزا رو ببینی
شالمو میبندم و چادرمو سرم میکنم و فاطمه زهرا رو بغل میکنم و توی ماشین میزارم
برمیگردم و ظرف های غذا روهم توی ماشین میزارم و بعد از قفل کردن درها سوارماشین میشم و سمت خونه پدرشوهرم میرم
جلوی درخونه پارک میکنم و پیاده میشم
میخوام فاطمه زهرا رو بغل کنم که باصدایی برمیگردم پشت سرم
همسایه بغلی پدرشوهرمه
یه خونواده ۴ نفره که یه دختر ۲۲ ساله و یه پسر همسن و سال سینا داشتن
حالا نسترن دخترشون بود که من رو خطاب قرارداده بود
_به به
پسرشونو تیغ زدی ومال و اموالشو بالا کشیدی، بعد کشتی و اومدی مامان بابای بیچارشو تیغ بزنی؟
با اخمی که به چهرم نشسته نگاهش میکنم
+فکرنمیکنم زندگی خصوصی من به شما مربوط باشه
پوزخندش روی اعصابم میره
_اتفاقا مربوطه
مربوطه و تو جفت پایی پریدی توی زندگی من و خرابش کردی
چشم گرد میکنم و با دست به خودم اشاره میکنم
+من؟!
من زندگی توروخراب کردم؟!
جلو میاد و درچندقدمیم می ایسته
_بله تو
تو محمدحسینو ازمن گرفتی
خامش کردی
وگرنه ما قول و قرار خواستگاری و ازدواج گذاشته بودیم
اما توی عوضی اومدی و زندگیمو بهم ریختی
محمدحسینمو ازم گرفتی و دراخرم کشتیش
پوزخندش پر رنگ ترمیشه و قلب من مچاله تر
_البته بدم نشد برات
حالا یه زن بیوه شدی و هرغلطی دلت بخواد میکنی
از طرف سازمانم کارت بانکیت و خودت ساپورت میشین
غمت دیگه برا چیه هنوز مشکیتو درنیاوردی؟!
مثلا میخوای بگی خیلی دوسش داشتی؟!
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_286
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دلم طاقت نمیاره و دستم بالا میاد و سیلی محکمی بهش میزنم
برای اولین بار دستم روی یک نفربلندشد و اتفاقا راضیم از این اتفاق
خونسرد لب میزنم
+این سیلیو بهت زدم
به چنددلیل
یک:چون حرمت اون چادری که سرته رو شکستی
دو:پشت سر شوهرم حرف زدی.حرف زیادیم زدی و عرج و قرب کارشو زیرسوال بردی با تفکرات مالیخولیاییت
سه:به شوهرم چشم داشتی و پشت اسمش میم مالکیت اوردی درصورتی که فقط منی که زنشم
و اسمم هنوزم توی شناسنامشه حق این کارو دارم
و چهارم چون منو زندگیمو قضاوت کردی
بار آخرت باشه اسم محمدحسین من روی زبونت میچرخه
وگرنه دفعه دیگه تضمین نمیکنم به همین سادگی بگذرم ازت
شوکه شده به من نگاه میکنه
و ناگهان صدای جیغ جیغش بلندمیشه
_دختره کثافت تو به چه حقی به من سیلی زدی
اشغال ازت شکایت میکنم
تو فقط به خاطر پول با محمدحسین ازدواج کردی و من هنوزم دوستش دارم و حلالت نمیکنم
پست فطرت ترین ادمی ک....
کسی به پشت برمیگردونتش و اجازه ادامه حرفاشو بهش نمیده
پشتش به منه اما حس میکنم رنگش پریده
مرد جوانی که برادرش نیست اما نسترن ازش خیلی میترسه و احتمال میدم شوهرش باشه
اما شوهرداره و اینقدر وقیحانه راجب علاقش به یه مرد زن دار حرف میزنه؟!
مرد با عصبانیت روبهش میکنه
_گمشو برو داخل تا بعدا حساب کتاب کنیم باهم
به لکنت میافته
_ا..ام..اما م..من
عربده مرد حتی منو هم میترسونه و پدر و مادر محمدحسین و پدرو مادر نسترن سریع بیرون میان
_گفتم گمشوداخل دختره کثافتتتت
نسترن که حالا اشک تمساح میریزه به سمت مادرش میره که وحشت زده این معرکه رو نگاه میکنه و پدر نسترن که عصبی سمت اون مرد میاد
بی توجه به من و پدرشوهر و مادرشوهرم سرش دادمیکشه
_چته صداتوانداختی توسرت
فکرکردی شهر هرته اینجوری سردخترم داد میزنی مردیکه نفهم؟!
با دستی که روی بازوم میشینه برمیگردم
مامان طاهرس که رنگ از روش پریده
_سارا مادر چیشده اینجا چه خبره
+هیچی قربونتون برم
بیاین بریم داخل
اما پدرشوهرم مانع میشه
و حالا اون مرد هست که حرف میزنه و همشونو مات زده میکنه
_من نفهمم یا اون دختره کثافت که جلوی این خانم ایستاده و حرف از علاقش به شوهر این خانم میزنه؟
هین مادر نسترن و مآمان طاهره پوزخند رو لبم میشونه
_من نفهمم یا اون عوضی که جلوی خودم ابراز عشق میکنه به یه مرد دیگه؟!
هان؟
پدرنسترن به لکنت میافته
_ا..ام..اما شوهر این دختر که اقا محمدحسینه
محمدحسین...ش..شهیدشده
پوزخند روی لب مرد بیشترمیشه
_خوش به تربیتت که دخترت به زن یه شهید میگه به شوهرت علاقه داشتم و دارم
خوش به غیرت و تربیتت
حالا که همه همسایه ها جمع شدن
برادر نسترن جلومیاد و اونا رو به داخل دعوت میکنه
عصبیه و سعی میکنه با ارامش برخورد کنه
برمیگرده سمت من و همونجور که سرش پایینه با لحن شرمنده ای میگه
_خانم گنجویی من واقعا شرمندتونم
خواهرم بی عقلی کرد و یه سری چرت و پرت گفت
شما حلال کنید و ببخشید
یه وقت من اون دنیا روسیاه نباشم دربرابرمحمدحسین
ازرفاقت تنگاتنگ بین برادر نسترن و محمدحسین باخبر بودم
+هرچی بوده تموم شده
مشکلی نیست
روز بخیر
برمیگردم و پدرشوهر و مادرشوهرمو به داخل میبرم و فاطمه زهرا رو که هنوز درخوابی عمیق بعد از این همه سر و صدا به سرمیبره رو بغل میکنم و با ظرف غذا ها داخل میبرم
به ظاهر همه چی تموم شد اما من خورد شدم و قلبم مچاله شد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خدایجان🍊
تاخداهست.."🧡
آرامبمانوپریشانمباش
غمهایتوهرچندبزرگ
درمقابلقدرتخداحقیرند..!!🍃
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#گوگولیجات🦋
دَرڪُنجِشـورهزـٰارِچَـشمَم..
شَبدَر؎بِہزیبـٰآیۍتوروییدهاَسـت..シ!
#دستشووو🤤😍
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقونہ🍭
از نظـر روانشناسی داشتنِ یدونه از تــو درمون هر نوع افسردگیهِ رفیـق😍♥️
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانه🌿
🍃میدونیدآدماچرا ریا میکنن؟'🔍'..͜
چونازمتن لذت نَبُردنمیخوان
ازحاشیه ها لذتبِبَرن'🕳'..͜
🍂ازخودِقرآن📖خواندنلذتببرید
نهازتشویقمردمکه'📡'..͜
داریخوبقرآنمیخونی'📓'..͜
☘ازخودِنمازخوندن لذتببرید'🔭'..͜
نه ازتعریفدیگران!'🎥'..͜
استادپناهیان
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_287
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مامان طاهره به پهنای صورت اشک میریزه و من کلافه تر از قبل میشم
جلوی پاش میشینم و دستشو میگیرم
+الهی قربونتون برم نکنید اینکارو باخودتون
اون دختر یه چیزی گفت براخودش و رفت
شما چرا اینطورمیکنید باخودتون؟
مگه من مردم؟
اشکاشو پاک میکنه و اشک های منم که نمیدونم کی روی گونم ریخته پاک میکنه
_الهی دورت بگردم مادر خدانکنه
بعدمحمدم من فقط دلم به تو و دخترت خوشه
فاطمه که رفته سر خونه و زندگیش
پدرشوهرم جلومیاد و کنار مامان طاهره روی مبل میشینه
_دستت دردنکنه حاج خانوم
حالا ما اینجا براتون اضافی شدیم؟
مامان طاهره میخنده و پشت دستش میزنه
_پناه برخدا
مرد من کی همچین حرفی زدم؟!
حرف تودهنم نزار
میخندم و گونشو میبوسم
دستمو میگیره و کنارخودش میشونتم
_سارا مادر بشین کارت دارم
+جونم مامان درخدمتتون هستم
_سارا مادر به حرفای اون دختره اهمیت نده
یه روزی روزگاری
داداشش خاطرخواه فاطمه من شده بود
اومدن خواستگاری
این دختره هم دلش پیش محمدمن گیر کرده بود
فاطمه گفت سنم کمه نمیخوام
هی رفتن اومدن
من دیدم این دختره ارومه
محجوبه
مهرش به دلم نشست بامحمدم حرف زدم
بچم مخالف دلش عمل کرد و با من اومد رفتیم خواستگاری این دختر
جواب مثبت دادن اما دو شب بعدش محمدم با سرو صورت خونی اومد خونه
نگو پسرعموی نسترن خاطرخواش بوده
اومده محمدمنو درب و داغون کرده تا بچم دلش بترسه و نره خواستگاری
محمدحسینم گفت من بانسترن زیر یه سقف نمیرم
فاطمه هم جواب منفی داد و بعدش باشما اشنا شدن
وگرنه به خون پاک بچم قسم هیچی بینشون نبوده و نیست
اهی از دلم بلندمیشه و بلندمیشم و اشکامو پاک میکنم و صورت اشکیشو پاک میکنم و میبوسمش
+الهی قربونتون برم نریزید این اشکارو
من محمدحسینو همه جوره دوست دارم و داشتم
این چیزا برام مهم نیست
براتون کوفته تبریزی درست کردم
میرم سفره بندازم کنارهم بخوریم
اینم از امروز ما
خدایا شکرت سوژه و بلای امروزمونم اومد و ختم به خیرشد
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
(4ماه بعد)
باصداش متوقف میشم
_خانم موسوی
+بله استاد
_میخواستم باهاتون صحبت کنم
کامل برمیگردم سمتش
+مشکلی پیش اومده؟
_بله...خب چطوربگم....هیچی مشکلی نیست بفرمایید
+خب اگرمشکلی هست بگید
_نه هیچی بعدا به سینا میگم
بفرمایید
اخمی به چهرم میشینه و ازکلاس خارج میشم و به سمت پارکینگ میرم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#حالخوب🍊
فقط اینجا که خدا در نهایته دلبری میگه: «لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا»
یعنی:«اصلا نترس! چون من باهاتم»
قشنگ تر از این؟✨🌍
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حالخوب🍊 فقط اینجا که خدا در نهایته دلبری میگه: «لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا» یعنی:«اصلا نت
تویكبارزندهای . .
پسسبزبمانبارایحہخوشبو
نعـنا((:🙂🌱
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_288
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سفره رو پهن میکنم و سحر و فاطمه بشقاب های پنیر رو میبرن سرسفره
کاسه های سبزیو خیار و گوجه روهم میبرم و سرسفره میزارم و سیناهم پلاستیک نون تازه رو توی سفره میزاره
باخجالت بفرمایید میگم
+شرمنده دیگه خودتون از وضع و اوضاعم خبردارید ببخشید کم و کسری هست
مامان طاهره بچه رو توی کریرش میزاره
_این چه حرفیه مادر
دستت درد نکنه قربونت برم
پدرشوهرم و بابا و بقیه هم حرف مامان طاهره رو تایید میکنن
لقمه میگیرم و میخورم که باصدای سینا سرمو بلندمیکنم
_سارا جان
+جانم داداش
_یه چیزی میخواستم بگم راستش
+جونم چیشده؟!
_پارسا امروز اومد پیشم
اخم به چهرم میشینه و توجه بقیه هم به مکالممون جلب میشه
پرهام لیوان ابی میخوره و سرش رو زیرمیندازه
+خب؟!
_دانشگاه یه اردوی اموزشی تفریحی درنظرگرفته برای دانشجوهایی که نمره امتحاناتشون کامل شده
توهم جزو لیستشون هستی
لیستی که پارسا ترتیب داده
میخواست به دفتر دانشگاه تحویل بده
اما میخواست اول مطمئن بشه ازتو
که میری یانه
اخمم غلیظ ترمیشه
+نه داداش نمیرم
مامان که با نگرانی شاهد مکالممون بود پاسخ میده
_قربونت برم مادر برو حال و هوات عوض شه
بغض صدای فاطمه کاملا مشهوده
_اره عزیزم برو
روحیت عوض میشه
تکه نونی که توی دستمه رو نصف میکنم
+من بدون محمدحسین پا از شهردیگه بیرون نمیزارم
مامان طاهره بغضش میترکه و با فاطمه میرن توی اتاق فاطمه زهرا
پدرشوهرم مداخله میکنه
_دخترم محمدحسین من رفت
شهید شد
تا زندگی ها برپاباشه
کانون گرم خانواده ها از بین نره
نه اینکه زندگی خودش و زن و بچش ازهم بپاشه
درسته الان پیشتون نیست جسمش
اما روحش کنارته
لبخندتو میخواد
خوشحالیتو میخواد
حتی
حتی
بغض توی صداش ترس به جونم میندازه
_حتی میخواد تو درکناریکی دیگه خوشبخت باشی و دخترتو بزرگ کنی
حتی میخواد توازدواج کنی
مطمئن باش
ازپسرم مطمئنم
پس برو و بزار حال و هوات عوض شه
بابا حرفشو تایید میکرد و من به پهنای صورت اشک میریختم
+اما باباجون...
دستشو بالامیاره
_نگو دخترم
من خودم کمرم نا نداره ،زیراین فشار و مرگ بچم دارم نابود میشم
اما خدا بیشتر از من دوسش داشته و داره
زندگی کن
زندگی کن و جوونیتو حروم نکن
بلندمیشه و صداشو بلندمیکنه
_حاج خانم بیرون منتظرتونم
بوسه ای به پیشونی فاطمه زهرا میزنه و خداحافظی میکنه و هرچه مانعش میشم قبول نمیکنه و میره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🌼🌱»
#خدایجان🌱
•آرامــشیعنی
•بدونهیــچقیدوشرطے
•خــدارودارۍ…🙂🧡
#آقربونتبرمخدا
🌱|•@shahidane_ta_shahadat