.
#حرفحساب
حاج حسین یکتا:
خواهر من! برادر من!
اگه امام زمان (عج)
یه گوشه چشم نگاهت کنه،
کارِت کاره، بارِت باره!
بعدش تو فقط بشین کنار جوی،
گذر ایام ببین... :)
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#زندگیهشهدایی
هیچوقت از معنویات حرف نمیزد
تا جایی که میتوانست آدم را میپیچاند که
حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی..
معاملهای را که با خدا کرده بود تا آخر
برایِ همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت
و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت..
-شهید محمود رضا بیضائی🌱
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_346
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دستم پیش رفت و بچمو محکم تو بغلم فشردم تا حس امنیتو از بوی تنم و اغوشم حس کنه
اون امنیت نداشت از آغوش محمدحسین
طبیعی بود؟!
محمدحسین رفت تا با بقیه سلام و احوال پرسی کنه
اما من نگاهم پی بچم بود که با ترس چشمش به دنبال محمدحسین این طرف و اون طرف میرفت
با صدای سیلی متعجب به عقب برگشتم
دست روی هوای پرهامو چهره متعجب و وحشت زده سحر و صورت عبوس محمدحسین
خبرای خوبی نمیداد
فریاد پرهام تایید کرد افکارمو
_خجالتتت بکشش مرتیکهه
دوسال دوربودی درست
محرم نامحرمیوهم یادت رفتههه؟!
اوضاع اونقدری خراب بود که خودم برای درست کردنش دست به کارشدم
سمتشون رفتم و شنلمو دورخودم بیشترجمع کردم
دست سرد سینارو گرفتم و حواسشو به سمت خودم کشوندم
+داداش برید خونه
محمدحسین خستس
برید قربونت برم
بعدا یه فرصت مناسب تماس میگیرم بیاین
برید عزیزدلم
با نگرانی چشماش درکنکاش نگرانی و ترس توی صورت من بود
اما اطمینانم بهش مجوز رفتن داد
همه رو یکی یکی بیرون برد و فاطمه زهرا روهم لحظه آخر بغل فاطمه دادم و سریع بیرونش کردم و درب رو بستم
محمدحسین نبود
داخل بود مطمئنن
اما کی رفت که من نفهمیدم
داخل رفتم که دیدم روی کاناپه دراز کشیده
میترسیدم
اما بالاخره شوهرم بود
باید به ترسام تودهنی میزدم و میرفتم پیش شوهری که دوسال
شایدم بیشترنبود و من سرخاکش میرفتم
راستی اونی که توی قبر خاکش کردن کی بود؟!
مگه میشه اینقدرشباهت؟!
احمقانست اما حتی اون بیشتر شبیه به محمدحسین منه تا این محمدحسین
با دادش از فکربیرون اومدم
_بلندشو برو این لباس کوفتیو دربیار اینقدر وقیحانه با لباس عروس کنارم نشین درحالی که دوماد خودم نبودم
بغضی از بی منطقیش نشست توی وجودم و وادارم کرد ترک کنم اون کنارهمسرم بودنو
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_347
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(پارسا)
زنگای مکرر گوشیم روی مخم بود
بالاخره بعد از ۱۲۷ تماس
اتصالو زدم
صدام درنمیومد یامن اشتباه میکردم؟!
+جانم مامان؟
_پارسا؟!
پارسا مادر چیشده؟!
چیشده پارسا؟!
این بی ابرویی چیه جریانش که شدیم انگشت نمای فامیل؟!
دادی که زد ازجا پروندم
نه از ترس خودم
بلکم از ترس دردگرفتن قلبش
_پارسا چه خاکی توسرمون شددد؟!
مردا گریه نمیکنن جملهۍ کلیشه ای بود که اون لحظه توذهنم نقش بست و دلم خط کشید روش و نوشت باطل شده
همون شد یه مجوزی واسه اشکایی که دیگه کنترلی روشون نبود و صدایی که دست من نبود
بخدادست من نبود مگه مریض بودم دادبزنم سر مادری که روز و شبشو پای من گذاشته بود؟!
+نمیدونممم
نمیدونمم مامان
فقط میدونمم بختم سیاس
اول خواستمش نشد
دورش کردم
دوم خواستمش سر و کله محمدحسین پیداشد
حالا که هم من خواستمش هم خودش خواست
بازممم سر و کله محمدحسین پیداشددد
مامان لحظه آخر بازم از دست دادمشش
مامان بازم ۲_۰ به محمدحسین باختممم
مامان بازم من موندم و تنهاییم و یه مشت حسرت
مامان تو نفرینم کردی سر قضیه اون دخترا؟!
آره مامان؟!
مامان من که ادم شدم
من که گفتم غلط کردمم
من که دیگه دور کثافت کاری نرفتمم
ادم شدم
تا قبلش تو حسرت محبتتو به دلم گذاشتی
حالا خدا حسرت نگاهشو
مامان تقصیر من چیههه؟!
فقط یه کلمه شنیدم
دنیام شد تیره و تار و مبهم
_وایییی
و بعدش فریاد سمیرا گویان بابا و منی که مات موندم
نفهمیدم چجوری و با چه سرعتی اما سوارماشین گل کاری شده شدم و سمت خونه حرکت کردم
با سرعتی که نور دربرابرش شاید کم میاورد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت
-شهادت خواستنیه🌱
🎥به روایت: حاج حسین یکتا
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#زندگیهشهدایی
برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای
خدا کار کنید بگویید:خداوندا نه برای بهشت و نه
برای شهادت اگر تو ما را در جهنمت بیندازی فقط
از ما راضی باشی برای ما کافی است»
-شهیدعلیچیت سازیان🌱
🍃|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانہ
وقتــیبـهدنیا اومــدیتوگریـهکردی
بقیـهمیخندیـدن..حالایجــوریزنـدگی
کنکـهمـوقعمرگتهمـهگریـهکنن
توبخنــدی...درستمثلشهـــدا...
+حاجحسینیکتا
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#راهورسمشهدا
هم قد گلوله توپ بود . . .
گفتم: چہ جورے اومدے اینجا؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جورے گلوله رو بلند میڪنۍ میارۍ؟
گفت: با التماس!
به شوخے گفتم: میدونۍ آدم چہ جورے شہید میشه؟
لبخندۍ زد و گفت: با التماس!🙂
تڪه هاے بدنش رو ڪه جمع میڪردم فھمیدم چقدر التماس ڪرده . . .🥲
-شہیدمرحمتبالازاده🌿
•°•°•°•°•°•°•°
+رفیق!
ماها چقدر براے رسیدن به شھادت
با التماس تلاش ڪردیم؟:)💔
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#زندگیهشهدایی
گفتہبود:اگردرماهرمضانشهیدشومزحمتتشییع
پیڪرمرابہمردمنمےدهمدر ماهرمضان شهید
شداماطبققرارےڪہباخداداشتپیڪرشبعد
ازماهمبارڪتفحصوتشییعشد...
-شهیدجوادمحمدی
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_348
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم توی خونه اما وقتی رسیدم که دیگه آبی که ریخته شده بود رو نمیتونستم جمع کنم
همه جلوی درخونه جمع شده بودن و در حیاط باز
پچ پچاشون آزارم میداد و ریسه های بسته شده سرتا سر کوچه خنجری بود که مدام توی قلبم فرومیرفت و تکه تکه میکرد روح نیمه جونم رو
پسر همسایه روبه رویی فقط انگار از میون اونهمه جمعیت شعورش رسید و به حال نزارم رحم کرد که سریع اومد و از ماشین پیادم کرد و روی صندلی شاگرد نشوندم
صندلی که تا یکساعت پیش
زنی روش نشسته بود که شده بود دار و ندارم از زندگی
تمام حسرتم بود که شده بود امیدی برای آیندم
آخ سارا آخ
بی تقصیری توی این ماجرایی که هرکس گوشه ایش مقصره
احمد پسر همسایه روی صندلی راننده نشست و ماشین رو از اون مهلکه بی در و پیکر خارج کرد
_داداش نگران نباش
آقا محسن همراه مادرتون بودن
الان میبرمتون همون بیمارستان
با اسم بیمارستان سیخ نشستم
+چ..چه بیمارستانی؟
برام سوال بود که اصلا صدامو شنید؟!
رنگش پرید از اینکه اینقدربی خبر یهویی خبر رسونده
_شما نمیدونستی؟!
آخه اینقدر رنگ و روت پری....
+گفتممم چه بیمارستانییی؟!
مامانم چش شدهه؟!
فریادم گلوی خشک شدم رو سوزوند بدم سوزوند ولی اون لحظه هیچ سوزشی به اندازه سوزش قلبم نبود
_را..راستش من فقط دیدم اورژانس اومد و مادرتونو با عجله بردن
همین
فقطم تونستم ادرس بیمارستانو از تکنسین اورژانس بپرسم
قلبم ریخت و نفس کشیدن یادم رفت
مامان
مامانم چش شد؟!
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_349
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مسیر خونه تا بیمارستان رو بگم توی خلسه بودم دروغ نگفتم
فقط با شنیدن رسیدیم احمد خودمو ازماشین بیرون انداختم و با کت و شلوار دامادی که گوشه های پیرهن چروکیدش بیرون زده بود توی راهروی بیمارستان دویدم
دعادعامیکردم ایستگاه پرستاری مثل ادم جوابمو بده و نپیچونتم با سوالای مزخرف
+خانم ی بیمار همین الان اوردن اینجا اورژانسی
_همون خانومه که قلبش گرفته بود؟!
قلبم ریخت و سر تکون دادم
اشاره به دکتری که با عجله به سمت آسانسور میرفت زد
_ایشون دکترشونن
دارن میرن پیششون
بی هیچ حرفی فقط خودمو کشوندم سمت دکتر که تقریبا میدوید سمت آسانسور
وارد شد و پشت سرش سریع وارد شدم
نفس نفس بهم اجازه تکلم کامل نمیداد
+ب..بخش..ببخشید آقای دکتر...
برگشت و متعجب خیره شدیم بهم
_پارسا؟!
تو اینجا چیکارمیکنی؟!
خوبی پسر؟!
با دیدن مهرداد داغ دلم انگاری تازه شده بود
+مامانم مهرداد مامانم
دو به شک بود
میفهمیدم دلش میخواست اونی که تو ذهنشه واقعیت نداشته باشه
_مریضی که بردن بالا خاله سمیرا بود؟!
شکسته تر از هرزمانی سر تکون دادم
_و..ولی اون که وضعیتش خیلی خراب....
آسانسور ایستاد و با عجله پیاده شدیم
شاید از بین در نیمه باز آسانسور خودمو بیرون پرت کردم واقعا نمیدونم
میدوید و پشت سرش به خس خس افتاده بودم اما میدویدم سمت بخشی که اصلانمیدونستم کجاست
(ساعاتی بعد)
_نشد پارسا
نشد شرمندتم داداش
میگفت و اشکش میچکید
میگفت و نفهمید که اینجا پارسایی مرد و نفسی رفت و مردی برای بار هزارم شکست
نه
اینبار مردی نشکست
اینبار پسربچه ای میون جمعی از ادمای غریبه سرگردون شد و برای همیشه مادرشو گم کرد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خدای_جان
👈🏻خداوند به کسی بدهکار نمی ماند🌱
۞يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ۞
{سوره انشقاق آیه ۶ }♡
اى انسان، تو در راه پروردگارت رنج فراوان مىكشى، پس پاداش آن را خواهى ديد.🌿♥️🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#زندگیهشهدایی
هیچوقتدرحرمحضرتمعصومه(س)
باکفشدیدهنشد..ازوقتیخادمحرمشد،
میگفت:بهمنمهدینگویید،
بگویید:غلامکریمه...
امضاهایشبانام"مهدیایمانیغلامکریمه"
نقشمیبست ...
-شهید مهدی ایمانی🌱
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_350
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(سارا)
یک روز گذشته بود اما انگار سالیان ساله که با دیروز فاصله دارم
فاطمه زهرا به شدت از محمدحسین هراس داره و این هرلحظه متعجب ترم میکنه
سمت تلویزیون رفتم و زدم فارس برای پخش اذان
نگاهی به محمدحسین که توی آشپزخونه بود و داشت چای میخورد کردم
خیلی تغییرکرده بود
این اون محمدحسین نبود
صدای الله اکبر اذان بلندشد و رفتم وضو بگیرم که فریاد و داد بلندی از درد به گوشم خورد.وحشت زده سمت فاطمه زهرا رفتم و بغلش کردم و سمت آشپزخونه رفتم ببینم محمدحسینم شنیده صدارو یانه
ولی هیچ خبری ازش نبود
کاراش عجیب بود و این عجیب بودن کلا اون فریاد رو از ذهنم دورکرد
سریع وضو گرفتم و نمازمو درحالی خوندم که فاطمه زهرا کنارم نشسته بود و با ترس اطراف رو کنکاش میکرد
این بچه چش شده بود خدا
سجادمو جمع کردم که از در وارد شد
این کی بیرون رفته بود که من نفهمیدم؟!
از دیشب تاحالا خیلی فکرکرده بودم
تنها راهش این بود که به زندگی قبلمون برگردیم
همین
اونموقع این سردی بینمونم رفع میشه و میتونم راحت از دلش دربیارم ماجرای دیروز رو
سعی کردم دیگه برگردم به همون سارایی که جونشم برامحمدحسینش درمیرفت
+کجا رفته بودی محمدجان؟!
عبوس سمتم برگشت که ابروهام بالاپرید
_به توچه ربطی داره
بلندشو این بساطتو سریع جمع کن نهاربیارخیلی گرسنمه
چشمام از این گرد تر نمیشد
+اووو
چقدرم عصبی هستی
نکنه از این عصبی هستی که باهم نمازنخوندیم؟!
خب این که ناراحتی نداره عزیزم
بیانمازتوبخون
منم اقتدامیکنم بهت نمازای قضامو میخونم
خنده ای کردم
+خوبه مرد من؟!
عصبی فریادی کشید که جیغ و گریه فاطمه زهرا بلندشد
_گفتمم بلندشو نهاربکش
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_351
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دلم شکست ولی بازم عقب نکشیدم
فاطمه زهرا رو بغل کردم و توی اتاق بردم و پستونکش رو دهنش گذاشتم و توی تختش خوابوندمش
بغض داشتم ولی اجازه شکستن نه
روی صندلی توی آشپزخونه پشت به ورودی نشسته بود
سمتش رفتم و دستمو دور شونش حلقه کردم.بوی نامطبوعی به مشامم خورد.حالم داشت بد میشد ولی چاره ای نبود باید آرومش میکردم هنوز از دیروز عصبی بود
+محمدجان
آقا محمد
چرا اینقدر عصبی هستی عزیزدل سارا؟!
چیشده
هان؟!
چیشده محمدحسینم؟!
حدس میزدم آروم شده باشه
برگشت سمتمو دستمو از دورشونش بازکرد و پشت دستمو بوسه آرومی زد
سعی کردم
تلاش کردم،تقلا کردم آروم شم با بوسش،
ولی حالم خراب تر از قبل شد
_خوبم
نگرانم نباش عزیزم
بیا بشین یکم ببینمت دل تنگیم رفع شه
لبخندی زدم اما پشتش دنیایی از حالت تهوع و حال خراب بود
نشستم رو به روش
نتونستم نگاهش کنم
دستشو زیرچونم گذاشت و وادارم کرد بهش نگاه کنم
انگار تازه دیده بودمش
این همون محمدحسین بود؟!
ناخونای نامرتب و به شدت کثیف
دندونای زرد
موهای چرب
سری تکون دادم تا افکار مزاحم رو ازخودم دورکنم
+محمدجان
برو یه دوش بگیر
بریم یکم خرید
هوم؟!
خسته ای از دیروز تاحالاهم دوش نگرفتی
تا تو بری دوش بگیری بیای منم نهارو آماده میکنم
انگار حرفی زدم که تموم وجودش از عصبانیت پرشد
ولی نشون نداد
سری تکون داد و بی میل رفت سمت حمام
بلند شدن صدای آب ازحمام همزمان شد با بلندشدن من برای آماده کردن نهار
مدام باخودم زیرلب زمزمه میکردم
سارا آروم باش
به خدا توکل کن و دوباره به شوهرت عشق بورز
آروم باش
دیس برنجو کشیدم که تلفن خونه زنگ خورد
روی میز گذاشتمش و تلفنو برداشتم
مامانم بود
خجالت میکشیدم جواب بدم واقعا
دکمه سبزو زدم
+جانم مامانم
سلام
_سلام عزیزم
سلام دخترم
صداش بغض داشت یامن اشتباه میکردم؟!
+مامان خوبی؟!
همین کافی بود تا بغض سنگینش بشکنه
_سارا
سارا دیدی چه بلایی به سرمون اومد؟!
+مامان
مامان توروخدا بگوچیشده
بابام خوبه؟!
فاطمه
سینا سحر پرهام
خوبن همه؟!
_سمیرا
سمیرا
برق از سرم پرید
+مامان خاله سمیرا چیزیش شده؟!
_سمیرا رفت
سمیرا رفت مادر
نتونست
طاقت این بی آبروییو نداشت
زانوهام خالی کرد و حس کردم تمام بدنم یه لحظه فلج شد
دستمو به رومیزی گرفتم تا نیافتم و افتادم
افتادن من همانا و ریختن و شکستن تمام وسایل رومیز همانا
اون لحظه
من فقط ذهنم حوالی فردی به اسم پارسا میگشت
مقصر تمام این بدبختی های پارسا منم
من
سارا
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
نظرای قشنگتونو راجب پارتامون میشنویم😍♥️
پارت ها هیجانی شده و لحظات آخره😎
https://eitaa.com/joinchat/9502862C88f271dd01