فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
.
#استوری
دلتنگی داره امونمو میبره آقاۍمن
کاش بطلبی بیام توی صحنت
روی زمین خیس از بارون بشینم و فقط نگاهت کنم:))
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣
❣🌙❣
🌙❣
❣
🌸بسمربالخٰاݪق؏شق🌱
#لبخند_عشـــــق
#پارت_1
|•مقدمہ•|
؏شق
دردیستبےدرمـٰاݩ
ودرمٰاݧدردبےدرمانمتنھـٰاتویےوبس
پسبمـٰانبامناۍهمنفس
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻
کتاب رو میبندم و خمیازه ای میکشم
دست هام رو به جلو میکشم برای رفع خستگی
به ساعت نگاه میکنم که ۲ شب رو نشون میده
دیگه کافیه
بهتره برم استراحت کنم
الارم گوشیمو برای ساعت ۶ تنظیم میکنم و زیر پتو میخزم و خواب رو با اغوش باز میپذیرم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻
سعی میکنم مسیرصدارو پیدا کنم اما موفق نمیشم
به سختی بلند میشم و گوشیمو پیدا میکنم و خاموشش میکنم
دوباره روی تخت میافتم و میخوام بخوابم که با یاداوری ساعت و امتحان خواب از سرم میپره
بلند میشم و بعد از شستن دست و صورتم فرم مدرسم رو میپوشم
مقنعم رو جلوی اینه قدی اتاق مرتب میکنم و بعد از انداختن جزوم توی کیفم و زدن گوشیم به شارژ از اتاق بیرون میرم
سر و صدایی که از اشپزخونه میاد خبر از بیدار شدن همشون میده
لبخندی میزنم و شاد به اشپزخونه میرم
+سلامممم صبحتون بخیر
_سلام به روی ماهت مادر
_صبحت بخیر دخترم بشین صبحانتو بخور
امیرمحمدوامیرحسین و نرگسم همزمان سلام صبح بخیری میگن
میخوام بشینم که نرگس میگه
_نهال یه لحظه نشین
سوالی نگاهش میکنم که لبخند دندون نمایی میزنه و میگه
_یه لحظه اون شیشه مربا رو بده
اینجا مربا تموم شد
سری کج میکنم و باشه میگم
شیشه مربا بهش میدم و میخوام بشینم که بابا همونجور که اخر چاییشو میخوره لیوانشو به سمتم میگیره
_دخترم بیزحمت یه لیوان دیگه چای به من بده
سرکج میکنم و چشمی میگم
لیوان چای رو میدم و دوباره میخوام بشینم که مامان میگه
_نهال دخترم
+جانم مامان
_نشین گلم
یه چای واسه خودت بیار
کلافه سری دوباره کج میکنم و میرم و لیوان چای واسه خودم میریزم
دوباره میخوام بشینم که امیرمحمد میگه
_ابجی میشه یه لحظه اون قاشق رو بدی
امیرحسین دهنیش کرد
کلافه قاشقی سمتش میگیرم و دوباره میخوام بشینم که اینبارامیرحسین صداش بلند میشه
_نهال نهال
یه لحظه
اون سبد نون رو بده
سبدو هم میدم و تند روی صندلی میشینم
لقمه اول رو میگیرم و همراه با حرص فراوان میخوام بخورم که بابا درحآلی که بلند میشه ضربه ای به شونم وارد میکنه
_پاشو دخترم پاشو
زیاد اگر بخوری سنگین میشی نمیتونی به درسات دقت کنی
پاشو بریم
حرصی نگاهی به اون سه تا میندازم که خودشون نشستن و با خیآل راحت صبحانه میخورن
مامان هم که صبحونشو خورد و رفت توی اتاق
من باید این صبحونه رو به دهنشون زهرمار کنم
لقمه ای سریع میگیرم و توی پلاستیک میزارم و توی کولم میندازم
بلند میشم که
امیرحسین صداش بلند میشه
_نهآل نهال
یه لحظه اون گوجه رو میدی؟
صدای نرگس و امیرمحمد هم بلند میشه
_سه تا بده هممون میخوایم
با فکر پلیدم به سمت گوجه ها میرم و سه تا از اونایی که کمی له شده رو برمیدارم
برمیگردم سمتشون
درحالی که تکیه دادم به اپن نگاهشون میکنم
و در دل شمارش میکنم
1
2
3
سریع گوجه له شده اولی رو محکم و با شتاب به سمت نرگس پرت میکنم که صاف توی صورتش میخوره و پخش میشه
قبل از واکنش از طرف خودش یا اون دوتا گوجه دومی رو به سمت امیرحسین و سومی رو به سمت امیرمحمدپرت میکنم
دقیقِ دقیق
وسط هدف
خونسرد کولمو روی دوشم میندازم و درحالی که بیرون میرم میگم
+نوش جان خواهر و برادران عزیزم
صدای داد هرسه تاشون به همراه تهدیدهاشون بلند شد
امیرمحمد_نهال من اگه زندت گذاشتم امیر محمدنیستمممممم
نرگس_فاتحت خوندس دختره ورپریدهههههه
امیرحسین_نهال جان خودتو اماده کن خواهر گلم
لبخند ژکوندی میزنم و دستمو به نشونه خداحافظی بالا میارم
+خداحافظ عزیزانم
امیرمحمد دمپایی روفرشیشو درمیاره و سمتم پرت میکنه که زودتر از در بیرون میرم و به دربرخورد میکنه و قهقهم توی حیاط کوچیک و باصفامون به هوا میره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
❣
🌙❣
❣🌙❣
🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
این رسم دنیا نیست.mp3
1.74M
•
#مداحی
یعنۍحدود کربلاتم واسھ من جااانیست؟!🥺😭
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_358
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سریع به داخل اتاق سارا و محمدحسین میرم تا مدارک لازم برای سارا رو به بیمارستان ببرم
اما با دیدن قرآنی که صفحه هایی ای ازش کنده شده وپاره شده انگار قلبم از جا می ایسته
چشم میگردونم و با دیدن پرچم یاعلی که خودم برای بالای تختشون خریده بودم و نیمه سوخته بود کم کم توان از زانوهام میره
تکه پارچه های سیاه سوخته شده جای جای خونه ریخته شده بود و من تازه همه اینارو دیده بودم
به سمت اینه روی کمد برگشتم که با دیدن تصویری وحشتناک مثل این بود که قلبمو از جا کندن
به سرعت برمیگردم اما اثری از اون صورت نیست
بجاش چهره خواب الود و اخموی محمدحسینه که کنجکاو بهم نگاه میکنه
_تو اینجا چیکارمیکنی؟!
اب دهنمو قورت میدم و اعتراف میکنم برای اولین بار توی عمرم ترسیدم
اون چهره کریه و زشت و هیکل بسیار بزرگی که من دیدم
محمدحسین بود یا توهم؟!
+ه..هیچی
اومدم م...مدارک سارا رو ببرم.
_مدارک؟!
چه مدارکی؟!
عرق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو با پشت دست پاک کردم
+سارا تصادف کرده
توی بیمارستانه
انتظار هر برخوردی رو داشتم جز این
ابروهاش بالا پرید و متعجب پرسید
_حالش خوبه؟!
نمیدونم چرا فقط سری تکون دادم و کیف مدارکو برداشتم و بدون خداحافظی از اون خونه شوم بیرون زدم
به سرعت به حاج مفخر زنگ زدم و همزمان ماشینو روشن کردم
_به به
عجب یادی از ما کردی سینا خان
ماروهم فراموش کردیا پسر
خنده پر استرسی روی صورتم نقش میبنده
+سلام حاج آقا
شرمندم
شما شرمنده ترم نکنین
_سلام پسرم
دشمنت شرمنده
صدات نگرانه
مشکلی پیش اومده؟!
+راستش حاجی باید بیام حضوری بگم خدمتتون
هستید مسجد؟!
_آره پسر
بیا تا قبل از نماز مغرب حرف بزنیم
+باشه پس من تا بیست دقیقه دیگه اونجام
_پس میبینمت
یاعلی
+یاعلی
گوشیو روشن میکنم و مانیتور ماشین وصل میکنم
توی کانالا و گروه ها دنبال مداحی قشنگی میگردم که ناخواسته و مطمئنن خداخواسته دستم روی سخنرانی استاد رائفی پور میخوره
_موساد به طور جدی در چندسال اخیر برای خوندن ذهن افراد نظامی طرف مقابلش از جن و جن گیری و امثالهم استفاده کرده
اسمشم گذاشته استفاده از قدرت های ابرانسان ها برای کارهای خوب
اونا حتی فیلمشم ساختن
میتونین برید و ببینید
خودشون به زبون خودشون اعتراف کردن
اجنه رو به دستگاه های اطلاعاتی ما ورود میدن و اطلاعات محرمانه مارو به راحتی استفاده میکنن
دیگه نمیشنیدم چی میگه
فقط و فقط ذهنم حوالی یه سری کلمات میگشت
محمدحسین
شهادت
سپاه
موساد
و درنهایت محمدحسین
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
ظاهرا داره پیش بینی های شما درست از آب درمیاد😎🤭
پیش بینی های بعدی چیه؟!
بنظرتون چه اتفاقی قراره بیافته؟!
اینجا نظرتونو بهمون بگید🥰
https://eitaa.com/joinchat/9502862C88f271dd01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#استوری
#چالش
قشنگترین چیزی که دیدم و تونست کمی آرومم کنه🥺
یهویی شات بگیرید و حرفی که نیازدارید از آقامون حسین(ع)دریافت کنید رو ببینید:))
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣ ❣🌙❣ 🌙❣ ❣ 🌸بسمربالخٰاݪق؏شق🌱 #لبخند_عشـــــق #پارت_1
❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣
❣🌙❣
🌙❣
❣
🌸بسمربالخٰاݪق؏شق🌱
#لبخند_عشـــــق
#پارت_2
برای آخرین بار نگاهی به برگه میندازم
دوازدهم تجربی
امتحانات نهایی خرداد ماه
به تاریخ ۲۹ خرداد
درس علوم اجتماعی
بالاخره دوازده سال تحصیل تموم شد
با خوشی و خنده و گریه و ناخوشی
عجیب بود مثل بقیه نبودم
برگه رو با بغض دادم و با همون بغض از مدرسه زدم بیرون
دیگه باید بزرگ میشدم
اینقدری بزرگ که دیگه اول مهر ها مدرسه نمیرفتم و چهارشنبه ظهر ها با ذوق منتظر شنیدن آخرین زنگ نبودم
دیگه جمعه ها تا دیروقت پای درس و مشق نبودم و صبح ها از ترس جاموندن از سرویس صبحانه نخورده بیرون نمیزدم
دغدغم نمیشد جامدادی دکمه ای صورتی رنگ دوستم که دکمه ای رو میزد و ترق
درش باز میشد
اون یکیو میزد
ترق
مدادتراش بیرون میومد
داشتن کیف چرخ چرخی برام توی اولویت قرارنداشت و نگران نبودم یه وقت اول مهر روز اول مدرسه دکمه مانتوم کنده بشه
من باید بزرگ میشدم و به دنیایی پا میزاشتم که نمیدونستم چه خوابایی برام دیده و چه اتفاقاتی قراره برام بیافته
حالا یه چیزی گفتم
کیه که خوشحال نباشه مدرسش تموم شده
با ذوق و شوق و خندون سوار ماشین مامان شدم و سرخوش سلام کردم
مامان هم که انگار خوشحال تر از من
خندید و سری تکون داد
_علیک سلام
امتحانتو چیکارکردی؟
سری تکون میدم و به بیرون خیره میشم
+خوب بود خوب بود مطمئنم پاس میشم
لبخند شیطانی که مدام سعی داره روی چهرم نمایان بشه رو پس میزنم و منتظر عکس العملی از طرفشم
_چی داری چرت و پرت میگی نهآل؟!
نمرت کمتر از ۲۰ شده باشه خودتم میدونی کافه و مغازه تعطیل
پامیکوبم و لجبازانه سمتش برمیگردم
+مامان
اذیت نکن دیگه.اینهمه خوندم نمره خوب گرفتم
حالا یه دونشم بد شده باشم
_نخیر
لازم نکرده.وای به حالت نهال یه نمرت خراب شده باشه
من میدونم و تو
حرصی برمیگردم به حالت قبلم و به شیطان درونم لعنت میفرستم
+خیلی خب باشه حرص نخور تهدید نکن
بله همه رو با دقت جواب دادم و نمره خوبی میگیرم
انگار که خیالش راحت شده باشه به سمت خونه حرکت میکنه
_خب حالا برنامت چیه نهال؟!
برای کنکور که نخوندی
میخوای چیکارکنی؟!
دستامو با شوق میکوبم بهم و برمیگردم سمتش
+برنامه مشخصه مامانم
میخوام کسب و کار خودمو راه بندازم
_اهان
بعدش؟!
+بعدش هیچی دیگه
هی میرم شعبه های مختلف میزنم
_نهالل
من منظورم رشته ایه که براش درس خوندی
اونو میخوای چیکارکنی؟!
چه برنامه ای واسش داری
+واسه اونم برنامه دارم.شما اجازه بده
من حلش میکنم
گوشیمو که مامان باخودش اورده بود از توی داشبورد برمیدارم به مارال زنگی میزنم
_جانمم
تموم شد این درساتت؟!
+آره عشقم تموم تموم
پاشو آماده شو
نیم ساعت دیگه جلو مترو منتظرتم
_امم باشه
نهال فقط یه چیزی
+چه چیزی؟!
_من داداشمم باهامون میاد
نفس عمیقی میکشم و صاف میشینم
+خیلی خب پس من نمیام
انگار گوشی روی بلندگوبود که عوضی مثل جن ظاهرشد
_نهال مسخره بازی درنیار
پاشو بیا من کاری به کارتو ندارم
اخمی میکنم و گوشیو قطع میکنم
پسره نفهم خجالتم نمیکشه
هی باید روشو کم کنی و دوباره سر و کلش پیدا میشه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
❣
🌙❣
❣🌙❣
🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
•
بیاین امروز هرغذایی درست میکنید
بگید نذرمولامون حسین(ع)
اصلا هرکاری میکنید نذرش کنید
شاید ماروهم دید و طلبید🥺🌱
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_359
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مغزم داشت از کنار هم چیدن این پازل ها میترسید
وجودم داشت میلرزید
چه بلا و مصیبتی به سر زندگی ما اومده بود؟!
نمیخواستم تا از این قضیه مطمئن نشدم چیزی به کسی بگم
نفهمیدم با چه سرعتی مسیر نیم ساعته رو توی ده دقیقه روندم
ماشین رو پارک کرده نکرده
قفل کرده نکرده ول کردم و سمت مسجد تقریبا دویدم
سلامی به اقا مشیر که ساکن درمسجد بود کردم و سمت ورودی مسجد رفتم
فقط کفشای گلی حاج مفخر دم دربود
ظاهرا دوباره برای کمک به مناطق سیل زده رفته بود و تازه برگشته بود
نفس نفس زنون رسیدم به حاج مفخر که پشت به من داشت دنبال کتابی توی کتابخونه دیواری مسجدمیگشت
+سلام حاجی
برگشت سمتم و با دیدن حال و روزم ابرویی بالا انداخت
_سلام پسر
چیشده؟!
چرا اینقدر آشوبی؟!
خم شدم و دستمو به زانوم گرفتم و نفس نفس زدم
+بدبخت شدم حاجی
زندگیمون با سحر و جادو و اجنه درگیرنشده بود که شد
دستشو به بازوم گرفت و سعی کرد بنشونتم
_یعنی چی؟!
درست برام تعریف کن ببینم چیشده؟!
از سیر تا پیاز ماجرا رو ریز به ریز گفتم
ازشهادت محمدحسین و بعد زنده شدن یهوییش
از برخورد عجیبش با سارا
تا بی قراری فاطمه زهرا کوچولوش و واکنشش به صدای اذان و قرآن و وضعیت قرآن و پارچه وسط خونه
گاهی توی فکرفرومیرفت و گاهی متعجب میشد
درنهایت چیزایی گفت که مدام به خودم و خدای خودم التماس میکردم واقعیت نداشته باشه
_حدست درست بوده سینا جان
این چیزی که میگی تمام نشانه های جن کافر رو داره
باید خیلی مراقب باشید
و همچنین هرچه سریعتر به نهاد های اطلاعاتی خبربدین
تنها کسی که اون لحظه به ذهنم رسید اراد و ساسان بود
تماسی باهاشون گرفتم و توی ادارشون قرارگذاشتیم
اما کاش و صد کاش نمیزاشتیم
لعنت به من که دستی دستی خودم خواهرمو فدای بی عقلی هام کردم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
عازم سفر عشق هستم🥺🖤
تمام سعیمو میکنم شب جمعه براتون لایو بگیرم🥺😍
در مکتب حسین ع و زینب س
عاشق شهادت میشویم
و جز زیبایی نمیبینیم 💔😭
#جنگ_لبنان_اسرائیل
انتشار حد اکثری
راهپیمایی مردمی در محکومیت رژیم غاصب صهیونیستی...
زمان: چهارشنبه ۱۱ مهر ساعت ۱۶:۳۰
مکان: میدان شهدا به سمت حرم شاهچراغ (ع)
شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی فارس
جهاد فرهنگی شیراز
@JahadefarhangiSHZ
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
حکایتی شده باز حرمت 💔. #سوریه | #حضرت_رقیه آرامشدلهاتون : Fotros_chanel
یعنی انصافه بعد از اون همه شهید که دادیم بازم شاهد این صحنه ها باشیم؟
انصافا توی بد زمونه ای متولد شدیم.دور از امام.بین ظلم های متعدد.بین مشرک ها.بین مظلوم ها.چیکار کردیم که به این عاقبت گرفتار شدیم؟
هدایت شده از آبنبـــ🍭ــٰاٺبانو
#سردار_دلھا🌱
امروز ساعت بی حرکت شده
روی همون ۱.۲۰ سال ۹۸ مونده
خیلی ها رفتند و اومدند
اما سردار ما
هنوز هست
شاید یه وقتایی درحد ثانیه ای از ذهنمون بره
اما یه غرفه توی قلبمون ساختیم
که سر درش نوشته
سرباز مهدی فاطمه
حاج قاسم سلیمانی🥺🌱
و همیشه و همیشه
توی قلبمون این غرفه تازست و عزادار🥺:)