🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_27
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
عمش نفسش رو با آه داد بیرون و با لبخند غمگینی رو به سارا گفت😞😊:
_چی بگم والا!🤷🏻♀️
خیلی دوست داشتم عروس خودم بشی 😍
ولی خب وقتی دلت رضا نیست چی میتونم بگم 🙂خوشبخت بشی عزیز عمه💞
و لبخند گرمی به روش زد☺️
دهنم از تعجب باز مونده بود😯
این آدم خوددرگیری مضمن داره ها😆نه به اون حرکاتش نه به این حرفاش🥴
کسری که اصلا عین خیالشم نبود😑
و بیخیال نشسته بود 😒خب خداروشکر که سارا قبول نکرد
گرچه
به من ربطی نداره😂
خودمم مثل اینکه خود درگیری پیدا کردم 😆.
یه بار غیرتی میشم😡
یه بار میگم به من ربطی نداره😂
*{از زبان سارا}*
گفتن اون حرف ها برام خیلی سخت بود 😞ولی بالاخره گفتم
بالاخره مهمونی تموم شد😃
و همه عزم رفتن کردن
با خستگی به سمت اتاقم رفتم
ساعت ۱۱ بود
بعد از اینکه موهامو شونه کردم
رفتم و روی تختم دراز کشیدم
ناگهان با یاداوری چیزی مثل جت روی تختم نشستم 😢
وای خداجون نمازم 😰
سریع وضو گرفتم و قامت بستم
و شروع کردم . با فکری درگیر نمازم تمام شد 😞
ازخدا بابت اینکه برای لحظاتی فراموشش کردم عذر خواهی کردم 😔 و برای تکمیل عذر خواهیم زیارت عاشورایی خوندم😍
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒