⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️
#نشر_حداکثری
🔆 #شورای_نگهبان
🔆 امام خمینی ؛
《نباید از کسی پذیرفت که ما شورای نگهبان را قبول نداریم .. نمیتوانی قبول نداشته باشی‼️ 》
#قانون__مداری
⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
#نشر_حداکثری
✅ #شورای_نگهبان
🔆 امام خمینی ؛
《تو غلط میکنی قانون رو قبول نداری
قانون تو را قبول ندارد ‼️ 》
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
🔶🔶🔶🔶⬆️⬆️⬆️⬆️🔶🔶🔶🔶
⚠️ ‼️ برخورد محکم امام خمینی‼️
#مخالف_شورای_نگهبان
#مفسد_فی_الارض‼️
#تحت____تعقیب‼️
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#فصل_الخطاب
⚠️ ✅ هشدار امام خمینی :
🚫 تضعیف و توهین شورای نگهبان
《من به این آقایان هشدار می دهم که تضعیف و توهین به فقهای شورای نگهبان امری خطرناک برای کشور و اسلام است..》
#قانون_مداری
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
‹💛✨›
-
--
-
چادࢪ یعنے:↯
↫نہفقطیک پاࢪچہمشکے
بلکه چادࢪ یعنے: ↯
↫تمࢪینصبوࢪے
↫تمࢪینوقاࢪ
↫تمࢪینحجاب✨🧡••
-
💛⃟✨¦⇢#چادرانہ
💛⃟✨¦
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
🌻<•~@shahidane_ta_shahadat
🌻⃟⃟🍃
|✨| #تلنگرانہ
•یهاستادداشتیـممےگفت:
+ اگه درسمےخونینبگینبراامام زمان
اگه مهارتڪسبمےکنیننیتتونباشه
براےمفیدبودنتو
دولتامامزمان❤🌱
اگہ ورزشمےکنینامادگےبراے
دوییدنتوحکومتڪریمهآقاباشه
🐝|•@shahidane_ta_shahadat
''💛🌼''
مـیتونیبھونهتراشیڪنی
ياپیشرفتڪنی.
ولینمیتونیھردوروباھـمانجامبـدی :)
👑|•@shahidane_ta_shahadat
#کادرسازی📷✨
~ زودتر از موعد واسه هیچ
چیزی خیالبافی نکن.. ≥ . ≤ 🍃🍉
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
💠 امام علی علیه السلام:
الْعَجَبُ لِغَفْلَةِ الْحُسَّادِ، عَنْ سَلاَمَةِ الاَْجْسَادِ!
🍃 در شگفتم كه چگونه حسودان از سلامتى خويش غافل اند.
📚 #نهج_البلاغه حکمت ۲۲۵
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_10
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
وقتی مریم رو دید هول شد.
مریم هم از اینکه فاطمه با پویان صحبت میکرد، تعجب کرد. به فاطمه سلام کرد. فاطمه با لبخند گفت:
_سلام.بالاخره کلاست تموم شد.
پویان از اینکه اینقدر راحت،ناراحتی شو پنهان کرد،جا خورد.فاطمه که متوجه شد مریم از صحبت کردن با پویان تعجب کرده،گفت:
_آقای سلطانی برای همیشه دارن از ایران میرن. امروز اومدن دانشگاه که با همکلاسی هاشون خداحافظی کنن.منم خواستم ازشون تشکر کنم.
رو به پویان کرد،
و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_جناب سلطانی،من برای تمام حمایت های برادرانه ای که این مدت از من کردید،ازتون ممنونم.امیدوارم زندگی تون پر از خیر و خوبی باشه.هرکجا باشید خدانگهدارتون باشه.
برگشت و رفت.
پویان خیلی ناراحت بود.تو دلش گفت کاش افشین سر عقل بیاد.
سرشو آورد بالا.
چشمش به مریم افتاد که داشت نگاهش میکرد.مریم به زمین نگاه کرد و گفت:
_خانم نادری کسی رو که لطفی بهش بکنه، هیچ وقت فراموش نمیکنه و همیشه براش دعا میکنه.دعای خیرش همیشه همراه شماست..موفق باشید.
مریم هم رفت.
پویان همونجا ایستاده بود و به رفتن اونا نگاه میکرد.
با خودش گفت،
کاش میتونستم همراه پدرومادرم نرم و همینجا بمونم.
افشین چندبار باهاش تماس گرفت،
ولی پویان جواب نمیداد.به خونه رفت. افشین رو دید که روبه روی پدرومادر پویان نشسته و باهم صحبت میکردن.
-تو اینجا چکار میکنی؟
افشین طلبکار گفت:
-تو چرا جواب تلفن منو نمیدی؟
باهم به اتاق پویان رفتن.
پویان با ناراحتی به افشین خیره شده بود.افشین که معنی نگاهش رو فهمید با خنده گفت:
-چرا اون دختر اینقدر برات مهم شده؟!!
-وقتی شناختمش فهمیدم چقدر دوست دارم خواهر داشته باشم.
افشین قهقهه بلندی زد.
وقتی چهره پویان رو دید ساکت شد ولی با لبخند گفت:
-وقتی بری آلمان دیگه خواهران و برادران برات بی معنی میشه.
پدر پویان با سینی پذیرایی وارد شد و بحث عوض شد.
به اصرار پدرومادر پویان،افشین اون شب پیش پویان موند.ولی دیگه حرفی از فاطمه نگفتن.
تو فرودگاه،
افشین آخرین نفری بود که پویان بغلش کرد تا خداحافظی کنه.کنار گوشش گفت:
-جان پویان فراموشش کن.
افشین از این همه اصرار کلافه شد. گفت:
_تو که میدونی،نمیتونم..تا الان هم بخاطر گل روی تو کاری باهاش نداشتم.
پویان فقط نگاهش میکرد؛با التماس. مادرش گفت:
-پویان جان،دیگه بریم پسرم.
افشین گفت:
-صدات میکنن،برو.
-خیلی نامردی..نمیبینی دارم التماست میکنم خواهرمو اذیت نکنی؟!
با ناراحتی نگاهش کرد و رفت.
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سخنان رهبری
درباره تایید صلاحیت ها :
بعضی مردم را دلسرد میکنند ..
#این_غلط ..‼️
#مشارکت_حداکثری
#به_یاد_حاج_قاسم
.
•
.
#احلےمنالعسل🌱
نیاز داریم وقتی غرقِ لایک و
کانالُ و فالوورامون میشیم با
خودمون زمزمه کنیم:
غرقِ دنیا شده را ؛
جام شهـادت ندهند ((:💔
🦋|• @shahidane_ta_shahadat
#بـدون_تعـارف
میگنطرفنوشابھخوربود
داشتروزنامهمیخوند . . .
دیدنوشتہنوشابهضررداره!
تصمیمگرفتدیگهروزنامهنخونه:|
اینشدهحڪایتبعضیاکه
سال96بهروحانیرأیدادن
والانمیخوانرأیندن://
#داداشباسنوشیدنیدرستانتخابکنی🤦♂'
⛅️|•@shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#باز_نشر
#نشر_حداکثری
✅ #استاد__پناهیان :
چرا باید به اقای رئیسی رای داد ؟
#دولت_مردمی
#ایرانی_قوی
.
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_41
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_اونشب خانواده پوریا اینا
خواستگارم رو میگم
اومدن . پسر خوبے بود ، خوشم اومد ازش 🙃
شرڪت تبݪێغات داشت و وضع مالێشونم خوب بود .
من همون شب فهمیدم جوابم مثبته هست
اما واسه اینڪہ نگن دخترھ هولہ دو روز وقت خواستم
جواب مثبت دادم 😊.
پوریا خیلی خوشحال شد😅
همون روز عصر یہ دخترھ بهم زنگ زد و گفت
_حالا ڪہ جواب مثبت دادی ، بد میبینی 😈
تونمیتونی پوریا رو از چنگ من دربیاری😡
و از این چرت و پرتا
منم بهش گفتم
+برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه😒
بعدش منو با محمدتهدید کرد . باورت میشه سارا؟
منو با داداشم که فقط ۱۶ سالشه تهدید کرد😏
من تهدیدشو نادیده گرفتم
همون روز محمد با دوستاش رفته بود استخر🏊🏻♀️
تو راه برگشت تنها بوده🙁
طرفای ساعت ۸ بود . من رفتم توی تلگرام
دیدم از یه فرد ناشناس یه پیام واسم اومده🧐
بازش کردم . همونموقع فرستاده بود .
یه عکس از محمد بود که میخواست از خیابون رد بشه 🚶🏻♂️
همون موقع یه پیام زیرش فرستاد که اگه تا پنج دقیقه دیگه
خبر منحل شدن جواب مثبتت بهم نرسه
داداشت ناقص میشه😣
خیلی ترسیده بودم😰ولی بروۍ خودم نیاوردم 😒
دیگه هیچ خبرێ ازش نشد
منم خیالم راحت شده بود که خودش خسته شده و بیخیال شده
اما وقتے تلفن زنگ خورد
و خبر دادن.......
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_42
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
خیلے ترسیده بودم اما به روی خودم نیاوردم
دیگه هیچ خبری ازش نشد . منم خیالم راحت شده بود که خودش خسته شده و بیخیال شده 😒
اما وقتے تݪفن زنگ خورد📱و خبر دادن محمدتصادف کرده فهمیدم حرفاش
همچین الکیم نبوده😣
به بیمارستان🏥 که رسیدیم محمدسرش ، دستش ، پاهاش
همه شکسته بود
همونموقع پیام داد
_جواب منفی میدی یا راه بعد رو امتحان کنم😈
منم که ترسیده بودم سریع به پوریا زنگ زدم و گفتم جوابم منفیه😓
پسر بیچاره کم مونده بود گریش بگیره😔هر روز یا زنگ میزنه یا میاد جلوی درخونه😓
من خیلی میترسم سارا😭
با بهت بهش خیره شدم . خدای من 😱
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم . این دختره دیگه کی بود😒
یه لحظه یه چیزی یادم اومد .رو کردم سمت مهسا و پرسیدم
+ببینم
تو که گفته بودی امروز میخوای بهشون جواب بدی
ولی توی تعریفات یه چیز دیگه فهمیدم🧐
با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و گفت
_فهمیدم که اقا سینا میخواد بره سوریه
توهم حال و روزت خوب نبود . نمیخواستم درگیر مسائل منم بشی😔
با ناراحتی بغلش کردم و گفتم
+نگران نباش .
حالا مامانت اینا چیزی ام از این جریانات میدونن؟
_امروز بهشون گفتم 😞قرار شد با پوریا حرف بزنن😔
سری تکون دادم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم و به سمت سرویس ها رفتیم
+برو دست و صورتتو بشور
شدی عینهو ارواح👻
بعدم اینقدر ابغوره نگیر
نگران نباش نمیترشی😏
فوقش واس سینا میگیرمت
بیچاره داداشم☹️
خندید و لبش رو گاز گرفت
_ این چه حرفیه دختر
خجالت بکش
خوبیت نداره
زدن رو شونش و گفتم
+چشم مادرجون . برو منتظرتم😂
و خندیدم
با خنده سرش رو تکون داد و رفت
بعد از پنج دقیقه درحالی که سر و وضعش رو درست کرده بود به سمتم اومد🐥
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_43
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بعد از پنج دقیقه درحالے که سر و وضعش رو درست ڪردھ بود به سمتم اومد
+اووف این خوبه ها . اون ریخت و قیافہ چے بود 😤ادم وهمش میگرفت👻
خندھ ای ڪرد و باهم بہ سمت ڪلاس رفتێم 🚶🏻♀️
اێن ڪلاس رو با استاد تابش داشتیم . یه خانم 32 الی 33 سالہ مہربون و خوش چھرہ 🥰
وارد ڪلاس شدیم و ردیف دوم نشستیم
میخواستم قضیه رو به مھسا بگم اما اوݪ باێد به مامان میگفتم
ورود استاد تابش اجازه بیشتر فکر کردن بهم نداد .
با سرحالے و شادابے به درسش گوش دادم و گذشت زمان رو اصلا متوجہ نشدم
زمانے به خودم اومدن کہ خانم تابش خسته نباشید گفته بود و همه بیرون رفته بودند😅
مھسا حالش بهتر شده بود اما هنوز توی خودش بود 😕
دستش رو گرفتم و به سمت محوطه رفتیم
+چیه؟ چرا توی خودتی؟🤨
_از واڪنش پورێا میترسم😔
+بابا اینقدر عاقل هستند ڪہ دیگه کنار بیان با این مسئلہ
_نمێدونم سارا نمێدونم😞
+مێگم مهسا
_جانم
+بی بلا
میای امروز یه سر بریم شاهچراغ؟ خیلی دلم هوا کرده😇
ڪمے مڪث کرد و با ݪبخند گفت
_چارپایتم بدجور😁
خندیدیم و رفتیم تا یک چیزی بخریم و بخورێم
داشتێم چاێ میخوردیم که با صداۍ مہسا به سمتش برگشتم
_هووووو
فامیلتونو نگاه
سوالے بھش نگاہ ڪردم
+فامیلمون؟ 🧐
با دست به یڪ نقطه اشارھ ڪرد
برگشـتم ڪہ با دیدن صحنه رو به روم حس ڪردم عرق سردی روۍ ڪمرم نشست😨
پارسا بود ڪه تازه وارد دانشگاه شده بود و
دختر های جلف و خودشیرین هم داشتن باهاش حرف میزدن و بگو بخند میکردند😔
پارسا هم با خندھ و روۍ خوش
باهاشون صحبت مێکرد
هنوز متوجه من نشده بود😒
حس بدے داشتم
خیلے بد
خیلے خیلے بد😭
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_44
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سرێع دست مھسا رو گرفتم و باهم از اونجا دور شدێم
سر ڪلاس نرفتم و مھسا رو هم قانع ڪردم بیخیال ڪلاس امروزش بشود😞
با دلے شکستہ به سمت شاهچراغ راه افتادێم 😖
بعد از چند تا ماشین سوار شدن بالاخره به حرم رسیدیم 😓
با دیدن ضریح حس ڪردم دݪم ریخت
حس ڪردم ڪه ای وای برمن
چقدر شرمنده اقا هستم🥺😔
توے حال و هواۍ خودم بودم ڪہ تڪون خوردن چیزے نرم رو روۍ چادرم حس ڪردم
برگشتم ڪہ دیدم خادمے گلپرش را روے ڪمرم میکشد🙂
با ڪنجکاوۍ بہ چہرش نگاھ ڪردم
و به یڪ چھره مظلوم و دلنشین دخترے جوان برخوردم☺️
چشماݩ قھوه اے روشن کشیدھ👀
بینے کوچک و متناسب با صورتش
لب و دهنے ظریف و متناسب
پوست سفید و صورتے گرد
چھرھ دلنشینے داشت
دست از انالیز ڪردنش برداشتم
و لبخندے به لبخندش زدم😊
با حرفے ڪه زد شکه سرجایم ایستادم
_وقتے با دیدن ضریح
دݪت میریزه
مطمئن باش اقا بهت نظر ڪرده😚
ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شد😭
نمیدانم چه حس ڪشش و صمیمیتی نسبت به این خادم ناشناخته داشتم
ڪه خودم را در بغلش انداختم و ارام ارام اشک ریختم😭💔
با مهربانے کمرم را نوازش میڪرد
مهسا خشک شده این صحنه را مینگریست🙃
مرا به سمتے برد و
وارد یڪ اتاق شدێم🚪
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_45
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شد
و نمیدانم چه حس کشش و صمیمیتی نسبت به این خادم ناشناخته داشتم
ڪه خودم را در بغلش انداختم و ارام ارام اشک ریختم😭💔
با مهربانے کمرم را نوازش میڪرد
مھسا خشک شده این صحنه را می نگریست 😞
مرا به سمتے برد و وارد یک اتاق شدێم
فضاۍ سادھ و دلنشینے داشت
فڪر ڪنم مکان استراحت خدام باشد🚪🪑
لیوان ابے به دستم داد . با لبخند لیوان را ازش گرفتم و کمے خوردم
_بھترے عزیزم؟
+ممنونم . بله ببخشید شرمنده توروخدا😔🙏🏻
_دشمنت قشنگم
خب من فاطمه هستم
20 سالمه و دانشجوۍ رشته عڪاسے📷
دوسالھ ڪه خادم حرم هستم . از همون بدو ورودت توجھم بهت جلب شد😅
با غم خاصی به ضریح نگاه میکردی🙁
لبخند غمگینی زدم و سرم رو پایین انداختم
_خب حالا شما نمیخوای خودتو معرفے ڪنے؟😝
اهان وایسا وایسا یه چیزی نگفتم🤪
یه برادر هم دارم ڪه 24 سالشه و اونم همینجا خادم هست . خب حالا تو بگو😜😅
لبخندی به چهرش زدم و گفتم
+منم سارا هسـتم
19ساله . دانشجوی رشته پزشکے👩🏻⚕️
یه خواهر به اسم سحر دارم و یه برادر به اسم سینا😋
چهرش کمے متفکر شد
بعد از مدتے لبخندی زد و گفت _خوشبختـ.....
با صدای در حرفش نصفه و نیمه ماند و بعد از ان صدای یه اقا
_خانم گنجوێے
فاطمه با تعجب به سمت در برگشت و بعد از مدتی خندہ ای کرد و گفت
_دآداش صبر کن الان میام😅
همونموقع مهسا که توی حیاط داشت با تلفن صحبت میکرد به سمت ما اومد و با دیدن برادر فاطمه کمی کنارتر ایستاد و گفت
_عزیزم نمیای؟😊
با فاطمه از جا بلند شدیم و به سمتشان رفتیم
سرم پایین بود و نگاه نمیکردم فقط اروم گفتم
+سلام
برادر فاطمه هم همونطور اروم گفت
_سل.....
و دیگه ادامش رو نداد😐
ناخوداگاه سرم رو بلند کردم که دیدم با تعجب بهم زل زده🧐
سریع به خودش اومد و سرش رو انداخت پایین و اروم گفت
_سلام خانم موسوی ببخشید به جا نیاوردم 🙏🏻
با تعجب به غریبه اشنای رو به رویم که من نمیشناختمش نگاه کردم😳
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_46
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نا خود آگاه سرم را بلند کردم و دیدم با تعجب بهم زل زده است.
سریع به خودش اومد و سرش را انداخت پایین و گفت:
سلام خانم موسوی،ببخشید به جا نیاوردم😊
با تعجب به غریبه ی آشنای رو به روم که من نمی شناختمش نگاه کردم
فاطمه با ذوق و شوق و خنده گفت:شما همدیگر را می شناسید ؟😄
قبل از اینکه برادرش چیزی بگه پیش دستی کردم و گفتم :بنده خیر!اما نمی دونم بردار تون بنده را از کجا می شناسند؟😇🤔
برادر فاطمه با متانت جواب داد
_من یکی از دوستان برادر تون هستم.اسمم محمد حسین است.
شاید اسمم را از زبان سینا شنیده باشید.
بعد از کمی فکر کردن یادم آمد .
سینا چند باری اسم آقا محمد حسین را آورده بود و چقدر که از او تعریف کرده بود و همیشه می گفت از برادر به او نزدیک تر است.☺️
دست از فکر کردن برداشتم.
سری تکان دادم و گفتم
+آهان بله یادم اومد!
ببخشید به جا نیاوردم،
موفق باشید روز بخیر☺️
رو کردم به سمت فاطمه
+فاطمه جون!از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم
اینجا که هستی منو خیلی دعا کن😘
فاطمه هم متقابلاً لبخندی زد و شیرین گفت:
_من هم خیلی از دیدارت خوشحال شدم عزیز دلم
حالا که آشنا در اومدیم می تونم بیشتر ببینمت😉😍
لبخندی زدم و بعد از خداحافظی با مهسا قدم برداشتیم
هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای فاطمه بلند شد
_سارا سارا!وایسا یک لحظه
به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم🧐
چند قدم مونده بین مون را طی کرد
_راستش حرم خادم افتخاری می پذیره
گفتم شاید دوست داشته باشی به آقا خدمت کنی😌
در عرض چند ثانیه چنان شوقی به دلم سرازیر شد که
سر از پا نمی شناختم
خنده ای از سر خوشحالی کردم و با شوق گفتم
+آره آره حتما
باید چیکار کنم ؟
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_47
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+آره آره حتما؛باید چیکار کنم ؟
با خوشحالی و آرامش خاطر توضیح داد.
بعد از اینکه با دقت
به حرف هایش گوش کردم،
ازش تشکر کردم
و شماره تماسش را گرفتم و خداحافظی کردیم.
قرار شد معرف من بشه
تا روند انجام کار ها سریع تر ادامه پیدا کنه.
با مهسا به سمت ضریح رفتیم.
یک ساعتی تا نماز ظهر مانده بود .
بعد از تحویل کفش های مان به کفش داری ،
پای برهنه روی سرامیک های
خنکِ حرم قدم بر می داشتیم.
گرچه اطراف ضریح
از فرش های قرمز گلدار
پوشیده شده بود اما حسی تحریکم می کرد😍☺️
خنکای سرامیک ها را به جان می خریدم 😌
دست در دست مهسا
رو به روی ضریح ایستادیم🤝
و به نشانه ی ادب،
دست بر سینه،سر خم کردیم😔
مقابل ضریح شاهِ شیراز
هرکدام سلام دادیم .
به سمت فرش ها رفتیم و روی آنها نشستیم .
حالا به جای اینکه کف پایم خنکای سرامیک ها را حس کند
این حس نایاب را
سر و کمرم می کرد
که به دیوار هایی از جنس سنگ مر مر تکیه داده بودم.
مهسا کتابی در دست داشت
و ادعیه می خواند .
اما من دلم عجیب هوس صحبت با آقا را کرده بود .
زیر لب زمزمه کردم
+سلام آقا جان .
ممنون که مرا به حضور پذیرفتید 😔
آقا جان
می بینی زندگی پر پیچ و خمم را ؟
می بینید که نازنین برادرم
راهیه سوریه می شود و
من مانده ام تنها ؟
همانند کسی هستم که
در صحرا رهایم کرده اند.
و به هر سویی که می دوم
راهی نمی یابم.
به خودم که آمدم اشک صورتم را پوشانده بود😭
و دیدم را تار کرده بود .
با گوشه ی چادرم
اشک هایم را پاک کردم.
لرزشی را در جیبم حس کردم
که سر منشا این لرزش را گوشی ام دانستم.
آن را از تو جیبم در آوردم
و با دیدن شماره ی ناشناس ناخودآگاه یکی از ابرو هایم بالا پرید.
مکثی کردم و با تعلل
دکمه ی سبز رنگ تلفن را
به سمت راست کشیدم.
گوشی را در گوشم گذاشتم
و مهلت دادم آن فرد ناشناس سخن بگوید.
وقتی سکوت مرا دید
خودش سکوت را شکست اما .....
تن من یخ کرده بود از اینکه
شماره مرا از کجا آورده است 😳
ادامه دارد ......
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_48
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_سارا؟ الو سارا؟
+ سلام
_ علیکم السلام معلوم هست کجایی تو؟ 😠
+ مهمه؟
- نیست سارا؟ نیست؟ اینقدر منو عصبی نکن کجایی؟
+ بیرونم
_اون بیرون کجاست بیام دنبالت😑
+ نمیخوام بیای😞
_ یعنی چی؟ کجایی میگم . درست جوابمو بده اون روی سگمو بالا نیار 😡
+شاهچراغ
_ هووووف میام دنبالت
+ پارسا🥺؟
_ جانم؟
حس کردم دلم ریخت 😍 یا صدای بغض الودی گفتم
+ پارسا من نمیتونم اینجوری😓
_ چجوری؟ چیشده؟ داری نگرانم میکنی سارا
+پارسا رابطه ماباهم درست نیست . بخدا من اینجوری عذاب وجدان دارم 😔
نفس کلافه ای کشید و گفت
_ صبر کن تا بیام
+ پارسا
_ جانم
+ من میخوام تاشب توی حرم بمونم میشه بیای باهم بمونیم؟🥺
_ نه سارا .
من میام اونجا توهم باهام میای حق اعتراض هم نداری فهمیدی🤫؟
دلم از زورگوییش قنج رفت اما با بغض بیشتری ادامه دادم
+ پارسا لطفا . خواهش میکنم ازت😢
_ هوووف وایسا اومدم
+ پار... _
اووومدممممم😑
و بعد صدای بوق ممتد تلفن بود که به جای صدای دلنشین پارسا به گوشم خورد🙁
گوشی را در کیفم گذاشتم و عمیق توی فکر بودم که مهسا به شونم زد
_ های دختره . چته پکری؟
+ هیچی
_ وای سارا چنان میزنم تو سرت که پخش زمین شی با کاردک نشه جمعت کردا😡
درست بنال ببینم چته😤
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم
+ پارسا بود
_ اووووووفففف پارسا . چه زوذم خودمونی شد 🤐🥴 خب؟
+ میاددنبالم
_ اولالا😂
خب حالا غمت چیه خوش شانس؟
+ هوووف عصبیم از دستش😑
_ اوخی نگران نباش میاد نازتو میکشه🤪😂🤣
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_49
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+ هوووووففف عصبیم از دستش
_ اوخی . نگران نباش میادنازتو میکشه🤪😂
+مهسا میزنم تو سرتا 😑
ببند دهن مبارکو🤐
_ خو بابا چته . نزن منو😜🤣
پاشو بریم وضو بگیریم الان نماز میشه
پوف کلافه ای کشیدم و باهم به سمت وضو خانه رفتیم 💦
بعد از اینکه وضو گرفتیم برگشتیم و دیدیم خانم ها برای نماز قیام کردند .
سریع جایی کنار هم ایستادیم و نیت کردیم📿 سعی کردم ذهنم را خالی از هرچیز کنم .
هرچیزی که بوده و نبوده
سعی کردم فکر و ذهنم تنها سمت خدابچرخد و به او فکر کنم .
بعد از اینکه سلام نماز را دادیم با انگشتانم تسبیحات حضرت زهرا را گفتم🌝🌱
بعد از خواندن نماز عصر جایی پیدا کرده بودیم و به دیوار تکیه زده بودیم .
من زیارات و ادعیه میخواندم و مهسا با گوشیش مشغول بود 📱
خادمی به سمت ما میامد اما پیش خانم کنار دستیم رفت .
خواستم بیخیال به خواندن دعایم مشغول باشم اما صدای او مانع شد و کنجکاویم را برانگیخت🤓🧐
_ وای سلام خانم خادم صادق خوبید😍؟
خانم خادم صادق :
_ سلام عزیزم ممنونم شکر شما خوبی💞؟
_ ممنونم 🌸
وای خانم خادم صادق امشب به حق برادرتون خیلی خیلی برام دعا کنید🥺😍 .
زن لبخندی زد و دستش را در دست گرفت و گفت
_ ان شاءالله به حق شهید خادم صادق حلجت رواشی عزیزم🌝💙
دخترک خادم لبخندی زد و بعد از تشکر و خداحافظی بلند شد و رفت .
حس کنجکاوی و خوشحالی ام حسابی برانگیخته بود😁
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_50
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
حسابی از اینکه خواهر شهید خادم صادق هم اکنون کنار من نشسته ذوق زده بودم 🤩
و حسی مرا تحریک میکرد تا با او هم صحبت شوم 😋
کمی خودم را به سمتش کشیدم و با لبخند اروم گفتم
+ ببخشید 😊
برگشت.لبخندی به رویم زد و با کنجکاوی نگاهم کرد
_ جانم عزیزم ☺️
لبخندی پر استس زدم و گفتم
+ خب راستش من صحبت هاتون رو با اون خادم شنیدم .
شما خواهر شهید خادم صادق هستید؟
با لبخند و اطمینان سر تکان داد . بغض الود گفتم
+ برای من خیلی دعا کنید خیلی زیاد🥺
با اطمینان سر تکان داد و گفت
_ حاجت رواشی عزیزم💛
با صدای گوشیم دست از صحبت کردن برداشتم .
+ الو؟
_ سارا من جلوی در حرم هستم بیا بیرون .
بغضم گرفت
+ پارسا لطفا 🥺
با جدیت گفت
_ همین که گفتم . بلند شو بیا بیرون سریع اعصاب منم بهم نریز😠
غمزده به روبه رو خیره شدم
+ باشه فعلا .
_ نخیر کجا فعلا😤
. قطع نمیکنی تا بیای سوار ماشین بشی
عصبانی غریدم
+ این رفتارا یعنی چی پارسا مگه من برده توام😠؟
با دادی که زد سرجایم میخکوب شدم
_ سارا گفتم بلند شو بیا بیرون رو اعصاب منم نرو😡
اشک هایی که نزدیک بود روان شوند را با دست گرفتم و به سمت مهسا رفتم
+ پارسا اومده دم در دنبالم پاشو بریم
_ نه عزیزم توبرو بابام قرار شد بیاد دنبالم باهم بریم
+ اهان باشه فعلا غزیز😊💞
_ خدانگهدارت گلم💛🌿
از خانم خادم صادق هم خداحافظی کردم و به سمت بیرون رفتم .
روبه گنبد به نشانه ادب دست برسینه گذاشتم و بیرون رفتم .
باچشم دنبال ماشین پارسا گشتم که دنا پلاس سفیدش به چشمم خورد 🚗
به سمتش رفتم و سوار شدم .
به محض نشستنم گاز داد و حرکت کرد
. وحشت زده به صندلی چسبیدم و گفتم
+ این چه وضعشه😠
نه سلامی نه علیکی
اینم از وضع رانندگیته؟
چنان عربده ای زد که قالب تهی کردم
_ ببند دهنتو سارا 😡🤬
دیگه کنترل اشک هایم دست خودم نبود 😭.
با هق هق نالیدم
_ داد نزن توروخدا چته تو😣😭
چنان به سمتم برگشت که فاتحه خود را خواندم😢
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_51
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دیگر کنترل اشک هایم دست خودم نبود . با هق هق نالیدم
+داد نزن توروخدا . چته تو؟
چنان به سمتم برگشت که فاتحه خودرا خواندم
اخم هایش را چنان درهم کرده بود که گفتم الاناست که گره کور بخورد
تصمیم خودرا گرفتم . من نمیتوانستم اجازه دهم بامن اینگونه رفتار کند
دوستش داشتم . عاشقانه میپرستیدمش
اما نمیگذاشتم غرورم را زیر پا له ڪند
ارام گفتم
+بزن کنار
انگار که نشنیده باشد گفت
_چی؟
بلند تر از قبل گفتم
+گفتم بزن کنار
با انکه نگاهش نمیکردم اما پوزخندش را حس کردم
_عه؟ دیگه چی؟ خب حالا واسه چی بزنم کنار؟
+چون میخوام پیاده شم . بزن کنار گفتم
_نچ نمیشه
اینبار با جیغ گفتم
+پارسا گفتم بزن کنار
اونم متقابلا فریاد کشید
_منم درجوابت گفتم نمیشه بتمرگ سرجات
نفس کم اورده بودم اینقدر که گریه کردم
+پارسا بزن کنار
بلند تر ادامه دادم
+لعنتی بزن کنار حالم خوب نیست
با عصبانیت راهنما زد و کنار خیابان رفت
کیفم را در دستم محکم گرفته بودم تا به محض توقف ماشین سریع فرار کنم
دستم را روی دستگیره در گذاشتم
اخرین نگاه را به معشوق دلم انداختم که داشت بطری اب معدنی برمیداشت تا پیاده شود که اگر حالم بد شد بهم بدهد
دردل قربان صدقه اش رفتم و طلب بخشش کردم
سریع نگاهی به خیابان کردم
که تاکسی ایستاده بود تا مسافرش پیاده شود
دستگیره در را کشیدم و فوری پیاده شدم
پارسا که فهمید قصدم چیست سریع پیاده شد
مسافر کرایه اش را داشت حساب میکرد
با تمام توان دویدم و خود را در تاکسی انداختم
پارسا هم به سمت من دوید . سریع به صندلی زدم و گفتم
+اقا برو
توروخدا برو
و گریه میکردم
مرد که شکه شده بود و تا به خودش بجنبد پارسا به تاکسی رسیده بود
هول زده قفل در را زدم
چند بار دستگیره را بالا پایین کرد
وقتی ناامید شد
به سمت در جلو رفت تا بازش کند
که.........
این داستان ادامه دارد....
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒