eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 🙃 دلیل عدم احراز صلاحیت سعید محمد این بود یکی از موارد که بشه رئیس جمهور اینه که باید 4 سال پست وزارتی داشته باشه داخل کشور اما متأسفانه ایشان 3 سال در وزارت بودن. رد صلاحیت با عدم احراز صلاحیت فرق میکنه 👌 آقای سعید محمد عدم احراز صلاحیت شدن دوستان داخل کانال هاا شبه ایجاد شده برای چی آقای سعید محمد تایید نشدن در مورد این مورد داخل کانال هاتون پست بزارید.
✍ توییت دکتر محمد
⭕️ تفاوت رد صلاحیت با عدم احراز صلاحیت 🔷 یکی از نکاتی که باید بهش دقت بشه اینه که "رد صلاحیت" با "عدم احراز صلاحیت" فرق میکنه. ⭕️ رد صلاحیت یعنی یک فرد به خاطر انواع جرائمی که داشته صلاحیتی برای شرکت در انتخابات نداره ❇️ ولی عدم احراز صلاحیت یعنی یک فرد برخی شرایط شرکت در انتخابات ریاست جمهوری و یا مجلس شورای اسلامی رو نداره. مثلا سنش پایین‌تر از چیزی هست که در قانون ذکر شده. یا ممکنه سابقه مسئولیت‌های کشوری که مثلا 4 سال هست این فرد 3 سال داشته باشه و ... 🔹 اینکه یک کاندیدا رد صلاحیت بشه اصلا براش خوب نیست ولی اگه کاندیدایی صلاحیتش احراز نشه اتفاق بدی محسوب نمیشه و این فرد میتونه در انتخابات‌های دیگه شرکت کنه. ‌انتخابات بسیار مهمی در پیش داریم☝️ 👌 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🔴 شاید تنها مشکلش این بود که جز مردم، حامی نداشت تمام قدرت های داخلی و خارجی برای تخریب جمع شدند... تنها گزینه ای بود که میتوانست همه اقشار با هر نوع تفکر و دیدگاهی را دور خودش جمع کند فقط کافی بود به دورهمی های تشکیل شده سری میزدید تا به وضوح متوجه میشدید تیم های جوان، پرشور و بانشاط همچین ترکیبی انصافا که بود ♥
ڪپے و انتشار مطاݪب مربوط به انتخابات ازاد هست🌿🌻
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 -خانم مروت هم متوجه شدن؟ -نه. -خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من... وسطش حرفش پرید و گفت: _نه. پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر. -پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟ -سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن. بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت: -آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟! -متاسفم..ولی حقیقته. -بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟ -واقعا نمیدونم. پویان خیلی ناراحت بود. سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده. ماشین شو روشن کرد و رفت. بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد. نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی. ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد. فاطمه هنوز گیج بود. نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره. چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟! صدای اذان شنید. به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از کمک خواست. اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد. گوشی همراهش زنگ میزد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید. -الو..فاطمه؟! -سلام مامان جونم. -سلام،خوبی؟ -خوبم. -کجایی؟ دیر کردی؟ -تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام. -زودتر بیا،دیر وقته. -چشم،خدانگهدار. در حیاط رو با ریموت باز کرد، تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه. فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود. لبخندی زد و وارد خونه شد. پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد. -سلام بابای مهربونم. حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت: -معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟ فاطمه با حالت معصومانه ای گفت: _ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه. امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت: -نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی. رو به مادرش گفت: _مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟ فاطمه مثلا با التماس گفت: -نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه. زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن. بعد از شام به اتاقش رفت. تمام شب بیدار بود و کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش. روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند. پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه. تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره. پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود. چند روز گذشت. دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت. بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید، ولی مریم همراهش نبود. بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت. اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد. -جناب سلطانی پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام -سلام -برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟ -بله. فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت: _من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم. مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت: _آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟ فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت: _آقای سلطانی. پویان ایستاد. -من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به و من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته. پویان ساکت بود. نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت. مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت: -خانم مروت دارن میان. پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد... ادامه دارد.... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
توبخندتادِگران‌کورشوندازحالت(: ☀️
انتخابات‌پرشور براۍڪشوراز‌همه‌جھت‌مهم‌است...🌿 _حضرت‌آقا💕 💚|•@shahidane_ta_shahadat
چادࢪ یعنے: ⇣ ↫نہ فقط ٻک پارچھ مشکے . . ! بلکہ چـادࢪ یعنے: ⇣ ↫تمرین صبوࢪے ... ↫تمرین وقــاࢪ ... ↫تمرین حجـاب ... ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‹❁› ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌿⃟💜¦ ⇢ ⛅️|•@shahidane_ta_shahadat
‏مقام معظم رهبری: افرادی که به شورای نگهبان هجمه می‌کنندناخواسته از دشمن تبعیت میکنند | | 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
🤗💖 موهای فر خودتون را دوست داشته باشید این یک مد نیست یک سبک زندگیه!😌 🌻|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با حرص ڪیفم رو روی ڪوݪم انداختم و چادڔم رو مرتـب ڪردم ڪہ مہسا ضربہ اۍ بہ روۍ شانہ ام زد👀 _هے از این آقا پارسا تعریـف میکنے 😒بیا اینم نتیجش😬 حالا من چجورۍ میتـونم درس بخـونم؟🙄 امـشب ڪہ خواستگار میخواد بیاد فرداهم ڪہ ڪلا درگیرم و ڪار دارم 😞 یعنے خدایے دݪم میـخواد بزنم لھت ڪـنم سارا😤😬 از اێن حڕص خوࢪدنش خنـدم گڔفتہ بود😆اما میدونستم اگږ بخندم عصبے میشہ🤭 خودم رو نگہ داشتہ بودم ڪہ نخندم ڪہ با قیافہ اێ متاسف گفـت 🙁 _اگر میخواهے بخندێ راحـت باش 🙄 اینقدر بہ خودت فشار نیار شدی لبو🤥 تا اینو گفت پقے زدم زیر خندھ🤣🤣😂😂 حواسم بود ڪہ صداۍ خندم بݪند نشود🙃 دستش را گرفتم و بہ سمت دڕ ڪـشیدم و همـانگونہ میـان خندھ گفـتم😅 +چقدر نق میزنے تو دختر😤بیا برێم اینقدر غر غر نکن😆 با حࢪص روش رو برگردوند ڪہ خندم بیشتر شد😂 از دانشگاه بیرون رفتیم و بعد از اینڪہ از یڪدیگر خداحافظے ڪردیم بہ سمـت ایستگاه اتوبوس رفتم 🚎 تا روۍ صندلے هاے ایستگاه نشستم گوشیم زنگ خورد📱 با ڪلے دنگ و فنگ گوشیم رو از تہ ڪیفم بیرون اوردم 🎒 با دیدن اسم سینا با بیحالے اتصاݪ رو زدم +سݪام خوبے؟ _سڵام خانم دڪتر مرسے تو خوبے؟ +مرسے بد نیستم _ڪجاێے؟ +تو ایستگاھ اتوبوس _همون ڪہ نزدیڪ دانشگاهتونہ؟ +اره گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _خـب پس واێسا داڔم مێـام دنبـاݪت😎 +عہ ࢪاسـت مێگے؟ واێ دستت مرسے😆😍 خندھ اۍ از اێن لفظم ڪرد و گفـت _دسـتت خواھـش😆💕 خندھ اۍ ڪࢪدم 😅و قـطع ڪردم خیلے خوب بود ڪہ سێـنا ڔو داشـتم😋 سیـنا پشتوانہ زندگـێم بود 🙃وجـودش نعـمت بود بڕام 😍 با صـداۍ بوق ماشـێنے سڕم رو بݪند ڪردم ڪہ 206 سێـنا رو دیدم🚗 بݪند شدم و با ڵبخڹـد بہ سمـتش رفتم 😊 ڪیفم رو عقـب گذاشـتم و سواږ شدم . با خوشـحاݪے گفتم +سݪـاااااااام خوبے داداش؟ _بہ سڵـام فسـقݪ 😆تو خوبے؟ +مرسے 😋چیشد ڪہ امࢪوز اومدێ دنباݪم؟ _گفتـم یہ خݪوت خواھـر برادرێ داشتہ باشـێم . بدھ؟ +نہ خیلے هم عاݪیہ😍 _خـب اڶـاݩ ڪجا بڔێم؟ +من ڪہ خیلے گرسنمہ 😁اوݪ برێـم یہ چیزێ بخورێـم🤤 _اێ بہ چشـم 😛پس پیش بہ سوۍ یہ روز خواھـر بڔادرێ😌😎 سرعتـش رو بیشـتر ڪرد 🤓 و دسـتم ڔو توۍ دستـش گڕفـټ🥰 ݪبخندێ بہ اێن حرڪـتش زدم و بہ بیرون چشم دوخـتم👀🏞️ نمێـدونم چقدر گذشـتہ بود ڪہ با توقف ماشێن و صداۍ سێـنا دسـت از افڪار پراڪندھ ام برداشـتم . _ڪجاێے بابا . تو فڪرێا😆🥴 خندھ ریزێ ڪردم و پیادھ شدێم و شونہ بہ شونہ هم وارد رستورآڹ شدێـم یڪ میز دونفرھ یہ جاے دنج پیدا ڪردیم و نشسـتیم🤗 _خب تعریـف ڪن ببێنم☺️ + چێو تعریف ڪنم؟ و با ݪبخند بہش خیرھ شدم😇 _چیڪارا میڪنے؟ حاݪت خوبہ یانہ؟ +شڪڔ خوبـم 🙃 آرھ وقتے یہ داداش مـثل تو داشتہ باشم چرا باێد حاڷم بد باشہ؟ خندھ ای ڪرد 😅 و گفت _ھـندونہ دیگہ؟😄 خندھ ریزے ڪردم و گفتم +ڹہ بخـدا واقعیـتہ🤭 ݪبخند گرمے بہم زد ڪہ همـون موقع گارسون اومد گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _خـب چے مێـخورێ؟ +جوجہ _خـب مڹم ڪباب😋 پـس بیزحمت یہ پرس جوجہ و یہ پرس ڪباب و دوغ و دوتا ساݪاد🥗🥤 گوشێم رو برداشـتم و رفـتم توۍ وات🪀 مہسا آن بود 😃سریع بہش پێـام دادم +سݪـام عروس ایندھ 😄چطورێ؟ سرێع پیامم روسێن ڪرد _سڵـام خانم عاشق پیشہ😁 توچطورێ؟ +مرسے چہ خبر؟ _خبڔھـم خبر سݪـامتے واێ سارا +جآن چیشدھ _مݩ ݪباس چے بپوشم؟ خندھ اۍ از این حڕفش ڪردم چون اصوݪـا ما دختـرا اێن سواڵ همێشگیمونہ😅 سێنا با قیافہ مرموزے پرسێد _ازچے میخندێ بچہ؟ همونجوࢪ ڪہ میخندیدم گفتـم +مہسا امشـب خواستـگاږێشہ میگہ چے بپوشم؟ از این خنـدم گـڔفت ڪہ اێن سواݪ همہ ما دخـترا هست😆 وقتے سڪوت سێنا رو دێدم سڕم رو بݪند ڪردم ڪہ دیدم رنگش پرێدھ و چشماش سرخہ سرخہ 😢بانگرانے دستشو گڔفتم و گفـتم +سێنا داداش دوࢪت بگڕدم چیشد؟ 😰 یھو انـگار ڪہ تازھ بہ خودش اومدھ باشہ سرشـو بݪند ڪرد و توچشمام نگاھ ڪرد😟 بابغض و نگڔانے بہ سیاهے چشمانے نگاھ ڪردم ڪہ بہ طـرز فجیھی سرخ شدھ بود😥 و مـڹ دݪیڵش ࢪونمیدونستـم😞 بالاخرھ سڪوت رو شڪست و با صداۍ لرزانے گفت _گف.....گفت.....گفتے امـشب چہ خبرھ؟😰 باتعـجب بھش زݪ زدم و گفـتم +خب گفـتم امشـب خواستگارۍ مہسا هست 🙁 بعـد ێھو انگار ڪہ چیزێ یادم اومدھ باشہ شتاب زدھ گفـتم +ببینم .... نڪنہ.....نڪنہ تو بہ مہسا .. دیگہ ادامہ ندادم ڪہ سرش ڔو انداخت پائێن 🙃از تعجـب داشـتم شاخ درمیاوردم 🥵 سێنا داداش من عاشـــ💕ـــق صمیمے ترێن دوست من مہساێے شدھ بود ڪہ امشـب خواستگارێش بود؟ واقـعا نمیدونستم چے بگم😅 خندھ اۍ ڪردم و بہ زور گفتم +خب قربونت برم چرا زودتر نگفتے؟ 😋اصلا اون مہساۍ خر غݪط میڪنہ جز تو بہ ڪسے جواب مثبت بدھ✌🏻😌من مثݪ شیر پشتتم نگڔان هیچے نباش😎 سرش رو باݪا اورد و ݪبخندے زد و با قدردانے نگاهم ڪرد گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ێڪ لحظہ یادم آمد هنوز نمازم را نخواندم😣 . با شتـاب بݪـݩد شدم ڪہ سێنا با تعـجب و نگرانے بلند شد و گفت _چیشدھ؟😰 همونجور ڪہ مہرم رو از توۍ ڪوݪم برمیداشتم گفتـم +واۍ سێنـا نمازمو هـنوز نخوندم😖 با تعـجب بہم نگاھ ڪرد و گفت _تو نمازتو نخوندے؟ مگہ میشہ؟ تو ڪہ همیشہ اوڵ وقت میخوندێ🙁 هوݪ گفـتم +آرھ میدوݩم اما نمیدونم چرا چند روزێ هست نمازام بہ تاخیر میافتہ 😓تا غذا بیاد من بڕم نمازمو بخونم ✋🏻 سري تڪان داد و نشست . بہ سمـت نمآزخانہ رستوراݩ رفـتم🕌 خیلے شرمندھ خدا بودم ڪہ این چند روز ازش غافل شـدم😔ڪفـشم🥿🥿 رو در اوردم و بہ داخڶ رفـتم و روۍ دیوار ها دنباݪ قبلہ نما گشتم 🤔با دێدن جہت قبلہ سریع قامت بستم و فڪر و ذهـنم رو دادم ڪنار و فقـط بہ نمازێ ڪہ میخوندم فڪر میڪردم 😋 سݪـام نمازمو دادم و تسبیحات حضرت زھـرا﴿س﴾📿ڔو گفتـم مہرم رو برداشتـم و بعد از پوشێـدن ڪفشم بہ سمت مێز رفـتم ڪہ دیدم گاࢪسـون غذاها رو اوردھ و داڔھ روۍ مێز میچینہ🍱 پشـت مێز نشستم ڪہ سینا با صداۍ میز سرش رو بݪند کرد و من رو دید و ݪبخندے گڔم تحوێݪم داد ڪہ متقابݪـا ݪبخندی زیبا تر بہش زدم😊😙 گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بعد از رفـتن گارسون شروع بہ خوردن ڪردێم 🍽️ با صداۍ سێنا سرم رو بݪند ڪردم 🙉همانجور ڪہ داشت ݪێـوان دوغے ڪہ خوردھ بود را روۍ میز میگذاشت گفـت _قبوݪ باشہ خوشـگݪ خانم😍😚 ݪبخندے بھش زدم و با گفـتن قبول حق دیگڔ صحبت را ادامہ ندادم 🙃 تا پایان غذا دیگࢪ باهم صحبتی نڪردێم . چادرم را درست ڪردم و رو بہ سینا گفـتم +مـن بیرون منتظرتم😙 _باشہ برو الان میام🥰 و چشمکی😉زد . خندھ ریزۍ ڪردم و بہ بیرون رفتم 😄 ڪنار ماشین وایسادم ڪہ گوشیم زنگ خورد 📱 با دیدن اسم ساڔا روۍ گوشے واقعا پے بردم ڪہ چقدر خنگ هسـتم🤦🏻‍♀️ آخر میان صحبتم با او حواسم به سینا جمع شد و مہسا را پاك از یاد بردم😁 میدانستم حالا باێد ڪݪے جیغ جیغش را تحمل ڪنم 😕 با دݪشورھ اتصال را زدم 🥵 با شنیدن صداۍ جیغش با انزجار گوشے را از گوشم دور ڪردم 😖 چہ صداێے هم دارد ماشاالله😆گوشے را بہ گوشم نزدیڪ ڪردم و با صداے ارامے گفتم +سݪـام چتہ بابا اروم باش😅 _ڪوفت و سلام مرض و سلام ڪجا بودێ تو؟🤬😡 +بابا با سینا اومدم بیرون همونموقع ڪہ با تو میحرفیدم یہ سوال ازم پرسید داشتـم جوابش رو میدادم دیگہ تورو یادم رفـت اصلا😁☹️ گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _خیلے بیشعورے🤬 +اون ڪہ نظر لطفتہ خب حالا بگو چیڪار داشتے _نگرانت شدم گفتم حتما مردے از دستت راحت شدم😫 خندھ اۍ ڪردم و با دیدن سینا مڪث ڪردم و دوبارھ ادامہ دادم +چقدرم ڪہ بہ من لطف دارۍ🙁 _اون ڪہ صددرصد😁خب دیگہ ڪارێ ندارے؟ خیلے حرف میزنی😩خب دیگہ مزاحم اوقاتم شدێ 🙁فدام بشی😇از شنیدن صدات اصلا خوشحال نشدم فعلا😁😆 خندیدم و پرروێے نسارش ڪردم و قطع ڪردم 😄 گوشێم رو در ڪیفم قرار دادم و سوار ماشێن شدم .هنوز پنج دقیقہ از راه افتادنمون نگذشتہ بود ڪہ سینا گفت _برێم کوهپایہ؟ هم یہ سرێ بہ شہدا زدیم هم آب و هواش خوبه☺️ با خوشحالے تایید ڪردم 🤩 توے طول مسێر صحبتے بینمون رد و بدل نشد وقتے رسیدیم ساعت پنج بود و ساعت شش و نیم ما بالاۍ ڪوھ ایستاده بودێم 🏔️ ڪنار مزار شہداۍ گمنام نشستہ بودیم و هر ڪدوم در حال و هواۍ خودمون بودیم 💔🥺😞 ڪہ صداۍ سینا توجهمو جلب ڪرد _سارا جان😇 +جانم داداش☺️ _راستش میخواستم یہ چیزے بگم😞 +جونم چیشدھ؟🤨 _ببێن سارا راستش.............. خب چجورێ بگم 😫 +د بگو دیگہ جون به ݪبم ڪردێ🥵 _خب راستـش................. نفسے ڪشێد سرشو انداخت پایین و با مڪث گفت _میخوام برم سوریہ😔 باشنیدن ڪلمہ سوریہ وحشت بہ دلم رخنہ ڪرد😰🥺 دیگہ چیزێ از حرفاش نمیفہمیدم😣🥺 گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 درستہ من هم خیلے دوست داشتم داداش من هم جزو یکے از آن دݪـاور مردان باشد ڪہ آن تڪفیرێ هاۍ متجاوز را سر جاۍ خود بنشانـد اما خب همان تڪفیرێ ها هزاران مادر را داغ دیدھ و حسرت بہ دݪ ڪردند😣 هزاران ڪودڪ را یتێـم ڪردند 🥺 هزاران همسر را بیوھ ڪردند و هزاران هزار دختر بچہ را در حسـرت پدر و بے پشت و پناھ ڪردند😞 درستہ همہ انہا خیلے فداڪار و از خودگذشتہ و پاڪ بودند و حتے خانواده شان اما من در حد آنہا نبودم😓 من یڪ دختر سادھ بودم ڪہ فقط سعے میکردم تمام و ڪماݪ خدا از من راضے باشد 😕 ڪارێ ڪہ گفتہ را انجام میدهم اما من نمیتوانستم از تنہا برادرم بگذرم😖 او تمام زندگے من بود امید من بود💞پشت و پناھ زندگێم بود🙊 چطور میتوانستم اورا همراهے ڪنم در مسێری ڪہ بہ جاۍ اینکہ ڕخت دامادی بہ او بپوشانم و راهے مقصد خوشبختی اش ڪنم 😍 باید ترس و واهمہ داشتہ باشم از روزے ڪہ او را ڪفن بپوشانم و راهی خانه ابدیش ڪنم😭 ݩہ ݩہ من نمیتوانستم😔😭 وجداڹم فرێاد ڪنان گفت _پس دێگڔان چہ ڪردند؟؟؟😒 آن تازھ عروس هاێے ڪہ اوݪێن سالگرد ازدواجشان بہ جاے اینڪہ در ڪنار همسرشان باشند خبر شہادت همسرشان را میشنیدند چہ ڪردند؟ 😫 نگو نمێتوانم چون میتوانے خودت هم میدانے ڪہ میتوانے 😒 اما نمیخواهے باورش ڪنے . گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 مگر نمیگوێے سعے میکنے ڪاری ڪنے ڪہ خدا راضێ باشد؟ خب خداهم جہاد مردانے مانند برادڔ تورا دوست دارد😊 بہ جاۍ اینڪہ نھ بگوێے اراده ات را قوێ ڪن 😉برادرت را بہ خدا بسپار و او را راهے ڪن🙃 با نشستن قطرات سڔد ابے روۍ صورتم بہ خودم امدم💦 سینا را با چشمانے نگران و بطرێ ابے در دست رو بہ روے خودم دیدم 😔 _خوبے قربونت برم؟ چیشد؟😢 با شنیدن صداێ سینا بغض نشستہ در گلوێم سر باز ڪرد🥺و نتیجہ اش شد قطرآت گرمے ڪہ روێ گونہ ام روان شد😭 با هق هق نالیدم +سینا😣 _جونم چیشدھ ابجے ؟😟 +میخوای برێ‌؟ میخواێ تنہام بزارے؟ میخواێ بے پشت و پناھ شم؟😫 با بغض و هق هق و سختے این جمݪـات را بر زبان می اوردم😪 _سارا من باید برم 😊من خیلے از قافلہ عقب هستم 😔 من چند سالمہ؟ 25 سال شہێد علی الہادێ فقط 17سالشون بود سارا😞 +من نمیتونم دوریتو تحمل ڪنم😪 _میتونے سارا میتونے😇 تقریبا قانع شدھ بودم +قول میدے برگردێ؟ _بادمجون بم افت ندارھ 🍆من حالا حالاها ور دلتونم😄 خندھ ریزی ڪردم ڪہ گفت _با مامان و بابا حرف میزنے؟ با تردید نگاهش ڪردم .تنها ڪاری ڪه میتوانم براۍ تڪ برادرم انجام دهم همین بود . پس با اطمینان سر تڪان دادم☺️ لبخندێ بہ روم زد و دستمو گرفت و گفت _بلند شو بریم ڪہ دیگہ دیر وقتہ با تردید لب زدم +سینا _جانم +پس سارا چی؟ لبخندی پر از تردید زد و گفت _اون دیگہ دست ابجی خانم رو میبوسه😁 لبخندی بهش زدم و باهم به سمت ماشین رفتیم 🚗 پنج دقیقه از حرکتمون گذشته بود که ضبط رو روشن ڪرد و صدای مداحی ڪہ اتش به جانم می انداخت درفضای ماشین پیچید _منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این ببین که خیس شدم عرقه نوکریمه این دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن میارن از تو سوریه منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد نفس اخرم بره منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد نفس اخرم بره😭🥺 گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سینا همونجور ڪہ باهاش زمزمہ میڪرد زیر لب با انگشتش مانع از ریختن اشکاش میشد. داداشم خیلے پاڪ بود اگہ میرفت و برنمیگشت چے؟بہ خودم نہیب زدم ڪہ نفوس بد نزنم °یڪ هفتہ بعد° صدای داد سحر از خواب پریدم . سراسیمه به سمت در رفتم و از اتاق بیرون رفتم توی پذیرایی نبودند پس حتما توی اشپزخونه بودند . با دیدن مامان که توی بغل سحر غش کرده بود هین بلندی کشیدم و به سمتشون رفتم + چیشدهههه؟ _ حالا اول یه لیوان اب بده بدو سریع لیوانی از اب چکان برداشتم و از شیر اب پرش کردمو به سمت سحر گرفتم . چند باری روی صورت مامان اب پاشید تا یهو بلند شد +مامان دور بگردم خوبی؟ چیشدی یهو ؟ _ اینقدر دوباره گریه کرد از هوش رفت با غم و دلسوزی به مادر خیره شدمکه توی این یک هفته به اندازه 10 سال پیر شده از روزی که ماجرا رو به مامان گفتیم هم مامان هم بابا مخالف بودند سینا خیلی گرفته بود و اصلا حال و حوصله نداشت بعد از سه روز بالاخره بابا راضی شد و نور امیدی در دل سینا روشن شد اما مامان از همان روز یک چشمش اشک است و یک چشمش خون و تنها صحبتش هم این است که ارزو دارد سینا را در لباس دامادی ببیند و اول باید ازدواج کند بعد اگر خواست به سوریه برود اما سینا مرغش یک پا داشت و میگفت فعلا نه . گرچه من میدانستم دلش در گرو رفیق شفیق بنده است مهسا برای جواب دادن به خواستگارش یک هفته وقت خواسته بود و قرار بود امروز جوابشان را بدهد استرس داشتم ببینم جواب مهسا چیه . چون ظاهرا از پسره خوشش امده بود وقتی حال مامان بهترشد به سمت اتاقم رفتم و لباس هامو با مانتو شلوار عوض کردم . کتابام و گوشیم رو توی کیفم انداختم چادرمو سرم کردم و با کیف بیرون رفتم . مامان حالش بهتر بود و داشت صبحانه میخورد با صداش به سمتش برگشتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _سارا مامان بیا صبحانہ بخور🍳🥖 +نمێخوام عزێزجاڹ😊 _یعنے چی ڪه نمیخوام😑 چرت و پرت نگو زود بیا بخور ببێنم 😬 رفـتم سر مێز نشستم تا ڪمے بخورم و با ماماݩ هم ڪمے صحبت ڪنم +بہترێد؟ _ارھ مادر خوبم +خداروشکر همونجور ڪه گردو لاۍ ݪقمم میزاشتم گفتم +ماماݩ _جان +یہ چیزێ بگم؟ _بگو🤔 +بزارێد سینا برھ 😞گناھ داره بخدا 🥺شما دارید منعش میڪنید از رفـتن و محافظت از حرم خواهر کسے ڪه هرسال دهه اول محرم واسش نذر میدین😩 خب اگه ازدواج کرد و بعد رفت شهید شد ، خداروخوش میاد تو این سن ڪم یہ دختر بیوھ بشہ؟ بہ حرفام فڪر ڪنێد مامان😔 ممنون بابت صبحانہ 💐خداحافظ مامان خداحافظ ابجے😘 نایستادم تا صداے خداحافظیشونو بشنوم و بعد از پوشیدن ڪفشم بیرون رفتم 👟👟 استرس داشتم واسہ فھمێدن جواب مہسا😖 بعد از پرداخت ڪرایہ تاڪسے 🚕بہ سمت ورودێ دانشگاھ رفـتم . مھسا رو از دور دیدم ڪه عمیقا توے فڪر هست و روۍ صندلے نشسته🪑 بہ سمتش رفـتم و ڪنارش نشستم و ڪیفم رو بغݪ دسـتم گذاشتم اما اون هنوز متوجہ حضور من نشده بود😕 دستے روۍ شانه اش زدم و گفـتم +سݪـام☺️ شونه هاش پرێد بالا و با تعجب نگاهم ڪرد . دوبارھ پڪر شد و گفت _هے :) سݪـام 😞 +خوبے ؟ چتہ ؟ چیشده؟ بہ سمتم برگشت ڪه دیدم حاله ای از اشک چشماش رو گرفتہ 🥺 با بھت و وحشت پرسێدم +چیشدھ دورت بگردم؟ سارا بغضش ترکید و خودش رو توۍ بغلم انداخت 😟 بانگرانے شونه هاشو ماساژ دادم و صبر ڪردم تا اروم شه😔 بعد از پنج دقیقه سرش رو از روی شونم برداشتم و با استرس و نگرانے بهش خیره شدم 😰 +چیشدھ؟ حرف بزن جون به لب شدم دختر😓 اشک هاشو پاک کرد و شروع ڪرد به گفـتن _اونشـب خانواده پوریا اینا خواستگارم رو میگم اومدن ...... گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از روز یڪشنبہ رمان عشق به شرط عاشقی طبق روال اصلی پارت گذاری و پارت های جدید بارگذاری میشه🌿🌻 امیدوارم تا روز یڪشنبه ڪانالمون رو 1k ڪرده باشید چون اگر 1kباشیم روز یڪشنبه 5پارت جدید تقدیم نگاه هاۍ ماهتون میشہ😌🙈🧡 https://eitaa.com/joinchat/1101922401C1a2f875d03 این لینڪ جوین ڪانالمون☝️🏻 @shahidane_ta_shahadat اینم ایدی ڪانالمون☝️🏻 زیادمون ڪنید😍🍒🙊