السلام علیک یا امیرالمومنین
السلام علیک یا علی بن ابی طالب . .❤️
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
السلام علیک یا امیرالمومنین السلام علیک یا علی بن ابی طالب . .❤️
چون که این روزا کسی
جواب سلام حیدرو تو مدینه نمیده :)))!💔
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
{💔😭}
.
-فاطمه درهیچ مهری تربتش معلوم نیست:)))💔
💔|•@shahidane_ta_shahadat
عمریسترهینمنتزهرائیم..
مشهورشدهبه "عزتزهرائیم"
مُردیماگربهقبرمابنویسید
ما "پیرغلامحضرتزهرائیم..:))"
#مادرجان🕊💔
💔|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
روبرویگنبدت
یكگوشہیصحنحرم
پاتوقمنمیشود
هربارمشھدمیرسم🚶🏾♂. . .
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
🌿| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_335
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سعی کردم خودمو قانع کنم که آره من اشتباه میکنم و چیزی نیست و دلشورم از سر استرس واسه مراسمه
+خب سرچی بحثتون شد؟!
البته قبل از اینکه تعریف کنی بگما
توهم خیلی سمجی
خیلی بهش گیرمیدی سر این مسئله خونه
گره ای بین ابروهاش افتاد
_مگه مقصر منم؟!
دوماهه هی داره امروز و فردا میکنه
صاحب خونم مدام زنگ و پیام که بلندشید میخوام مستاجر خوش حساب بیارم
بخدا کلافه شدم اینقدر با این زن بحث کردم مهلت خواستم
+خب اخه عزیز من
یکم از توقعات بیخودت کم کن
تا بتونه خونه بگیره
چمیدونم حتما باید ۴ خواب باشه
آشپزخونش بدون اپن باشه
ال باشه بل باشه
عزیز من مگه شما چندنفرید
مگه چندوقته ازدواج کردید که توقع داری همین اول کار کلید یه ویلا بزاره کف دستت.یکم صبور باش.
کمک کن بهش
جور میشه
بعدشم اینهمه نرفتی درس بخونی مدرکشو بزاری دم کوزه
برو یکم به خودت سختی بده
بیمارستانی چیزی پیداکن استخدام شو یه مدت.
منتها نه به عنوان پرستار
قشنگ درستو تموم کن به عنوان خانم دکتر برو جلو
کلافه سرشو میون دستاش گرفت و ارنجشو به میز تکیه داد
حسی از درونم میگفت ماجرا اصلا به این چیزا ختم نمیشه!
بازهم بیخیال شدم و دستشو گرفتمو از سلف بیرون رفتیم.
به ساعتم نگاهی انداختم
+ببین من دودقیقه دیگه کلاسم شروع میشه
میرم بعدا باهم حرف میزنیم
خوبه؟!
بی حواس سری تکون داد و بی خداحافظی به سمت در خروجی رفت
مات به مسیر رفتنش نگاه کردم
این خل شده یا دیوونه
حتی خداحافظیم نکرد
......
روزها از پی هم میگذشت و من از همون روز دلشوره ای به جونم افتاد که امونمو برید
به حدی رسید که حتی اون روز برای خرید و وقت محضر هم نرفتیم و پارسا خودش وقت رو برای ۲۱ اسفند مصادف با نیمه شعبان گرفت
امروزهم ۱۹ اسفند بود و من هنوز نه لباسی خریده بودم و نه وقتی برای آرایشگاه و اتلیه گرفته بودم
صیغه محرمیت منو پارسا یک هفته ای بود تموم شده بود
درواقع باید همون هفته پیش هم عقد میکردیم اما من به تعویق انداختم
با سر و صدایی که نزدیک در ورودی بیمارستان شد با دو خودمو به جلوی در رسوندم
مردی با چهره پوشیده شده با شال گردن بافت به همسر باردار پا به ماهش که جیغش توی کل محوطه پیچیده بود کمک میکرد تا داخل بیاردش
سریع با ویلچر جلوی در ورودی به سمتشون رفتم و زن رو روی ویلچر نشوندیم و با عجله داخل بردیمش
از درد به پهنای صورت اشک میریخت و همسرش هم حتی صدای گریش بلندشده بود برای همسرش
یه لحظه یاد خودمون افتادم
اشک توچشمم نشست ولی راهی بهش ندادم
زن رو به همراه بقیه پرستارها به اتاق عمل بردیم و من بیرون اومدم برای پیگیری و انجام کار های اداریش
اما با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود میخکوب شدم
شاید اشتباه بود اما عرق سرد روی پیشونیم نشست و ضربان قلبم شاید اغراق نباشه اگه بگم بالای ۵۰۰۰ رفت
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
🔴 عه این چقدر احمقه 😂
🔹 ربع پهلوی نوشته: جمهوری اسلامی بجای نیروهای امدادی نیروی سرکوبگر فرستاده. این باباهیچ. اونا که به این وکالت دادن چه عقب افتاده ای هایی هستند.
🔹 از برعنداز هم شانس نیآوردیم بزن شبکه بعد 😂
🇮🇷 کانال رسمی #عنتر_نشنال 👇🏻
@antarnational
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🔴 عه این چقدر احمقه 😂 🔹 ربع پهلوی نوشته: جمهوری اسلامی بجای نیروهای امدادی نیروی سرکوبگر فرستاده. ا
بیاید
بیاید که بساط خنده امروزمونم جور شد
این خیلی خوب بود انصافا😂😂😂😐
ما فقط صرفا برای شوخی گفتیم الان شبکه های معاند و این چیزا میان توییت میزنن رژیم سرکوبگر به مردم خوی هم رحم نکرد
بعد دیدیم جدی جدی شدت حماقتشون اینقدری زیاده که همینوهم توییت زدن😐😂😂😐😂😂😐😂😂
آقا قبول نیست اینا ازایده ماهم کپی کردن رفتن توییت زدن🤣🤣😂😂
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_336
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پ..پوریا اینجا چه غلطی میکرد؟!
مگه زندان نبود؟!
مگه منتظر حکم اعدامش نبود؟
سری سرمو انداختم پایین و ازگوشه ای بی سر و صدا خواستم رد بشم اما انگار که منو دید
سریع بلندشد و راهمو سد کرد
نفسام به شماره افتاده بود و قلبم ضربانش شاید اغراق نباشه اگه بگم رو هزار رفته بود
قدماشو برمیداشت سمتم و قدمای من بود که عقب گرد میکرد
خدایا این عزراییل زمینی چی میخواد ازمن و خونوادم
که اول رفیقیمو نابود کرد
بعدشم محمدحسینمو ازم گرفت
آب دهنمو قورت دادم و اون با لذت هرچه تمام تر به ترس من نگاه میکرد
گند به شانسم که ساعت ۳ نصفه شب هیچچ کس تو راهرو نبود و فقط من بودم و دکترا و پرستاراهم همه توی اتاق عمل بالای سر زائو
+چ..چی...چی میخوای ا...از جو..جونم؟!
لبخند کجی که کنج لبش نشسته بود ترسو بدتر به وجودم تزریق میکرد
ازش بعید نبود اگه همین الان میبرد و سرمو زیر آب میکرد
_از آقااتوون چه خبر؟!
خوبن ان شاءآلله؟!
تمسخر از سر و روی حرفاش میریخت و داشت حالمو بهم میزد
انگار با اومدن اسم محمدحسین جون گرفتم و شجاع شدم
+زندگیمو سیاه کردی بستت نبود؟!
باعث شدی بیوه شم و بچم یتیم شه
بستت نبود؟!
چی میخوای دیگه ازجون من و زندگیم؟!
_خودتو
انگار که گوشام نمیشنید
نه شایدم اشتباه شنید
+چ..چی..چی چرت و پرت میگی مردک؟!
جلوتر اومد و من عقب تررفتم
تاجایی که به دیوارچسبیدم اما اون درفاصله ۲ قدمیم دست به جیب ایستاد
با اعتماد به نفسی که نمیدونم ازکجا اورده بود ابرویی بالا داد
_گفتم که
خودتو
_چی داری براخودت زر زر میکنی جناب؟!
با دیدن پارسا انگار که فرشته نجاتم اومده باشه سریع کنارکشیدم و نزدیک به پارسا ایستادم
نفس نفس میزدم و مطمئنم که رنگم زرد زرد شده بود
ازترس پوریا نبود
بلکه از استرس مقابله پارسا و پوریا بود
قدم قدم به سمتش میرفت
با یه خونسردی فراوانی که میدونستم آرامش قبل از طوفانه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_337
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دو قدم آخرو بلندبرداشت و یقشو محکم چسبید
پوریام بیکار ننشست و محکمتر یقه پارسارو گرفت
_بتوچه
وکیل وصیشی؟!
چیکارشی؟!
_همه کارشم
تو چیکاره باشی؟!
هااان؟!
پوریا که انگار عصبی شده بود دستاشو به سینه پارسا تکیه داد و محکم هلش داد کنار
_گمشو کنار دیگه داری خیلی زر زر میکنی
نگاهش که چرخید سمت من
عرق سرد روی کمرم نشست
_توهم دست و بالتو جمع کن
بزودی میام دنبالتون
نبینم اونموقع دیگه غربتی بازی دربیاری که....
جملش تموم نشده بود که مشت پارسا تو صورتش فرود اومد
و جیغ من که تو سالن پیچید
_اگه یکبار دیگه
فقط یکبار دیگه سمت زنم ببینمت
چنان ادبت میکنم
که تاحالا از ننه بابات اینجوری ادب نشده باشی
حالام هریییی
از صدای جیغ من و دادای پارسا
همراهان بیمارا و نگهبانا به سالن بیمارستان اومده بودن
نگهبانا که متوجا وخامت اوضاع شده بودن پوریا رو به بیرون از بیمارستان هدایت کردن و منم رو صندلی توی راهرو
ناتوان تر از هرزمانی بیجون نشستم
خدایا کی مصیبت من تموم میشه
تازه داشتم روی خوش زندگیمو میدیدم
کسی دو زانو رو به روم نیمه نشست و کسی نبود جز پارسا
نگرانی از سر و روش میریخت و رگ پیشونی و گردنش بیرون زده بود
_خوبی؟!
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:بهروز نبیئی پور
متولد:²⁷ساله
زادھ:کازرون
وضعیٺتاهل:____
تاریخ شھادٺ:¹⁰شهریورماهسال¹⁴⁰¹
محلشھادٺ:مسجدصاحبالزمان(عج) کازرون
لقب:شھیدامربهمعروف
نحوھشھادت:بعد از مراسم سوگواری
به خاطر امر به معروف لسانی به فرد هتاکی که به ائمه و مقدسات توهین میکرد با ضربات چاقو به شهادت رسید
کتابهاۍمربوطبھوی:_____
مزار:کازرون
[و قاتلانی که ¹⁵و¹⁸ساله بودند....
به کجا داریم میرسیم که پسرهای نوجوان به ائمه هتاکی میکنند و بعدم به خاطر امر به معروف قاتل میشوند و فرد مقابل خودشون رو با ضربات شدید چاقو به شهادت میرسونن.....
به کجا چنین شتابان....]
شھیدروز بیست و هفتم
شھید بهروز نبیئی پور❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:عباس آسمیه
متولد:¹⁰تیرماهسال¹³⁶⁸
زادھ:تهران
وضعیٺتاهل:مجرد
تاریخ شھادٺ:²¹دیماهسال¹³⁹⁴
محلشھادٺ:خان طومان
کتابهاۍمربوطبھوی:_____
مزار:_____
شھیدروز بیست و هشتم
شھید عباس آسمیه❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
سلامم عیدتون مبارک😍♥️
آقاجان
#یا_صاحب_الزمان
به شماهم تبریک میگیم😍🌼
عیدیمون یادتون نره آقاجان🙈♥️
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_338
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
ریز سری تکون دادم
+خوبم
سریع بلندشدم و به سمت اتاق پرسنل رفتم
خداروشکر مسئول شیفت بعد اومده بود و راحت میتونستم برم
البته با دوساعت مرخصی
از اتاق اومدم بیرون و داشتم بندک چادرمو میبستم که پارسا رو تکیه زده به دیواردیدم
انگاراونم شیفتش تموم شده بود و داشت میرفت
_بیا برسونمت بعدش خودم میرم
+نه ممنون
منتظر ادامه حرفاش نموندم و راه خروجیو درپیش گرفتم و اونم سریع کاپشنشو پوشید و دنبال من اومد
_خب چرا؟
من که دارم میرم تورم میبرم
+نه ممنون
خودم میرم
_اتفاقی افتاده؟!
ازمن ناراحتی داری؟!
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش
+نه آقا پارسا هیچ اتفاقی نیافتاده
منتها مدت صیغه منو شما الان یک هفتس تموم شده
چشماش از حدقه داشت بیرون میزد
_آره تموم شده ولی ما پس فردا...
نگذاشتم حرف و جملشو تموم کنه
+آره پس فردا عقده
ولی پس فردا
نه امروز
انگار واقعا فهمیده بود حالم خوب نیست
_حالت خوبه؟!
+نه
الان میتونم برم؟!
نیازدارم کمی تنهاباشم
دو دل بود
دو دل هم نه
اصلا راضی نبود
ولی مجبور بود دل به دل من بده و باهام راه بیاد
_پس بیا برات ماشین بگیرم
تواین سرما کجامیخوای بری
اعتراضم نکن چون نه میپذیرم نه کوتاه میام
اعتراضیم نمیخواستم بکنم
چون اصلا نه حوصله منتظر اتوبوس موندن رو داشتم
نه حوصله ماشین گرفتن رو
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
+جانم مامان
جانم
الان میام
انگار که صدای من رو شنید یکم آرومتر شد
دیگه صدای گریش نیومد
سریع صورتمو هم شستم و حوله بلند عسلی رنگمو پوشیدم و بیرون رفتم
با دیدن حالتی که منتظر من بود دلم قنج رفت
دستاشو به لبه تختش گرفته بود و نیمه ایستاده بود و چونشو لبه تختش گذاشته بود و چشمش به حمام
خندم گرفته بود
دقیقا شبیه محمدحسین
زمانی که میخواست منتظر من بمونه
مینشست و زل میزد به من تا بلکم سریعتر آماده بشم
گاهیم دست زیرچونه منتظر میموند
گاهی اینقدر نگاه های خیرش طولانی مدت میشد که یهو باهم میزدیم زیر خنده
رفتم سمتش که حالا با دیدن من انگار دنیارو بهش داده بودن و لبخند قشنگی رو صورتش نقش بسته بود
لپشو بوسیدمو ازتخت بیرون اوردم و روی زمین گذاشتمش و مشغول تعویض لباسام شدم
روی زمین نشستم بغل دستش و مشغول صاف کردن موهام شدم که دیدم بله
اسباب بازیشو پیداکرد
انگشتاشو لابه لای موهام میکرد و میکشید و وقتی جیغ میزدم از درد کشیده شدن موهام
غش غش میخندید و دوباره این کارو تکرار میکرد
حالا یه دستشو به کمرم تکیه داده بود و روی پاهای تپلیش ایستاده بود
گاهی لق میخورد پاهاش
اما با مشت کردن دستش به لباسم سعی میکرد خودشو نگه داره
با دست دیگشم موهای منو میکشید و میخندید
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
https://eitaa.com/joinchat/9502862C88f271dd01
نظراتتون رو راجب رمانمون اینجا شنواهستیم☺️♥️