•
آیینه را ببخش که با راست گویی اش
آزرده کرد خاطـــــر عالیجنابـــــــــ را
•
#فاضل_نظری
📚|•@shahidane_ta_shahadat
آرامش یعنی:
در این روزگار ڪه شنل قرمزے ها🧚♀
خود نمایے میڪنند🌝
متفاوت بمانے :)✨
#دخترانه💕
#چادرانه💕
🎈|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_5
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
-آره.
افشین با تعجب گفت:
-فاطمه نادری؟!!
همونجوری که لبخند میزد،گفت:
-...نه.
-پس هنوز یه کم عاقلی.
-دوست صمیمیش، مریم مروت.
دهان افشین باز موند.گفت:
-خیلی دیوانه ای...باز حداقل فاطمه نادری خوشگل تره.
-کار دله دیگه،حساب کتاب سرش نمیشه.
-میدونی که شدنی نیست.
-اگه شدنی بود که تا حالا داداشت قاطی مرغا بود.
افشین بلند خندید و گفت:
-من که نمیخوام هیچ وقت عاشق بشم.. قشنگ معلومه بد دردیه.
لبخند پویان رنگ غم گرفت.با حسرت گفت:
-چند وقته دوست دارم جای تو باشم.اگه پدر و مادرم اینقدر به من وابسته نبودن، میرفتم خاستگاری.
-اگه میرفتی خاستگاری هم اونا به تو دختر نمیدادن.
به آتش جلوی پاهاش نگاه میکرد.نفس بلندی کشید و گفت:
-آره،درست میگی.همین الان هم یکی از بچه مذهبی های دانشگاه خاستگارشه ولی مریم بهش جواب رد داده.
افشین خیره نگاهش کرد و گفت:
-نگو که میخوای نماز هم بخونی.
پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین گفت:
-میخوای نماز خون بشی؟!!
-دو ماه که میخونم..ولی پدرومادرم هم نمیدونن.
افشین از تعجب داشت شاخ درمیاورد. گفت:
-رفیق ما از دست رفت.
-..الان نه ماهه دارم تحقیق میکنم.اول راهمو اشتباه رفتم.برای جواب سوالهام سراغ آدمهای درستی نرفتم.چند قدم میرفتم بعد ناامید تر از قبل برمیگشتم. دیگه خسته شده بودم.تا اینکه خانم نادری رو شناختم.ایشون یه آدم مناسب بهم معرفی کرد.
افشین کلافه بلند شد،
و نزدیک دریا رفت.پویان همونجا نشسته بود و فکر میکرد.
یک ساعت بعد افشین برگشت.
-پاشو بیا دیگه.
دقیق نگاهش کرد و گفت:
-افشین به فاطمه نادری نزدیک نمیشی، فهمیدی؟
-تو الان از کجا فهمیدی داشتم به اون فکر میکردم؟..اصلا تو که عاشق اون یکی هستی...
بلند شد و باعصبانیت گفت:
-افشین،دارم خیلی جدی بهت میگم...
-خیلی خب بابا،بیخیال.
ولی پویان متوجه شد،
که افشین فقط تا وقتی پویان هست کاری به فاطمه نداره. وقتی بره،میره سراغش.
پویان عاشق مریم بود،
ولی نسبت به فاطمه #احساس_دین میکرد.خوب میدونست افشین اونقدر کینه ای هست که هرکاری میکنه تا انتقام بگیره.
مخصوصا که فاطمه جلوی همه به افشین سیلی زده بود.از طرفی هم مطمئن بود فاطمه عذرخواهی نمیکنه.
دعوای خیلی سختی در پیش بود.
تمام مدت چهارماهی که به مهاجرتش مونده بود، سعی میکرد افشین رو قانع کنه که بعد از رفتنش هم بیخیال فاطمه بشه، ولی افشین مغرورتر و کینهایتر از اون بود که به حرف پویان گوش کنه.
پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
بندهی من
مراقبِ خودت باش،
تو امانتِ منی دستِ خودت..🌝🌺
🌿 @shahidane_ta_shahadat
-آخـه دورت بگـردم .
-مگه میشـه تـو رو پرسـتش نڪرد !!
+وقتـۍ خـداۍ آدم بد ها ، هـم هسـتۍ!!🙂
آزادسازیخرمشھر؛روایتیکهکهنہنمیشود.✨
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
۳۸سالازآزادسازیخرمشھرمیگذرد🌿
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
درسومخردادسال۶۱،
خرمشھرنگینانگشترۍایران
کہپساز۳۴روزمقاومت
بہاشغالرژیمبعثیصدامدرآمدهبود
پساز۵۷۶روزازاشغالآزادشد👊🏻
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
#خرمشهرآزادشد✌️🏻
#خونینشھر♥️
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_21
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
لبخندی زد و به بیرون رفت
شونه به شونه هم در سکوت قدم میزدیم که پیش قدم شد برای شکستن سکوت
_سارا، میتونم شمارتو داشته باشم؟
نه با این یکی نمیتونستم کنار بیام پس با قاطعیت گفتم
+شرمنده ، نه
_نه؟؟؟؟
+بله نه
_خب اخه چرا؟
+من درسته قبول کردم کمی تجربه کنم و تغییر کنم اما با این مورد نمیتونمکنار بیام
_هرجور راحتی
و لبخندی زد
به فروشگاه رسیدیم و داخل رفتیم
خرید هامو کردم و رفتیم که حساب کنیم
داشتم کارتم رو از توی کیفم درمیاوردم که دیدم کارتشو به حسابدار داد و رمز گفت
سریع مانع شدم و کارت خودم رو به سمت فروشنده گرفتم
پارسا تااومد مخالفت کنه برگشتم سمتش
لبخند ملایمی زدم و گفتم
+لطفا
اومد حرفی بزنه که سریع گفتم
+خواهش کردم ازتون
کلافه دستی توی موهای پرپشتش کشید و از فروشگاه خارج شد
لبخندی زدم
کارتم رو گرفتم و خرید ها رو برداشتم و به سمت بیرون رفتم
تا خرید ها رو دستم دید
با سرعت به سمتم اومد و پلاستیک ها رو ازم گرفت
_بده به من اینا رو
+اقا پارسا لطفا.....
نزاشت جملم تموم شود و با شتاب به سمتم برگشت و انگشت اشارش رو تهدید امیز تکون داد
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_22
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_گفتم من پارسا هستم و تو سارا
پس اینقدر آقا آقا نکن و جمع نبند
با لبخند ملیحی کنارش قدم برمیداشتم
هر دو سخت در فکر بودیم
وقتی رسیدیم جلوی در خونه عمه اینا هم آمده بودند
اه اه
حالا باید یکی نگاه های خیره کسری رو تحمل کنه
کسری تا من رو در کنار پارسا دید ابرو بالا انداخت
بی توجه به کسری به سمت عمه رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی به داخل دعوتشون کردم
به اتاقم رفتم و لباس هامو عوض کردم و بیرون رفتم
تا از پله ها پائین امدم متوجه نگاه پارسا شدم
انگار منتظر من بود
لبخندی بهش زدم که با لبخند جذابی جوابم رو داد
به سمت اشپزخونه رفتم و کمک مامان کردم و شام رو آماده کردیم
داشتم بشقاب و لیوان و قاشق چنگال آماده میکردم که پارسا با لبخند وارد شد و گفت
_اگر کاری هست بگید من انجام بدم
مامان با لبخند نگاهی به پارسا انداخت و گفت
_نه پارسا جان ممنون کاری نیست
بی توجه به مکالمه پارسا و مامان بشقاب هارو برداشتم و به سمت بیرون رفتم
که پارسا سریع اومد و بشقاب هارو ازم گرفت و گفت
_بدین من میبرم
تاخواستم ممانعت کنم بیرون رفت
برگشتم و قاشق چنگال ها و لیوان رو برداشتم و رفتم بیرون
لیوان ها رو برداشتم بچینم که دیدم قاشق چنگال ها رو برداشت و پشت سر من کنار هر بشقاب میچید
توی فکر بودم و لیوان هارو میچیدم که با صداش از فکر خارج شدم
_لطفا توی دید این کسری پسرعمت نباش
چون نمیتونم قول بدم چشماشو از کاسه درنیارم
بعد که انگاری داره با خودش حرف میزنه گفت
_پسره هیز خجالتم نمیکشه
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
⊰•📝°🔮•⊱
#توئیت
.
‹ دنیا هنوز قشنگیاشو داره 🌸👜♥️ ›
.
🐣|•@istgahkhoda
『✌🏿🦋』#آیه_گرافی
•
•
مےگفت:
«سختترینواجبِخدانمازوروزهنیست؛
زندهنگہداشتنامیدتوقلبہ..»
وطُهرگزناامیدمـباش..(:
#انگیزشے
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
◜🍊◞
#انگیزشے [🍓🖇]
#پروفایل<☕️🧡>
رآز یڪ زندگے شآد↫💛↬
افڪار منفے ٺو بࢪیز دوࢪ^^💨✂️
از افڪار مثبٺ مرآقبٺ ڪُن.! 🐝🍯
💛|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_6
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن.
افشین با سرعت از فرعی وارد خیابان اصلی شد و با یه ماشین دیگه تصادف کرد.ولی پیاده نشدن.
منتظر بودن راننده اون ماشین بیاد ولی راننده اون ماشین هم پیاده نمیشد.
به پویان گفت:
-راننده ش دختره،چادری هم هست.تو برو.خسارت هم اگه میخواد میدم ولی ردش کن بره.
پویان نگاه معنا داری بهش انداخت،
و پیاده شد.وقتی راننده اون ماشین رو دید خشکش زد.فاطمه نادری بود.
فاطمه وقتی متوجه پویان شد،
خواست پیاده بشه ولی پویان اجازه نداد.
فاطمه تعجب کرد. پویان گفت:
-همون دوست دیوانه م رانندگی میکرده.نمیخوام متوجه بشه با شما تصادف کرده.شما سریع برید،تمام خسارت ماشین تون رو خودم بعدا تقدیم میکنم.
مریم با تعجب گفت:
-چرا؟!!
پویان تازه متوجه حضور مریم شد.به تته پته افتاد.
فاطمه متوجه علاقه پویان به مریم شد.با احترام گفت:
-نیازی به خسارت نیست.این دومین باریه که به من لطف میکنید.امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم.خدانگهدار.
ماشین رو روشن کرد و رفت.
وقتی فاطمه رفت، پویان نفس راحتی کشید.
با خودش گفت،
کاش میشد درمورد مریم به فاطمه بگم.حتما کمکم میکنه...
ولی حتی اگه فاطمه بتونه مریم رو راضی کنه،پدرومادر خودم راضی نمیشن.
کور سوی امیدی که تو دلش روشن شده بود دوباره خاموش شد.افشین بوق زد.سمت ماشین رفت و سوار شد.
-چیشد؟
-هیچی،گفت خسارت نمیخواد و رفت.
-میشناختیش؟
پویان به چشمهای افشین نگاه کرد و گفت:
-حالا چون عاشق یه دختر چادری شدم باید تمام دختر چادری های این شهر رو بشناسم؟!
مرموز نگاهش کرد و گفت:
-آخه زود راضی شد!
-خب اونم عاقل و خانوم بود.وقتی عذرخواهی کردم فهمید با آدم متشخصی طرفه،زود بخشید.
-تو گفتی ولی من که باور نکردم.
-بجای اینکه باور کنی درست رانندگی کن.
یک هفته به رفتن پویان مونده بود. میخواست با فاطمه صحبت کنه ولی نمیدونست کجا.
تو دانشگاه نمیشد،...
ادامه دارد.....
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_7
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
تو دانشگاه نمیشد،
هیچ آدرس و شماره ای هم ازش نداشت. مجبور شد تعقیبش کنه.
فاطمه و مریم سوار ماشین فاطمه شدن. جایی کنار خیابان مریم از ماشین پیاده شد و رفت.
فاطمه هم حرکت کرد.
پویان چراغ میداد که نگه داره ولی فاطمه توجهی نمیکرد.کنار ماشین فاطمه رفت.
شیشه ی ماشین رو پایین داد،
و بوق میزد.فاطمه وقتی متوجه پویان شد،تعجب کرد و کنار خیابان پارک کرد.
پویان هم جلوی ماشین فاطمه پارک کرد و پیاده شد.
ولی فاطمه پیاده نشد.
فقط شیشه ماشین رو کمی پایین داد.
پویان سرش پایین بود و سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. با احترام گفت:
-سلام خانم نادری.
-سلام،مشکلی پیش اومده؟!
-ببخشید،مجبور شدم تعقیب تون کنم و تو خیابان مزاحمتون بشم.مطلب مهمی بود که باید خدمت تون عرض میکردم.
-بفرمایید،گوش میدم.
-میشه سوار بشم؟
-نه.
پویان بخاطر صراحت فاطمه لبخند زد.
-من قصد مزاحمت ندارم.موضوع مهمیه.
-درچه مورد؟
-درمورد دوستم،افشین مشرقی.
فاطمه یه کم فکر کرد.
نه سوار شدن پویان به ماشینش کار درستی بود،نه سوار شدن فاطمه به ماشین پویان.
پیاده شد و بدون اینکه به پویان نگاه کنه گفت:
-بفرمایید.
-افشین آدم کینه ای و مغرور و سمجی هست.تا به چیزی که میخواد نرسه، بیخیالش نمیشه.از هر راهی هم که شده میخواد به خواسته ش برسه.
-اینا چه ارتباطی به من داره؟
پویان بعد مکث کوتاهی گفت:
-اون از شما کینه داره..بخاطر سیلی اون روز..تو دانشگاه.
فاطمه یه کم فکر کرد.عصبانی گفت:
-من که کاری باهاش نداشتم،اول اون شروع کرد...
-من میدونم.تو این مدت هم هرکاری تونستم انجام دادم که منصرف بشه ولی ... خانم نادری من هفته آینده از ایران میرم.تا الان هم به سختی تونستم کنترلش کنم.مطمئنم وقتی من برم،اذیت و آزارهاش برای شما شروع میشه.
فاطمه گیج شده بود.سکوت طولانی ای شد.
-میگید من چکار کنم؟
-بیشتر مراقب خودتون و اطرافیان تون باشید.
فاطمه اخمی کرد و گفت:
-اطرافیانم دیگه چرا؟!
-گفتم که افشین از هر راهی که شده میخواد تلافی کنه.
-واقعا همچین آدمیه یا شما دارین بزرگش میکنین؟!
-خیلی متاسفم ولی همچین آدمی هست.
دوباره سکوت طولانی.
فاطمه گفت:
-جز شما کس دیگه ای رو داره که ازش حرف شنوی داشته باشه؟
-نه،هیچکس.
-حرف شما چرا براش مهمه؟
-من و افشین مثل برادریم.دوستیش با من براش مهمه.
-شما کی برمیگردید؟
پویان با مکث گفت:
-من و خانواده م برای همیشه داریم میریم.
فاطمه با تعجب گفت:
_پس مَر...
ادامه نداد.
پویان متوجه منظورش شد،
و تعجب کرد.مردد بود بپرسه یا نه. بالاخره گفت:
-شما از کجا میدونید که من...
ادامه نداد.
فاطمه گفت:
-از حالت اون روز شما بعد تصادف متوجه شدم.
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪع
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_23
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با تعجب بهش نگاه کردم
الان یعنی غیرتی شده بود؟؟؟؟حتی از فکر کردن به این موضوع هم کارخونه قند در دلم آب میشد،خنده ریزی کردم که با حرص سرش را به سمتم برگرداند و با حرصی آشکار گفت
_آره بخند ، بخند ، تو نخندی کی به حرص خوردن من بیچاره بخنده؟
اینا رو که میگفت خنده من شدت میگرفت غافل از اینکه خاله سمیرا و مامان زیرکانه دارند نگاهمون میکنندو برق تحسین درچشمای خاله سمیراو رنگ تعجب درچشمای مامان نشسته
بعد از اینکه با حرص خوردنای پارسا و خندیدن های من میز کامل چیده شد به بابا و مامان اطلاع دادم و آنها هم بقیه را صدا کردند و همگی نشستیم
کسری عدل رو به روی من نشست و تنها جای خالی برای پارسا و کنار کیمیا بود
پارسا که از دیدن کسری روبه روی من متعجب و عصبانی شد به سمت کسری رفت
[از زبان پارسا]
با دیدن کسری که روبه روی سارا نشسته بود خونم به جوش آمد
به سمتش رفام و درگوشش آرام زمزمه کردم
_داداش میشه بری کنار خواهرتون بشینی؟ دستت درد نکنه
کسری هم که کلا آی کیوش نخودی بود
با سر تکان دادنی بلند شد و کنار خواهر نچسبش نشست
بالبخند رو به روی سارا نشستم لبخندی به رویش زدم و شروع کردم به غذا خوردن
اصلا فسنجون دوست نداشتم
ولی آقا مرتضی کمی درظرفم ریخته بود
مجبوری کمی از ان را روی برنجم ریختمو با لبخندی که داد میزد من این غذا رو دوست ندارم قاشقو دهنم گذاشتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_25
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با لبخند از همگی تشکر کردم و سینا و پرهام کمک خانم ها میزو جمع کردن
کیمیا و سحر برای شستن ظرف ها به آشپز خانه رفتند
ساراهم رفت تا چای آماده کنه
سینی چای به دست که بیرون اومد به سمتش رفتم و با لبخند سینی رو از دستش گرفتم
متقابلا لبخندی زد و سینی رو دستم داد
همه نشسته بودیم و هر کس مشغول صحبتی بود که با صدای عمه سارا همه توجه ها به سمتش جلب شد
_خب راستش ما امشب اومدنمون یه دلیل دیگه هم داشت و اونم اینکه تکلیف این دوتا جوون رو مشخص کنیم
و با چشم به سارا و کسری اشاه کرد
درعان واحد از عصبانیت درحال انفجار بودم از پرهام شنیده بودم که عمه سارا ، سارا رو برای پسر چلغوزش درنظر داره.
با صدای آقا مرتضی به سمتش برگشتیم
_الان و اینجا جای این صحبت ها نیست مریم جان
و لبخندی زد که عمه خانم گفت
_چرا وقتش نباشه داداش؟ماشاءالله سارای عزیزم خوشگل نیست که هست خانم نیست که هست با وقار نیست که هست دیگه چی بهتر از اینا؟
سارا و کسری هم که از بچگی باهم همبازی بودند از کجا میدونی همدیگر رو دوست نداشته باشند؟
با این حرف با عصبانیت به سمت سارا چرخیدم
که دیدم با بهت به عمش زل زده
دوباره با صدای عمش به سمتش برگشتم
_والا داداش ما که همو میشناسیم این دوتا جوون هم که از همدیگر شناخت کافی دارند من میگم یه خطبه ای صیغه ی محرمیتی چیزی امشب بینشون خونده بشه که اسماشون روی هم بره و کسی چشمش دنبال عروس من نباشه
و پشت چشمی برام نازک کرد
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_24
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مجبوری سعی کردم غذا رک بخورم اما با چیزی که حس کردم متعجب موندم
طعمش بی نظیر بودمعرکه بود . طعمی که اصلا توصیف نشدنی بود
ترش و شیرین ، ملس مانند بود
طعم بی نظیری داشت
با اشتهایی بیشتر شروع به خوردن فسنجون کردم
من همیشه از فسنجون نفرت داشتم
دوبار تا به حال خورده بودم که یکی مثل شهد خرما شیرین و زننده بود و اون یکی هم ترش ترش به قدری که ضعف میکردی وقتی میخوردیش
ولی این یکی معرکه بود
نه ترش ترش نه شیرین شیرین
هرچی فکر کردم نفهمیدم سارا کدوم غذا رو درست کرده آخه این خانم کوچولو چی میتونه درست کنه؟
فکر کنم سالاد ماکارانی رو درست کرده بود .چون داشت مرغ هارو تکه تکه میکرد. کمی از سالاد ماکارانی رو برای خودم ریختم و با اشتها شروع کردم
همین که اولین لقمه رو خوردم به سرفه افتادمچقدر شور و تند بود
سینا لیوان آبی دستم داد که یک نفس سر کشیدم
و به افرادی که نگاهم میکردن لبخند زوری زدم و با زور و بی میلی سالاد رو خوردم
اه اه
اگر بخواد اینجوری آشپزی کنه که یک روزه طلاقش میدم
به هر مجبوری بود غذا رو خوردم که نسرین خانم گفت
_نوش جان همگی
بنده تنها کاری نکردم . سمیرا جان قورمه سبزی رو بار گذاشتند
من مرغ
سحر سوپ و سارا فسنجون رو
آها کیمیا جان هم سالاد ماکارانی را درست کردند
با تعجب حرف هایی که شنیده بودم رو تجزیه تحلیل میکردم
ویییییییییییییی بیچاره شوهر کیمیا و خوش به حال خودم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_26
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با تعجب بهش چشم دوختم😳نگاهم رو که روی خودش دید روش رو اونطرف کرد 😒و خطاب به آقا مرتضی گفت
_نظرت چیه داداش؟ 😊
_والا چی بگم 🤭! هرچی سارا بگه ما باهاش مخالفتی نداریم😉
همه نگاه ها به سمت سارا برگشت 😢
حس کردم از میخ بودن اون همه نگاه منتظر روی خودش معذب است🥵و استرس گرفته است 😟.
بعد از کمی سکوت با قاطعیت گفت :
_والا عمه جون من راستشو میگم 😇
من الان قصد ازدواج ندارم🙃و میخوام درسمو بخونم 😋
ولی خب راستش من و اقا کسری هیچ چیز مشترکی نداریم 😕و اصلا به درد هم نمیخوریم 🙁
دنیای هر دوی ما متفاوت هستش🙂
من خیلی شما رو دوست دارم عمه جون😍
اقا کسری هم همیشه مثل سینا برام بودن ☺️
و من نمیتونم جور دیگه ای بهشون نگاه کنم 🙂اصلا هم دوست ندارم
با این جوابم بین خانواده ها بهم بریزه
اما خب
جوابم منفیه😊
با این حرفش نفسم که توی سینم حبس شده بود آزاد شد🥵آخیش
با صدای سارا دوباره حواسمو بهش دادم 😎
با لبخند رو به عمش گفت:
_من مطمئن هستم خیلی ها بهتر از من برای اقا کسری هستند😊
و کنار هم
خوشحال و خوشبخت زندگی کنند
لطفا از دست من ناراحت نباشید عمه جون😍😘😊
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_27
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
عمش نفسش رو با آه داد بیرون و با لبخند غمگینی رو به سارا گفت😞😊:
_چی بگم والا!🤷🏻♀️
خیلی دوست داشتم عروس خودم بشی 😍
ولی خب وقتی دلت رضا نیست چی میتونم بگم 🙂خوشبخت بشی عزیز عمه💞
و لبخند گرمی به روش زد☺️
دهنم از تعجب باز مونده بود😯
این آدم خوددرگیری مضمن داره ها😆نه به اون حرکاتش نه به این حرفاش🥴
کسری که اصلا عین خیالشم نبود😑
و بیخیال نشسته بود 😒خب خداروشکر که سارا قبول نکرد
گرچه
به من ربطی نداره😂
خودمم مثل اینکه خود درگیری پیدا کردم 😆.
یه بار غیرتی میشم😡
یه بار میگم به من ربطی نداره😂
*{از زبان سارا}*
گفتن اون حرف ها برام خیلی سخت بود 😞ولی بالاخره گفتم
بالاخره مهمونی تموم شد😃
و همه عزم رفتن کردن
با خستگی به سمت اتاقم رفتم
ساعت ۱۱ بود
بعد از اینکه موهامو شونه کردم
رفتم و روی تختم دراز کشیدم
ناگهان با یاداوری چیزی مثل جت روی تختم نشستم 😢
وای خداجون نمازم 😰
سریع وضو گرفتم و قامت بستم
و شروع کردم . با فکری درگیر نمازم تمام شد 😞
ازخدا بابت اینکه برای لحظاتی فراموشش کردم عذر خواهی کردم 😔 و برای تکمیل عذر خواهیم زیارت عاشورایی خوندم😍
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_28
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بعد از اینکه از خدا کمک خواستم
توی تمام مراحل زندگیم کمکم کنه جانمازمو تا کردم
و توی کشوی کمدم گذاشتم
و رفتم روی تختم دراز کشیدم
هوووووف
اخه مگه میشه این همه اتفاق
توی یک روز بیافته؟
بالاخره خوابم برد .
صبح با صدای زنگ گوشیم بلند شدم
به ساعتش که نگاه کردم برق از سرم پرید
من از کی تاحالا خدارو فراموش کرده بودم؟
۱۰ دقیقه تا طلوع افتاب مونده بود
سریع بلند شدم و نمازم رو خوندم
با کسلی
به خاطر اینکه نمازم به تاخیر افتاده بود به سمت کمدم رفتم
مانتوی خاکستری
بلندی برداشتم
و شلوار کتان مشکی و مقنعه مشکی
بعد از اینکه گوشیمو شارژرم
و کتابام رو توی کولم گذاشتم
چادرمو سرم کردم
از پله ها پایین رفتم
خونه به عبارتی بمب داخلش منفجر کرده بودند
همه چیز بهم ریخته بود
عجیب بود همه خواب بودن
به سمت اشپزخونه رفتم تا چیزی بخورم و برم که با صدای سینا به سمتش برگشتم
_سلام صبح بخیر
+سلام داداش صبح شما هم بخیر
لبخندی بهم زد و کره و مربا و نان روی میز گذاشت و گفت
_بشین بخوریم خودم میرسونمت
لبخندی به مهربونیش زدم
یه لقمه سرپایی خوردم و رفتم سمت در و در همون حال گفتم
+مرسی داداش خودم میرم
باید عادت کنم
تند کفشمو پوشیدم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێن محمدخانے
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_29
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
یڪ ربع بعد جݪوۍ در ڪڵاس بودم و مێخواستـم وارد شم
با چشـم دنبـاݪ مہسا گشـتم
ڔدێف ێڪے مونڊھ بہ آخر نشستہ بود و سࢪش توۍ گوشێش بود
رفتـم جݪـو و خـودمو انداخـتم روۍ صنـدݪے
+سـڵآم خڷ وضـع چطـوری؟
_سݪام اومـدێ؟ خل وضع خودتے قزمێت.
مرسے مـݩ خوبـم تو چطورێ؟
+خـداڔوشڪربگـو دێـشب چێشـد
_چے شد؟؟
با صـداۍ سـݪام اسـتاد کڷاممون نصـفہ و نێـمہ مـوند
سـاعت بـعد با پاڔسـا ڪـڵاس داشـتم
شـوق و هێـجان دیدنش باعـث شد نفہمم یڪ ساعـت و نێـم چطـورێ گـذشت
پـارسا اسـتاد سہ تا از دࢪسـام بود و اونـطورێ ڪہ من محـاسبہ ڪردم هࢪروز با پارسا ڪݪاس داشـتم
با صـداۍ خستہ نباشـێد استـاد از افڪار پراڪنده ام بێـرون آمـدم تازھ سـاعت ده و نێـم بود و تا سـاعت 1 هیـچ ڪڶاسے نداشـتیم و از یڪ با پارسا ڪلاس داشتیم
تصمیم داشـتم برم خونہ اما با پیشنھادۍ ڪہ مہسا داد پشێـمون شدم و باهم بہ سمت ڪافہ رفتێـم
طـبق پیشنہاد مھسا اول مێرفتیم ڪافہ یہ چیزێ بخـورێم بعـدش هم بریم یڪمے خرێد ڪنێم
بـعد از خوردن ڪێڪ و شێر ڪاڪائويے بہ سمـت چہارراھ ........ براۍ خرێد رفـتێم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_30
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دڔواقـع مہـسا مێـخواسـت خرید ڪند 🛍️و مـن چیزۍ نمیـخواستم . بـعد از اینڪہ ڪݪ بازار رو زیࢪ و رو ڪرد
و اخـرش فـقط دو تا شاڵ
و یڪ لبـاس بڶند آستێـن دار صـورتے مݪێـح خࢪێد💕👀
ساعـت 12.30 بود
ڪہ بہ سـمت ڪݪـاس راھ افتادیم 🚶🏻♀️
ساعت 12.55 دقیقہ رسـیدیم دانـشگاھ و
با سـرعـت بہ سمت ڪݪـآس حࢪڪت ڪردیم
پارسا رو دیدم ڪہ داشت از تہ راهرو بہ سمت ما میومد😍
بہ جاۍ اینڪہ مثـڵ بقێہ دخـترها محوش بـشم 🤪توۍ این لحظہ سریـع دست مہسا رو گرفتـم و با سرـعت بیشترێ بہ سمت ڪݪـاس رفتیم 🥴
تا نشسـتیم روۍ صنـدلے پارسا وارد ڪڶـاس شد😃
بعد از سلـام و احـواݪ پرسے لیستش رو بیرون اورد و شروع ڪرد به حضـور و غیاب 📝
تمام ڪݪـاس رو محو ابھت و جذابیتش شدھ بودم
با صـداۍ خستہ نباشیدش از فڪر بیرون اومدم 🤧
داشـتم وسایݪم رو جمع مے ڪردم ڪہ با صـداش بہ خودم اومدم
_درضـمن 💫
جݪـسہ بعد امتـحان از همین مبحث دارید 🙊
خوب بخونید😉
روز خوش 🙃 و با لبخند مرموزی بیرون رفت😎
تازھ اونموقع بود ڪہ فہمیدم هیچے از اون جݪسہ یاد نگرفتم☹️ و این یعنے بدبختے محض 🤕حالا معنے اون لبخندش رو میفھمم . بیتربیت فڪر ڪنم فہمیدھ بود ڪہ هیچے از این جلسہ نفھمیدم و الڪے امتحان میگذارد😑😬
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
عزیزان دل⛅️🌿
چون نصف و بیشتر دوستان ما رمان عشق به شرط عاشقی رو تا پارت ۸۱ با ما دنبال کردند ما مجبوریم تند تند پارت ها رو بزاریم تا به پارت مورد نظر برسیم
این رمان از روز اول تشکیل گروه در گروه قرار میگرفت
منتها به خاطر کپی های پی در پی پاک شد
و دوباره داریم میزاریمش
امیدواریم صبور و راضی باشید☺️🍒🌸🌻
#نویسݩدھنوێـݭ✍🏻
¦⏳⃟🔆¦⇨ #تلنگࢪانھ
-وَخدانکنهتومجازی📱
حقالناسکنیم.!☔️
باچتنامحرم!✖️
بایهپروفایلکهبهگناهمیندازه!🔥
بایهکانالمبتذل🚫
بایهکپیکردنکهراضینیستن!🌪
بایهمزاحمت!👀
باایجادگروهمختلط|:🦋
باتبرج🖐🏻
بایهلایکوکامنت🚫
-حواستباشههمشنوشتهمیشه،📝
وبایدجواببدی.....
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
‹🖤🖇›
-
-
إلهىهَبْلىڪمالَالْانقِطاعِإلَیْڪَ
خدايا♥دنیاشلوغہماࢪاازهࢪچہحُبِدنیاسٺ،
ࢪدِصلاحيٺڪناماازبندگینہ:)!
-
-
🌪⃟📓¦⇢ #پسرونهـ••
🧑🏻|•@shahidane_ta_shahadat