🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_42
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
خیلے ترسیده بودم اما به روی خودم نیاوردم
دیگه هیچ خبری ازش نشد . منم خیالم راحت شده بود که خودش خسته شده و بیخیال شده 😒
اما وقتے تݪفن زنگ خورد📱و خبر دادن محمدتصادف کرده فهمیدم حرفاش
همچین الکیم نبوده😣
به بیمارستان🏥 که رسیدیم محمدسرش ، دستش ، پاهاش
همه شکسته بود
همونموقع پیام داد
_جواب منفی میدی یا راه بعد رو امتحان کنم😈
منم که ترسیده بودم سریع به پوریا زنگ زدم و گفتم جوابم منفیه😓
پسر بیچاره کم مونده بود گریش بگیره😔هر روز یا زنگ میزنه یا میاد جلوی درخونه😓
من خیلی میترسم سارا😭
با بهت بهش خیره شدم . خدای من 😱
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم . این دختره دیگه کی بود😒
یه لحظه یه چیزی یادم اومد .رو کردم سمت مهسا و پرسیدم
+ببینم
تو که گفته بودی امروز میخوای بهشون جواب بدی
ولی توی تعریفات یه چیز دیگه فهمیدم🧐
با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و گفت
_فهمیدم که اقا سینا میخواد بره سوریه
توهم حال و روزت خوب نبود . نمیخواستم درگیر مسائل منم بشی😔
با ناراحتی بغلش کردم و گفتم
+نگران نباش .
حالا مامانت اینا چیزی ام از این جریانات میدونن؟
_امروز بهشون گفتم 😞قرار شد با پوریا حرف بزنن😔
سری تکون دادم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم و به سمت سرویس ها رفتیم
+برو دست و صورتتو بشور
شدی عینهو ارواح👻
بعدم اینقدر ابغوره نگیر
نگران نباش نمیترشی😏
فوقش واس سینا میگیرمت
بیچاره داداشم☹️
خندید و لبش رو گاز گرفت
_ این چه حرفیه دختر
خجالت بکش
خوبیت نداره
زدن رو شونش و گفتم
+چشم مادرجون . برو منتظرتم😂
و خندیدم
با خنده سرش رو تکون داد و رفت
بعد از پنج دقیقه درحالی که سر و وضعش رو درست کرده بود به سمتم اومد🐥
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒