شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_66
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+ببخشید نتونستم خوب مراقبت کنم
شوکه شده با تته پته پرسید
_یعنی چی ؟
با بغض نالیدم
+به خواستگارش جواب مثبت داد داداش
هیچ صدایی ازش نشنیدم
اروم سرم رو بلند کردم که دیدم به رو به رو زل زده و هیچ چیزی نمیگه
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم
+قربونت برم لابد قسمت نبوده
نکن با خودت اینجوری
سرش رو پایین انداخت چیزی نگفت
بعد از چند دقیقه بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت بیرون
و بعد از اون صدای در ساختمون بلند شد و این خبر از این میداد که سینا از خونه زده بیرون
با ناراحتی به سمت جزوه هام رفتم تا کمی درس بخونم اما هیچی نفهمیدم
بعد از اینکه نآامید شدم از درس خوندن
به سمت تختم رفتم تا کمی استراحت کنم
اما انگار خواب هم با چشم هام قهرش گرفته بود
کلافه نشستم و به رو به رو چشم دوختم
نگاهم رو دور تا دور اتاق میچرخوندم که روی قابی که سینا بهم هدیه داده بود ثابت موند
خودش نوشته بود با خط خوش
🌻|•الابذکراللهتطمئنالقلوب•|🌿
قطعا با یاد خدا دلها ارامش میابد
درسته همینه
بلند شدم و اروم از اتاق بیرون رفتم
وضو گرفتم و به سمت اتاق خودم اومدم
بعد از پهن کردن جانماز و پوشیدن چادر نماز و زدن عطر معروفم به نماز ایستادم
نماز های پنج گانه یه چیز بود و نماز شب یه چیز دیگه
ارامش زیادی بهم میداد
در ارامش قلب و ذهن شروع کردم حرف زدن با خدا
سلام نماز رو دادم و قرآن کوچولوم رو برداشتم
سوره نور رو اوردم و خوندم
بعد از کسب آرامش
بلند شدم
نگاهی به ساعت انداختم
ساعت 3 شب بود
اما سینا هنوز نیامده بود
با صدای در از جا پریدم
به سمت در رفتم و قبل از اینکه در رو باز کنم درباز شد و سینا تو چارچوب درظاهر شد
با دیدن ریخت و قیافه سینا شوکه شده بهش خیره شدم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_67
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
چشماش قرمز قرمز بود و موهاش اشفته و کمی خاکی
با نگرانی دستشو گرفتم و گفتم
+چیشده داداش؟ چرا این شکلی هستی؟
سرشو زیر انداخت و اروم زمزمه کرد
_لابد قسمت نبوده
بعدم دستشو از دستم بیرون کشید و رفت سمت اتاقش
به سمتش قدم برداشتم اما با خودم فکر کردم نیاز داره که کمی فکر کنه
پس به سمت اتاق خودم رفتم ساعتمو کوک کردم تا واسه نماز صبح بیدار شم
و بعد از اون لامپ رو خاموش کردم و در عالم بی خبری فرو رفتم
با صدای زنگ ساعت گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم
بلند شدم و بعد از اینکه وضو گرفتم نمازمو خوندم
نشسته بودم و توی فکر بودم که در اتاقم زده شد
بله؟
دراروم باز شد و سینا اروم وارد اتاق شد
+سلام داداش صبحت بخیر
_سلام عزیزم صبح توهم بخیر
تیپ و قیافه ای که الان داشت با ظاهر دیشب صد درجه متفاوت بود
امروز یه پیراهن کرم رنگ به همراه شلوار قهوه ای سوخته به تن داشت و مثل همیشه شیک پوش بود
با استرس پرسیدم
+خوبی؟
عادی سرشو بالا پایین کرد و گفت
_عالیم واسه چی؟
+مطمئنی خوبی؟
_اره بابا خوبم تو خوبی؟
+خداروشکر که خوبی منم خوبم
_حالا چرا میپرسی مگه باید بد باشم؟
با استرس سر تکون دادم و گفتم
+نه منظورم اینه که به خاطر دیشب...
دستشو بالا اورد به معنی سکوت و رفت روی تخت نشست
به کنارش اشاره زد که من برم کنارش بشینم
بلند شدم و کنارش نشستم
+جونم داداش
_سارا
+جونم
_ببین
درسته یه زمانی مهسا خانم رو دوست داشتم خب
اما الان این که بخوا به خاطرشون قصه بخورم درست نیست
چون درواقع دارم بهشون فکر میکنم
پس از امروز مهسا خانم برام حکم خواهر رو دارن باشه؟
من خوبم عزیزم
+شرمنده داداش
_دشمنت شرمنده عزیزم
قسمت این بوده
خوشبخت بشن ان شاءالله
بعد از این حرف دست انداخت دور شونم و به خودش نزدیکم کرد
و بعد از اون
بوسه نرمی بود که روی پیشونیم زد
#پارت_68
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با خجالت سرم رو پایین انداختم که سینا خنده ای کرد و گفت
_نه بابا خجالت کشیدنم بلدی؟
هردومون خندیدیم و من حس کردم گونم از لحظه پیش سرخ تر شده
_امروز میای برێم شاهچراغ مراسم امشبم اونجا باشێم؟
+اوممم اره خیلیم عالیه
راستی داداش
_جانم
+این مدت کجا بودی؟ چرا یهو غیب شدی؟
اهی کشید و سرش رو پایین انداخت
_به موقعش همه چیو واست تعریف میکنم
+امروز میری شرکت؟
_نه امروز خونه هستم
تا اومدم حرفی بزنم یهو در باز شد و یه کله از میون در نمایان شد و بعد از اون تازه تونستم کله سحر رو که لبخند دندون نمایی زده بود تشخیص بدم
هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم
+ای سوسک بیافته دنبالت بخوری زمین چلاغ شی پرهام نیاد بگیرتت بترشی دلم خنک شه
این چه وضع داخل اومدنه؟
نمیتونی یه در بزنی تو؟
بعد از این حرف من صدای قهقهه سحر و سینا بلند شد
سحر درو باز کرد و اومد داخل
_اووووعههه چته تو هی پشت سر هم نفرین میکنی 😂😂
خب خب وایسا ببینم جریان خلوت خواهر برادری چیه؟ منم اینجا چغندر قندم نه؟
سینا خنده ای کرد و گفت
_داشتیم برنامه میریختیم چطوری سوسک بندازیم به جونت که پات چلاغ شه پرهام نیاد بگیرت
ولی به این نتیجه رسیدیم جناب پرهام خان زن زلیل تشریف دارن تو ترشی لیته هم بشی میاد میگیرت
سحر جیغی کشید و اومد طرف سینا
که سینا قهقهه ای زد و فرار و برقرار ترجیح داد و از اتاق رفت بیرون
سحر از تو راه پله داد زد
_سینا خونت حلاله
سینا خنده ای کرد و صداشو نازک کرد و از همون پایین گفت
_اوا خواهر خدا مرگم بده
مگه دروغ میگم؟
با جیغ دوم سحر صدای خنده منو سینا بلند شد
سحر عینهو لبو سرخ سرخ شده بود یه نگاه حرصی به من انداخت و تا اومد طرفم منم سریع بلند شدم و فرار کردم و رفتم پایین
خنده ای کردم و رفتم اشپزخونه
رو کردم به سینا
+سینا نظرت راجب نیمرو چیه؟
فکری کرد و گفت
_اوم خوبه
راستی مامان اینا کجان؟
چرا صبح به این زودی نیستن؟
+صبح زود کجا بود برادر من
بعدم عمه مریم امروز نذری رشته داشتن مامان رفت کمکشون بابا هم که رفته شرکت دیگه
اهانی گفت و نشست رو صندلی
وسایل صبحانه رو روی میز گذاشتم که دیدم سحر هم با قیافه حرصی وارد شد
خنده ای کردم و گفتم
+هوووو چقد حرص میخوری
پوستت چروک میشه اقا پرهام نمیاد بگیرتتا
خوددانی
سینا بلافاصله گفت
_نچ نچ . من که گفتم . این پیرزن هفتاد ساله هم بشه پرهام زن زلیله میاد میگیرتش
به زور جلوی خندم رو گرفتم
سحر حرصی یکی زد پس کله سینا و گفت
_این زن زلیلی نیست اسمش عشقهههههه
منو سینا پقی زدیم زیر خنده که با نگاه اتشین سحر رو به رو شدیم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_69
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سینا با چشم و ابرو بهم فهموند که یعنی دیگه نخندم
لبمو تو دهنم کشیدم و ریز خندیدم که از چشم سینا دور نموند و اخم مصنوعی کرد
خودمو کنترل کردم و نشستم رو صندلی
+اینقدر حرص نخور سیر میشی
بیا صبحانه بخور
سحر نگاه اتشینی حوالم کرد و پشت میز نشست
داشتیم صبحانه میخوردیم که صدای زنگ گوشیم اومد
بلند شدم و رفتم از اتاق گوشیمو برداشتم
شماره ناشناس بود
رفتم پایین و نشستم پشت میز
تلفن هنوز زنگ میخورد
سینا کنجکاوانه نگاهی بهم انداخت و گفت
_کیه ؟ چرا جوابشو نمیدی؟
شونه بالا انداختم و گفتم
+ناشناسه
جواب نمیدم
لبخندی زد و دستشو به سمتم گرفت
_بده من جواب میدم
لبخند ملایمی زدم و گوشیمو به سمتش گرفتم
گوشیو گرفت و از چهره مهربونش خارج شد و جدی شد
قربون جذبت بشم عزیز برادرم
دکمه اتصال رو زد و گرفت در گوشش
گذاشت
_بفرمایید
در عرض یک ثانیه صورتش سرخ شد و تند تند و هول شده گفت
_سلام سلام خوبین شما
بله گوشی دستتون
سلام برسونید
گوشیو به سمت من گرفت
دست بردم ازش گرفتم و اروم لب زدم
+کیه؟
متقابلا لب زد
_کیمیا
ابرویی بالا انداختم و گوشی رو در گوشم گذاشتم و صدای تو دماغی کیمیا پیچید توگوشی
_سلام سارا جون خوبی عزیزممممم
بالاجبار گفتم
+سلام گلم ممنون شما خوبی
_شکر خدا منم خوبم
سارا جونم
چرا نیومدین خونه ما؟
مامان مریم خیلی سراغ تو و سحر جون و سی .. اقا سینا رو میگرفت
نیشخندی به تپق زدنش زدم و گفتم
+شرمنده از قول ما از عمه جون عذرخواهی کن
_واسه نهار بیاین اینجا
بعد از این حرف از پشت گوشی داد زد
_ماامااااآن
سحر و سارا و اقااااا سینا واسه نهار میان اینجا
صورتمو جمع کردم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم
د اخه یکی نیست بگه دختر خوب
چرا تو گوش من بدبخت جیغ میزنی
بعدشم با شنیدن این حرفش چشمام شد اندازه توپ گلف
من کی بهش گفتم که ما میریم اونجا
سریع گوشیو گذاشتم در گوشم
+کیمیا جان ما نهار نمیتونیم بیایم اونجا که
سریع جواب داد
_اوا چرا؟
+درگیریم بخدا
ان شاءالله عصر میایم
فهمیدم حالش گرفته شد
_بد شد که
حالا میاین واقعا؟
لبخند کلافه ای زدم و گفتم
+اره عزیزم میایم
خنده ای کرد و با شوق گفت
_باشه بیاین منتظرتونیم
خداحافظی که کردیم پوف کلافه ای کشیدم
توخواب ببینه که بزارم به سینا برسه
دختره رو مخ
نگاهم به سحر و سینا افتاد که سرشون پایین بود و ریز ریز میخندین
زیر لب گفتم
+ای مرض
ای درد
چتونه هر هر میخندین
با این حرف من صدای خندشون بلند شد
منم خندیدم و صبحونه رو در فضای شاد و مفرحی خوردیم
یکی از عادت های خوب سینا این بود که همیشه کمکمون میکرد تو همه موارد
حتی تمیز کردن خونه
میز صبحونه رو با کمک هم جمع کردیم و سحر ظرفاش رو شست
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_70
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سحر دستشو خشک کرد و منم با حوله پارچه ای مخصوص روی میز رو تمیز کردم
سینا اومد تو اشپزخونه
_خواهرای گرامی
هر دو همزمان گفتیم
_ها
_ها چیه بی ادبا
شما مگه ادب ندارید
بگید جانم
منو سحر همزمان برگشتیم و نگاه مخصوصمونو حوالش کردیم
به تته پته افتاد
_یعنی چیزه
میگم که
اصلا جانم چیه
همون ها بگید
منم معذب میشم
هر سه باهم خندیدیم
_خب خواهران گرام
امروز من میخوام بهتون نهار بدم
لطفا از اشپزخونه تشریف ببرین بیرون
سریع جبهه گرفتم
+لازم نکرده لازم نکرده
میزنی اشپزخونه رو میترکونی من بدبخت باید تمیز کنم
خودمون درست میکنیم
سحر سریع گفت
_اصلا یه کاری کنیم
میخواین سه تایی باهم بپزیم؟ کیفم میده
سینا سریع گفت
_راست میگه خیلیم عالیه
میدونستم اشپزخونه قراره به معنای واقعی کلمه منفجر بشه
اما خب ناچار قبول کردم
+خب چی میخواین درست کنید؟
سحر و سینا همزمان گفتند
_پیتزا
خندیدم و سمت کشو اشپزخونه رفتم
سه تا پیشبند دراوردم
یکی خودم
یکی سینا
یکی سحر
😂😂پیشبند سینا گل گلی قرمز بود😂😂
یه بسته سینه مرغ و گوشت چرخی از یخچال برداشتم و گذاشتم روی کانتر
سینا سوسیس هارو برداشت و حلقه حلقه کرد
البته حلقه حلقه که چه عرض کنم
هرکدوم یه اندازه بود
نصفشم خودش ناخونک زد
سحر فلفل دلمه رو نگینی خورد کرد
پیاز تفت دادم و مرغ هارو ریختم توی قابلمه
مقداری اب ریختم روش تا خوب مغز پخت بشه
رفتم یه سوسیس از ظرف بردارم
تا دستمو بردم پشت دستم سوخت
با تعجب سرمو بالا اوردم که دیدم سینا محکم زده پشت دستم تا سوسیس برندارم
و در کمال تعجب خودش یکی برداشت خورد
داشت دیگه رو مخم میرفت
با عصبانیت دوباره دست بردم
که خونسرد تر از قبل دوباره محکم زد پشت دستم
اینقد از دستش عصبی و حرصی بودم دلم میخواست کلشو بکوبم به دیوار
نگاهمو به اشپزخونه دوختم تا یه چیزی پیدا کنم باهاش تلافی کنم
که چشمم خورد به کاسه سس که گذاشته بودیم واسه روی نون پیتزا
لبخند خبیثی روی لب هام نشست
توی یه حرکت کاسه رو برداشتم دستمو کردم داخلش و محکم کوبیدم رو صورت سینا
و روی قسمت های مختلف صورتش پخشش کردم
سینا که از این حرکت من شکه شده بود
نفس حبس شدشو آزاد کرد و یه نگاه به من کرد
دستشو زد به صورتش و یه نگاه به صورت سسیش کرد
حرصی لیوان اب رو میز رو برداشت تا اومد بریزه رو من به خودم اومدم و جاخالی دادم
دیدم لیوان دست سینا خالیه
اما لیوان پر اب بود
برگشتم پشت سرم که دیدم سحر دستاش تو هوا خشک شده و دهنش باز مونده
اب از سر و روش میچکید
نفسش که سر جا اومد
برگشت و یه نگاه به سینا کرد و یه لبخند ملیح زد
یا قمر بنی هاشم
این یعنی ارامش قبل از طوفان
اروم و با ارامش به سمت یخچال رفت
درش رو باز کرد
دوتا تخم مرغ برداشت و در یک حرکت برگشت و سمت سینا پرت کرد
تخم مرغ صاف خورد تو پیشونی سینا
زرده و سفیده تخم مرغ از سر و روش میچکید😂😂😂🙄
هنوز به خودش نیومده بود که تخم مرغ دوم سحر رو موهاش فرود اومد
قیافش بمب خنده بود
با چندش چشماشو باز کرد و نگاه خبیثی بهمون کرد
و بعد یهو داد زد
+میکشمتوننننننننننننننن
من و سارا جیغی زدیم و خندیدیم و به سمت اتاق من دویدیم
ما بدو سینا بدو
تو این گیر و دار ایفون به صدا دراومد
اما کی بود که بره جواب بده
همینجور که داشتیم میدویدیم و جیغ میزدیم یه لحظه نفهمیدم چیشد که پام به لبه فرش گیر کرد و محکم افتادم زمین
درد بدی تو کمرم و پاهام پیچید
سحر هینی کشید و سینا با نگرانی پا تند کرد سمتم
اصلا نمیتونستم پای راستمو تکون بدم
کمرمم به شدت تیر میکشید
این میون زنگ در خونه بود که پشت سرهم زده میشد
_سارا خوبی عزیزم؟ چیشدی خواهری؟
سحر سریع به سمت ایفون رفت و با گفتن پرهامه به سمت اتاقم رفت تا برای من روسری بیاره
لباسم خوب و بلند بود و فقط روسری نداشتم
سریع روسریمو اورد
لباس و روسری خودشم درست کرد و رفت ایفون رو زد و رفت توی حیاط
سینا کمک کرد بشینم چون یکم نادرست بود که خوابیده باشم و پرهام وارد خونه شه
از درد اشکام راه خودشونو روی گونم پیدا کردن
بعد از چند دقیقه سحر همراه پرهام وارد خونه شدن
با دیدن فرد بعدی که وارد خونه شد زبونم بند اومد
پارسا پشت سر پرهام وارد خونه شد
سحر سریع به سمت ما اومد که توجه پارسا و پرهام هم جلب شد
پرهام پا تند کرد سمت من
اما پارسا همونجوری اونجا ایستاده بود و مات و با بهت من رو نگاه میکرد
حلقه زدن اشک رو به وضوح توی چشماش دیدم
با صداش دست از کنکاش کردنش برداشتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_71
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_سلام
چقدر صداش خشدار بود
با صدای پرهام توجه ها به سمتش جلب شد
کنار سحر نشسته بود
_چیشده سارا خانم خوبین؟
خجالت میکشیدم بگم داشتیم بدو بدو میکردیم .
سحر سریع جواب داد
_سینا دنبالمون کرد اومدیم فرار کنیم پاش گیر کرد به فرش نقش زمین شد
پرهام با تعجب به سحر خیره شد
_سینا دنبالتون میکرد؟
قبل از اینکه سحر جواب بده با صدای پارسا سرها به سمتش برگشت
_بابا ول کنید این چیزا رو
این بنده خدا پاش درد میکنه شاید شکسته باشه شما نشستین از افتخاراتتون میگید؟
اینقدری صداش بلند شده بود و حرصی صحبت میکرد که همه متعجب شده بودن
سینا نگاه مشکوکی به پارسا انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت
پوفی کشید و برگشت سمت من
_ساراجان میتونی پاتو تکون بدی؟
اروم پامو تکون دادم که درد شدیدی تو کل بدنم پیچید
دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای دادم بلند نشه
و به پهنای صورت اشک ریختم
دستمو برداشتمو اروم لب زدم
+داداش خیلی درد میکنه
نگرانی به صورت همه حجوم اورد و از بین این همه صورت نگران
من فقط و فقط دو جفت تیله مشکی میدیدم که لایه ای از اشک روش رو پوشونده بود
سرش رو انداخت پایین و کلافه دستی به صورتش کشید
دلم واسش داشت تیکه تیکه میشد
_اجی کمکت کنیم میتونی بلند بشی؟
سحر بود که این پرسش رو رو به من کرده بود
با بغض نالیدم
+خیلی درد دارم بخدا
_میخواین زنگ بزنیم ۱۱۵؟
و اینبار دوباره پارسا بود که داشت سوتی میداد و خودش و من رو رسوای جمع میکرد
پرهام درجوابش گفت
_اره زنگ بزن
پارسا بعد از تایید پرهام و تایید نگاه سینا سریع گوشیش رو دراورد و انگشتش روی صفحه لمسی گوشیش تند تند شروع با حرکت کرد
گوشی رو در گوشش گذاشت و تماس گرفت
بعد از ربع ساعت زنگ.درخونه به صدا در اومد و بعد از بازکردن در توسط پارسا تکنسین اورژانس با وسایل مخصوصشون وارد خونه شدند
بعد از معاینه متوجه شدیم که پام در رفته بود و بعد از اینکه جا انداختن و توصیه های لازم رو کردند بیرون رفتند
تواین مدت میدیدم که گاهی زیر چشمی نگاهی به سینا مینداختن صورتشونو جمع میکردن و بعدم ریز ریز میخندین
تعجب کرده بودم شدید
با صدای خنده ریز ریز پرهام و سحر به سمتشون برگشتم
متعجب پرسیدم
+چیشده؟ چرا میخندین؟
پارسا که سرش تو گوشی بود با صدای من سرش رو بالا اورد و اول نگاهی به من بعدم به اون دوتا انداخت
_خب بگید مام بخندیم
با این حرف صدای قهقهه پرهام به اسمون رفت و سحر ریز ریز خندید
صدای معترض پارسا بلند شد
_چیشده بابا میگید یانه
پرهام میون خنده گفت
_سینا داداش رو سرت نیمرو درست کردی؟
با تعجب به سمت سینا برگشتیم که چشماش گرد شده بود
نگاهم به سمت موهاش رفت که زرده های تخم مرغ روش خشک شده بود و موهاش حالت بامزه ای پیدا کرده بود
وقتی متوجه منظور پرهام شدیم همه باهم زدیم زیر خنده
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_72
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سینا متعجب نگاهی بهمون انداخت و به سمت اینه قدی رفت
وقتی خودش رو دید چشماش چهارتاشد
برگشت و با خصومت نگاهی به سحر انداخت
خیز برداشت سمتشو گفت
_سحر میکشمت
سحر هینی کشید و پرهام دستش رو انداخت دور شونه سحر و اون رو پشت خودش قایم کرد
_دستت بخوره به سحر دوتا نیمرو دیگه هم خودم رو سرت میپزم سینا
دوباره همه خندیدیم
با تکرار کلمه پختن توی ذهنم هینی کشیدم و سریع خواستم بلند شم که تیری توی کل بدنم پیچید
بدنم روی مبل شل شد
پارسایی که خیز برداشت بیاد سمت من با قدم های نگران سینا که به سمت من میومد خودش رو کنترل کرد و نشست
سینا با نگرانی جلوی پام زانو زد و گفت
_چیشد ؟ چرا میخواستی بلند شی؟ اصلا حواست نیستا
با بیحالی و حالت زاری گفتم
+غذام سوخت
با این حرف من سحر هینی کشید و خودشو از بغل پرهام خارج کرد و سریع به سمت اشپزخونه رفت
پرهام هم خندید و همراه سینا به سمت اشپزخونه رفتن
حالا فقط من و پارسا توی پذیرایی نشسته بودیم
تا تنهامون گذاشتن سریع به سمتم خیز برداشت و نگران جلوی پام زانو زد
_چیشد سارا؟ خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟ اخه چرا مواظب نیستی تو
با اینکه با این حرفاش کیلو کیلو قند تو دلم اب میکردن اما اصلا نمیخواستم باهاش گرم برخورد کنم
خودمو جمع و جور کردم و تنها با کلمه
+خوبم
جواب نگرانی هاش رو دادم
کلافه سری تکون داد و به سمت اشپزخونه رفت
تکه ای از پیتزا رو برداشتم و داخل دهنم گذاشتم
انصافا که خیلی خوشمزه بود و خوشمزه درستش کرده بودن
البته بعید هم نبود
اخه فست فودی ها همیشه پیتزا هاشون خوشمزس
با صدای پرهام سرا به سمتش برگشت
_انصافا که خیلی خوشمزس
عالیه
سحر درجوابش همونجور که با پیتزاش مشغول بود گفت
_اره
پیتزایی های این فست فودی سرکوچه همیشه طعمش خیلی و
خوبه
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_73
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با افسوس سری تکان دادم و گفتم
+حیف اون پیتزایی که میخواستم درست کنم
زدید داغونش کردید
صدای خندشون به اسمون رفت
صدای گوشیم بلند شد
شماره کیمیا بود اما اصلا حوصله نداشتم جوابشو بدم
بالاجبار جواب دادم
+سلام کیمیا جان
_سلام سارا جون خوبی . کجایید پس چرا نیومدین؟
با کلافگی گفتم
+عزیزم داریم نهار میخورێم
_باشه پس زودی بیاین
+چشم گلم میایم سلام عمه رو برسون
_سلامت باشی شماهم سلام برسون
خداحافظی کردیم و قطع کردیم
نفس کلافه ای کشیدم
عجب دختری بودا
نهارمونو خوردیم و اروم و یواش سعی کردم بلند شم
سینا خیزبرداشت بلند شه کمکم کنه که دستمو بلند کردم و گفتم
+نه داداش خودم میتونم
دستمو گرفتم به میز و اروم بلند شدم
لبخندی به سینا زدم و لنگون لنگون به سمت اشپزخونه رفتم
سرکی کشیدم که دیدم خداروصدهزارمرتبه شکر اشپزخونه تمیز و مرتبه
به سمت اتاقم رفتم و لنگون لنگون از پله ها بالا رفتم
مانتوی بلند مشکے تا زیر زانو پوشیدم که نوار نازک طلایی رنگ زیبایی دور استین مانتو و پایینش بود
پایین مانتو به طرز زیبا و کم و ظریفی چین داشت
البته چین هاش دلزنک نبود و خیلی ظریف و کم بود و زیبا و چشم گیر بود
شلوار کتان مشڪی پوشیدم روسری ساتن تمام مشکیمو ڪه پایین روسری نوار طلایی رنگ کوچیک و ظریف و زیبایی بود رو لبنانے با گیره طلایی سورمه ای پوشیدم
چادرمو روی سرم انداختم و لبخندی توی اینه به خودم زدم
با احساس کمبود چیزی اخم کردم که یادم افتاد به کیفم
برگشتم و توی کمد کیف دستی کوچیک و مشکیمو برداشتم و بعد از برداشتن گوشیم بیرون رفتم
همه اماده و حاضر نشسته بودن
با اومدن من بقیه هم بلند شدن و به سمت در خروجی رفتیم
کفش اسپورت مشڪیمو پوشیدم و بیرون رفتیم
پارسا خودش ماشین نیاورده بود
سحر سوار ماشین پرهام شد
پارسا وقتی میخواست سوار بشه سینا گفت
_پارسا داداش بیا اینور سوار شو با ما بیا این دوتا مرغ عشق خلوت کنن
سه تامون خندیدیم و پرهام نیشخندی زد و سحر از خجالت سرخ شد
پارسا به سمت ماشین ما اومد
به سمت در عقب رفتم تا سوار شم که پارسا سریع خودشو به ما رسوند و گفت
_بفرمایید جلو ساراخانم من عقب مینشینم
سری تکون دادم و درحالی که در عقب رو باز میکردم گفتم
+بفرمایید من اینجوری راحت ترم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_74
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
حرکت کردیم سمت خونه عمه مریم
توی طول مسیر پارسا و سینا باهم صحبت میکردند بعضی مواقع هم من رو وارد بحث میکردند اما من مشتاق نبودم و تنها پاسخ های کوتاهی میدادم
با توقف ماشین از فکر کردن دست برداشتم و پیاده شدم
هم قدم با بقیه به سمت خونه عمه رفتیم
همه فامیل توی حیاط بودن
بعضی هاهم داخل بودن
لنگون لنگون با کمک سحر و سینا رفتیم داخل
با ورودمون همه سرها به سمتمون برگشت و با دیدن سینا همه به سمتمون حجوم اوردن
با صدای بلند صلوات میفرستادن
با بوی خوش اسفند و کندر نگاهم به سمت زن عمو ثریا رفت که داشت دور سر سینا اسفند میگردوند و زیر لب صلوات میفرستاد
سینا هم لبخند محجوبی زده بود و سرش پایین بود
با همه سلام و احوال پرسی کردیم و تشکر کردیم
همه خداروشکر میکردن از اینکه سینا صحیح و سالم برگشته
بعد از اینکه بقیه رفتند کنار جوون ها به سمتمون اومدن
ارام و اراد و ارسان اول از همه بهمون رسیدن و اراد و ارسان سینا رو مردونه در اغوش کشیدن و باهم سلام احوال پرسی کردند
بعد از اون نوبت ارام بود و بعدش ارام به سمت من و سحر اومد
بعد از اون سه تا
امیرسام و سهیل و اَوِستا و بهراد و کسری و دانیار به سمتمون اومدن و سینا رو در اغوش گرفتند
و بعدش دخترا دونه دونه پشت سرشون اومدن سلام و ابراز خوشحالی کردند که ۶ تا بودند
پانیذ و پریسا و کیمیا و ترانه و ترمه و ساحل
این میون لارین کوچولوی شیرین و خوشمزه و امیرعلی هم اومدن
بعد از اینکه باهمه سلام و احوال پرسی کردیم
رفتیم و روی زیر اندازی که زیر درخت پهن کرده بودن و جوونا نشسته بودن نشستیم
این میون پانیذ خیلی دور و بر پارسا میپلکید اما اونم اصلا بهش اهمیت نمیداد
ارام و اراد و ارسان بچه های عمه مینا بودند که اراد ۲۶ ساله بود و ارسان ۳۰ سالش بود
اما ارام ۱۸ ساله بود
یه دختر اروم اما شیطون و خوشگل
پوست سفیدی داشت و چشمای عسلی رنگ داشت
اراد و ارسان هر دو چهارشونه و قدبلند بودند
موهای اراد مشڪی بود و موهای ارسان قهوه ای تیره بود
جالبی این بود که ارسان سپاهی بود و اراد سرگرد بود و توی نیروی انتظامی مشغول به کار بود
امیر سام و ساحل و سهیل و پانیذ بچه های عمو هادی بودند
امیرسام ۲۵ ساله بود و سهیل نامزدی به اسم تینا داشت و ۲۷ سالش بود
پانیذ ۲۱ سالش بود و ساحل ۲۶ ساله یکبار ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود
پریسا و دانیار هم بچه های خاله سوگند بودند که یه خواهر دیگه داشتند به اسم پونه که حامله بود و داخل نشسته بود
پریسا هم ۱۹ سالش بود و دانیار ۲۷ ساله بود اما مجرد
شوهر پونه هم امیرمحمد نام داشت که ۲۸ سالش بود و پونه ۲۴ سالش بود
ترمه و ترانه و اوستا و بهراد هم که بچه های دایی طاها بودن
ترمه و ترانه دو قلو بودن و ۱۹ سالشون بود و اوستا ۳۰ سالش بود و بهراد ۳۰ ساله بود و با اوستا دوقلو بودن
اقاجون کلا ۴ تا بچه داشت
بابا مرتضی خودم که سه تا بچه داشت که میشدیم منو سحر و سینا
و بابا مرتضی که بچه ارشد و بزرگ بود
بعد از بابامرتضی عموهادی بچه دوم
عمه مریم بچه سوم و عمه مینا بچه اخر بود
از طرف مادری هم یه خاله داشتم به اسم سوگند که خاله بزرگم بود
بعد از اون دایی طاها و اخر از همه هم مادرخودم بود
خانواده شلوغی بودیم و من این شلوغی و صمیمیت رو دوست داشتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_75
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_دلام اله سالا
به سمت لارین کوچولو دختر ساحل برگشتم
موهاش خرمایی بود و خرگوشی بسته بودنش
پوتین های مخملێ نازش ڪه پاهای سفیدش رو پوشونده بود و لباس سورمه ای و سفید زیبایی که به تن داشت و پایینش به طرز زیبایی چین خورده بود
چشماش خاکستری بود و عجیب به صورت تپل و سفیدش میومد
۳ سالش بود این دخمل کوچولوی خوشکل تو دلبرو
بغلش کردم و روی پام نشوندمش
+سلام به روی ماهت خانم کوچولو
چطوری تو؟
_اوبم
بلام ادبمات ابلدی؟ (خوبم . برام ابنبات اوردی؟)
خنده ای به شیرین زبونیش کردم و توی کیفم رو نگاه کردم اما نآامید بهش چشم دوختم
+ابنبات نیاوردم خاله جون
صورت نازش ناراحت و ناامید شد که با صدای پارسا سرشو به سمتش برگردوند
_من شکلات دارم . میخوای شاهزاده کوچولو؟
لارین از اینکه شاهزاده کوچولو خطاب شده بود ذوق کرده بود و سرشو تند تند تکون میداد
پارسا خنده ای کرد و سرشو به طرفین تکون داد
دستشو توی جیبش کرد و یه شڪلات باراکا دراورد و گرفت سمت لارین
لارین با دیدن شکلات مورد علاقش چنان ذوقی کرد که منم به خنده انداخت
با ذوق گفت
_عمو تو عیلی اوبی . اشمت تیه؟ (عمو تو خیلی خوبی .اسمت چیه؟)
پارسا خنده ای کرد به این لحن بامزش
لپشو کشید و گفت
_از خاله سارات بپرس خب
لارین بامزه سرشو تکون داد
_دنی اودت اشم اودتو ببد نیشی؟(یعنی خودت اسم خودتو بلد نیستی؟)
پارسا خندید و دست لارین رو گرفت
_چرا بلدم پرنسس کوچولو
بعد صداشو اروم کرد و سرشو نزدیک
_میخوام ببینم خاله سارات هم اسمم رو بلده یانه
و خنده ای کرد
لارین هم خندید و سرشو به سمتم برگردوند
_اله اشم عمو شیه؟
موهاشو نوازش کردم و گفتم
+اسم عمو اقا پارسا هست
قیافه ای به خودش گرفت و رو به پارسا گفت
_عمو اشمت اگا پالسا هست؟(عمو اسمت اقا پارسا هست؟)
پارسا خنده تلخی کرد و نگاهی پرمعنا حواله من کرد
سرمو برگردوندم و صدای پارسا رو شنیدم که رو به لارین گفت
_نه عموجون . خاله سارات اشتباه گفته . اسم من پارسا هست
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_16
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید.
اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه.
تو راه فاطمه منتظر بود،
پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود.
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت:
_بشین.
فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت:
_چند وقته مزاحمت میشه؟
فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت:
_من کار اشتباهی نکردم با...
حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت:
_جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟
فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت:
-خیلی وقت نیست.
-یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟
-شش ماه.
امیررضا عصبانی شد،بلند گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟
-نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم.
حاج محمود گفت:
_بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!!
زهره خانوم نگران گفت:
_به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟!
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟
فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
-بله.
همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت:
_دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!!
فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت:
_برای چی مزاحمت میشه؟
فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد.
-من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم.
امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد:
-امیر
امیررضا ایستاد.
-از حیاط بیرون نرو.
امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگه رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت.
فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت:
_فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم.
-چشم.
به اتاقش رفت.
از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست.
زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت.
زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین.
-وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت #اعتماد داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد..
فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد.
دو روز گذشت،
و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت:
_بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم.
-دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی.
-اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟
حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_17
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
-جانم بابا؟
-بیا بشین.
امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت:
-اون پسره همکلاسیته؟
-نه.
-دانشگاه میاد؟
-گاهی میبینمش.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟
امیررضا گفت:_بله،حتما.
-هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم.
-چشم.
فاطمه گفت:
_ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین!
امیررضا گفت:
_من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم.
به شوخی گفت:
_هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟
-هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش
زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت:
_تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه.
-چشم بابا،حواسم هست.
از فردای اون شب،
فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند.
باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود.
چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد.
چند روز گذشت.
امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟
امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت:
_نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره.
امیررضا که دنبال فرصت بود،
چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد.
مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد....
ادامه دارد..
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
عزیزان دل
فردا صبح ۶ پارت پایانی (منظور تا جایی هست که قبلا پارت گذاری شده) عشق به شرط عاشقی گذاشته میشه🌿🌸
و از بعد از ظهر فردا پارت های جدیدش طبق روال اصلیمون گذاشته میشه
امیدوارم زیادمون کردھ باشید چون بیشتر پارت میدم😌🙈
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔰 40 اقدام مهم و انقلابی آیت الله رئیسی
🔉 آیت الله رئیسی : خود را رقیب #فساد و #ناکارمدی و #اشرافی_گری میدانم ..
#مرد_میدان_مرد_عمل
#سید_محرومان_رئیسی
.
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
. 🔰 40 اقدام مهم و انقلابی آیت الله رئیسی 🔉 آیت الله رئیسی : خود را رقیب #فساد و #ناکارمدی و #اشراف
این پیام تبلیغات نیست!
و ڪار تشکیلاییِ جمعی از مدیـران ایتا
جهت معرفی نامزد اصلح و تلاش براے
#مشارکت_حداکثرے است👍🏼🎈
#انتخابات🗳
#من_رای_میدهم✍🏻
#حامێاݧ_ایتاللهرئیسے⛅️
#انگیزشی♥️😌
راه درست خودتو برو
همراه مناسب خودتو پیدا کن
کاری که خوشحالت میکنه رو انجام بده
این زندگی توئه
جوری که ازش لذت میبری بسازش...
ʝơıŋ➘
🦋|• @shahidane_ta_shahadat
شیطان بیشتر جاهایی هست؛که داره واسه امام زمان کاری انجام میشه⏳🖇
کارای خوبتو به نیت ظهور آقا انجام بده🔆
❥•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲 🥀🥀🥀
- شهیدابراهیم
همیشه می گفت نماز اول وقت، مثلمیوهایاستڪه...؛!
#شهید_ابراهيم_هادی 🌹
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_76
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پوف کلافه ای کشیدم و با موهای لارین مشغول بازی شدم
ارام و پریسا و ترمه و ترانه چهارتایی به سمتم اومدن
با کنجکاوی بهشون خیره شدم
ارام کلافه خودشو کنارم انداخت و موهای سرکشش که از زیر شال مشڪی که ازادانه روی سرش انداخته بود بیرون اومده بود رو داخل داد و سرشو به شونم تکیه داد
نگاهی به ارام انداختم و نگاهی کنجکاو به پریسا و ترمه و ترانه دوختم
+چیشده؟ جریان چیه؟ دیگه چه نقشه ای برای من بخت برگشته کشیدین؟
هر سه تا خنده ای کردن و خودشونو کنارم انداختن
_با بچه ها تصمیم گرفتیم عید بریم شمال
بزرگترا گفتن نمیان
قرار شد همه جوونا بریم ویلای ارسان شمال
از سحر پرسیدیم گفت با هرچی نامزدش بگه
اقا پرهامم گفتن میان
از اراد و بهراد هم از اقا سینا پرسیدن ایشونم گفتن هرچی سارا بگه
موافقی یانه؟
به پریسا که اینجوری تند تند حرف میزد نگاه کردم
خنده ای کردم و گفتم
+نفست تنگ نشه دختر
خندید و سرشو بالا انداخت
_نچ نمیشه
خب میاین یانه؟؟؟؟
شونه بالا انداختم و گفتم
+نمیدونم حالا کو تا عید
بصبرید ببینیم چه فرجی میشه
پانیذ هم به جمعمون ملحق شد و دستشو انداخت دور بازوی ترانه
با عشوه پرسید
_اقا پارسا شماهم تشریف بیارید
میایننن؟؟
پارسا سرشو تکون داد و گفت
_نمیدونم والا تا ببینیم چی میشه
صدای اذان بلند شد
عذر خواهی کردم و رفتم وضو گرفتم و داخل سالن نمازم رو خوندم
اش رو همه دور هم خوردیم و قرار شد به جای امشب فردا شب بریم شاهچراغ
همه از هم خداحافظی کردیم و منو سحر و سینا با ماشین سینا و مامان و بابا با ماشین خودشون اومدن
خسته راه اتاق رو در پیش گرفتم
چادرمو تا زدم و انداختم روی صندلی
لباسام رو با لباس راحتی تعویض کردم و خودمو به دست خواب سپردم
∞∞∞∞∞∞
سرکلاس نشسته بودم و منتظر پارسا بودیم که وارد کلاس بشه
وارد کلاس شد و مستقیم به سمت میزش رفت
با همون اقتدار همیشگی
_سلام وقت همگی بخیر
لطفا اماده باشید هرکسیو صدا زدم کنفرانس درس جلسه گذشته رو برامون بده
با ترس خیره شدم به پارسا
اما من که اصلا درس جلسه پیش رو نخوندم
لیست رو نگاهی انداخت و من در دل دعا میکردم اسم من به چشمش نیاد
چشمام رو بسته بودم و دعا میکردم من رو صدا نزنه
که با شنیدن اسم خودم نآامید و با وحشت چشمام رو باز کردم و سرم رو بلند کردم
_خانم موسوی تشریف بیارید درس جلسه پیش رو کنفرانس بدید
+ام..اما استاد..
_سریع تر خانم لطفا وقت کلاس رو نگیرید
با کلافگی بلند شدم و رفتم جلوی کلاس
هرچیزی که از جلسه پیش یادم مونده بود رو گفتم
برگشتم و نگاهی به پارسا انداختم
سرش توی لیستش بود و خودکارش دستش
کلافه پوفی کشید و خودکارش رو روی لیست پرت کرد
سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد
_وسایلتونو بردارید و تشریف ببرید بیرون خانم موسوی
با چشم های از حدقه دراومده نگاهش کردم
+اما استاد م..
صداشو بالا برد وگفت
_خانم موسوی
سریع تر لطفا
هروقت امادگی ندارید سرجلسه حاضر نشید
درس این جلسه کاملا به درس جلسه پیش مربوطه و باید اون رو کامل یاد گرفته باشید
پس بفرمایید بیرون نه وقت خودتونو بگیرید نه وقت بقیه رو
سکوت توی کلاس حاکم شده بود
با عصبانیت به سمت کیفم.رفتم و بعد از چپوندن جزوه توی کیفم اون رو برداشتم
هنوز یه قدم برنداشتم که صداش بلند شد
_این جلسه رو استثنا بفرمایید بشینید
جلسه بعد بخششی درکار نیست
عصبانیتم صدبرابر شد
به سمت در رفتم
لحظه اخر برگشتم و با عصبانیت توی چشماش زل زدم و گفتم
+نیازی به بذر و بخشش نیست استاد
شما به درستون برسید یه وقت عقب نیافته
بعد هم در رو در مقابل چشمان از متعجب پارسا بستم و به سمت خروجی دانشگاه رفتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_77
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
صدای کوبیده شدن در کلاس تو سالن پیچید اما من توجهی نکردم و به سمت خروجی رفتم
توی پیچ راهرو پیچیدم
هیچکس نبود
داشتم میرفتم که کیفم از پشت کشیده شد
ترسیده برگشتم که پارسا رو عصبی پشت سرم دیدم
با عصبانیت بهم زل زده بود
از بین دندونای کلید شدش غرید
_گمشو تو کلاس سارا
هم عصبی بودم هم ترسیده بودم اخه وقتی پارسا عصبی میشد هیچ چیز و هیچ کس جلودارش نبود
با این حال با سرتقی گفتم
+من هیچ کجا نمیام جناب سلمانی
خودتون تشریف ببرید یه وقت کلاستون بهم نریزه استاددد
با عصبانیت تو چشمام زل زد و گفت
_سارا اون روی سگ منو بالا نیار
وقتی گفتم برو تو کلاس بگو چشم
رو حرفمم حرف نزن
+نمیخوام و نمیرمم
پوف عصبی کشید و دستشو کرد تو جیبش
سوییچش رو دراورد و گرفت سمتم
_برو تو ماشین بشین تا کلاسم تموم شه بیام
ولی وای به حالت سارا
وای به حالت وقتی بیام تو ماشین نباشی
اونموقعست که دیگه چیزیو نمیبینم و له شدنت حتمیه
میفهمی که چی میگم؟
با ناراحتی سر تکون دادم
یه جورایی ازش حساب میبردم
سری تکون داد و گفت
_خوبه
برو توماشین تا منم بیام
کیفمو از دستش کشیدم و به سمت پارکینگ راه افتادم
با شونه های افتاده در ماشینو باز کردم و نشستم
خیلی سرد بود
اواسط بهمن بود و چیز تعجب اوری نبود
گوشیمو دراوردم و باهاش مشغول شدم
نفهمیدم یک ساعت چطور گذشت و پارسا کی کنار من جاگیر شد
وقتی به خودم اومدم که داشت با عصبانیت رانندگی میکرد
بیخیال رومو به سمت پنجره کردم که صدام کرد
بی اهمیت بهش به بیرون نگاه کردم
با نعره ای که زد ترسیده نگاهش کردم و دستمو رو قلبم گذاشتم
_مگه کری؟ نمیشنوی دارم صدات میکنم؟
روی تخسم خودشو نشون داد
با سرتقی منم صدامو بلند کردم
+صداتونو واسه من بلند نکنید اقاۍ سلمانی
نگه دارید پیاده میشم
پوف کلافه ای کشید و گفت
_چرا داری رابطه منو خودتو خراب میکنی؟ یعنی چی این کارا
با عصبانیت برگشتم سمتشو گفتم
+ما رابطه ای باهم نداشتیم
شما شلوغش کردین
از همون اولشم کارمون اشتباه بود
متوجهید؟ اشتباه
ترجیح میدم شما همون فامیل دور ما باشید
نه نزدیک تر
الانم لطفا نگه دارید پیاده میشم
درضمن
حواستونو جمع کنید
نه تنها توی جمع
بلکه همه جا
من سارا خانم هستم و شما اقا پارسا
متوجهین که؟
ماشین رو متوقف کرد و برگشت سمتم که حرفی بزنه
بدون اینکه بهش اجازه صحبت بدم از ماشین پیاده شدم و به سمت خیابون رفتم
دستمو بلند کردم و اولین تاکسی که ایستاد سوار شدم و به سینا زنگ زدم
صدای گرم و مردونش تو گوشم پیچید
_جانم خواهرجان
لبخندی زدم و گفتم
+جانت بی بلا عزیز برادرم
من میخوام برم شاهچراغ
میای؟
_اره
اتفاقا بچه ها هم گفتن هروقت خواستیم بریم خبرشون کنیم
البته من فقط به اراد و ارسان خبر میدم
توهم برو دنبال ارام اگر میتونی
+باشه چشم
برم ماشین از خونه بردارم میرم دنبالش
کاری نداری داداش؟
_نه عزیزکم برو
منم میام
راستی
قرار شد پارسا و پرهام و سحر هم بیان
با شنیدن اسم پارسا ناخوداگاه اخمام توهم رفت
مجبوری گفتم
+باشه من برم فعلا
_برو عزیزم
+یاعلی
_علی یارت
با کلافگی ادرس خونه رو دادم و به سمت خونه رفتم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_78
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
از حمام بیرون اومدم و موهامو شونه زدم
بالای سرم بستمو بافتمش
سر و تهشو بهم متصل کردم که از روسری بیرون نزنه
یه مانتوۍ تقریبا بلند مشڪی تا زانو
شلوار کتان مشڪی
و شال بلند ڪه نوار هاۍ طلاێے رنگے پایین شال به طرز زیبایی بود
شال رو روی سرم انداختم و بعد از تنظیمش روی سرم بستمش
ساق دستی هم پوشیدم که روی پارچه ساتنش گیپور مشڪی زیبایی بود
چادرم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم
بعد از برداشتن سوییچ و گوشیم به سمت خروجی رفتم
ماشین توی حیاط بود یڪ ۲۰۶ سفیدرنگ
رفتم دنبال ارام و بعد از سوار کردنش با بقیه هماهنگ کردم
همه جلوۍ در شاهچراغ منتظرمون بودند
بعد از سلام و احوال پرسی که من اصلا به پارسا اهمیتی ندادم منو سحر و آرام به سمت گیت بازرسی رفتیم
وقتی نوبتمون شد و مسئولین من رو دیدند باهم سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل
داشتیم میرفتیم و چندین خادم اقا و خانم داشتند از روبه رو میومدن
توی این چند ماه به واسطه اینکه همه جا مشغول بودم همه منو میشناختن و چون دانشجوی پزشکی بودم و برادرم هم مدافع حرم کمی محبوب شده بودم میون خدام
ناگفته نماند چندین خواستگار هم داشتم
وقتی من رو دیدند مسیرشونو سمت من تغییر دادن
همه سلام و احوال پرسی کردند و همراهیان من مات و مبهوت مونده بودن
این میون اقای صبوری بیشتر از همه منو تحویل گرفت و میتونستم حرص خوردن پارسا رو ببینم
اما سعی میکرد جلوی سینا سوتی نده
_خانم موسوی معرفی نمیکنید؟
برگشتم سمت اقای صبوری ، خواستگار چندین و چند ماهم
سری تکان دادم و دستمو سمت اراد گرفتم
+اقا اراد پسر عمه بنده
+اقا ارسان برادر ایشون و پسرعمه بنده
+خواهرشون ارام خانم
+اقا پرهام شوهرخواهر بنده و برادرشون اقا پارسا
+خواهرم و ایشون هم برادر عزیزم
باهمه ابراز خوشبختی کردند و تا اسم سینا اومد همه سمت سینا اومدن و صحبت کردند
از التماس دعا گرفته تا سوال و جواب راجب سوریه
سیناهم با متانت جواب همه رو میداد
با صدای اقای صبوری که داشت سینا رو مخاطب قرار میداد کمی عصبی شدم
من به این اقا جواب منفی داده بودم اما نمیدونم چه اصراری داشت
_اقای موسوی راستش یه مسئله ای هست من میخواستم باهاتون بیان کنم اما خب اینجا و این لحظه مکان مناسبی نیست
اگر امکان داره من شمارتونو داشته...
نزاشتم حرفشو تموم کنه
+اقای صبوری اینجا جای این صحبت ها نیست بنده هم قبلا جواب مربوطه رو بهتون دادم
سینا که متوجه قضیه شده بود گفت
_داداش دیگه هرچی خواهرم بگه من نمیتونم رو حرفش حرف بزنم
این وسط قیافه پارسا دیدنی بود سرخ سرخ شده بود از عصبانیت
خداحافظی کردیم
و به سمت فرش های وسط حیاط رفتیم
اول رو به روی گنبد ایستادیم
دست ادب به سینه زدیم و خم شدیم سلام دادیم
+سلام اقا جان
سلام اقای خوبی ها
اقا جان اینبار با معشوقم امدم
اما معشوق بیخبر از منو من بیخبر از معشوق
اقا جان خستم
دلم رو اروم و قرار بده
از اون جنس ارامشایی که مخصوص و دستساز خودته
اشکایی که داغیشون گونم رو سوزش میداد رو با انگشت پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم
با صدای سلام احوال پرسی به سمت عقب برگشتم
اقای گنجویی برادر فاطمه بود که داشت با سینا سلام و احوال پرسی میکرد
مردونه همدیگر رو بغل کرده بودند
من فقط یه لحظه
فقط یه لحظه حس کردم که اقای گنجویی گریه میکنن و سینا متقابلا دستی به صورتش کشید
نفس عمیقی کشیدن از هم جداشدن و خندیدن
اقای گنجویی برگشت سمت من و متواضعانه سرخم کرد
_سلام عرض شد خواهر
+سلام شبتون بخیر
سینا دستشو گرفت سمتم و گفت
_اینم خو...
اقای گنجویی نزاشت حرفشو ادامه بده
دستشو گذاشت رو شونش و گفت
_میشناسمشون داداش
باهاشون ملاقات داشتم
دوست خواهرم هستن
سینا خنده ای کرد و پارسا ابرو بالا انداخت
این وسط اراد و ارسان فقط نظاره گر معرکه بودن و ارام کنجکاو مارو نگاه میکرد
سحر و پرهام که تو حال و هوای عکس گرفتن دونفره خودشون بودن
دستی به شونم خورد
برگشتم و با دیدن فاطمه خوشحال خودمو تو اغوشش پرت کردم
خواهرانه بغلم کرد و باهم سلام و احوال پرسی کردیم
از بغلم جدا شد و با ارام و سحر و بعد از اون با بقیه اقایون با سر زیر سلام و احوال پرسی کرد
البته با اقایون فقط به سلام اکتفا کرد
اقای گنجویی دستشو گذاشت رو شونه سینا و رو به فاطمه گفت
_اینم برادر عزیز ما
اقا سینا
ایشون هم خواهر بنده فاطمه خانم
هردو با سری زیر سلام و احوال پرسی کردند
حس میکردم پارسا طاقتش طاق شده
چون همینطور کلافه دست تو موهاش میکشید و دست به صورتش میکشید و پوف های کلافه میکشید
وقتی دید نگاهش میکنم با نگاه عصبی و ناامیدی بهم چشم دوخت
از نگاهش میتونستم هزاران حرف ناگفته بخونم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_79
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با گفتن شب بخیری به سمت اتاقم رفتم و خسته خودم رو روی تختم انداختم
نمازم رو توی حرم خونده بودم و نگرانی نداشتم
به همین خاطر بلند شدم و بعد از تعویض لباسام راحت خوابیدم
با صدای اذان گوشیم بلند شدم و وضو گرفتم
جانمازم رو پهن کردم و بعد از پوشیدن چادر و روسری و لباسم اقامه بستم
با ارامش نمازمو خوندم
تسبیحات حضرت زهرا گفتم و جانمازمو جمع کردم میخواستم کمی درس بخونم
جزوه هامو اوردم و شروع کردم به خوندن
نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت ۷ و نیم هست
منم اولین کلاسم ساعت ۱۰ شروع میشد
کمی دیگه خوندم که ساعت ۸ شده بود
بلند شدم و پایین رفتم
مامانم تو اشپزخونه بود و سرش گرم کار کردن
با صدای من سرشو برگردوند سمتم
+سلام مامان جون صبح بخیر
_سلام عزیزم صبح توهم بخیر
بشین صبحانه بخور
+نه اول یه دوش میگیرم بعد میام صبحانه میخورم از اونورم میرم دانشگاه
سرشو تکون داد
به سمت اتاقم برگشتم و وسایل مورد نیازم رو برداشتم
به سمت حمام رفتم و دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم
سریع بیرون اومدم و بعد از خشک کردن موهام و پوشیدن لباسام ساعت ۹ شده بود
چادرمو برداشتم و بعد از برداشتن جزوه و کیف و گوشیم پایین رفتم
از یخچال یه تیڪه کیک شکلاتی همراه با شیرکاکائو برداشتم
خوردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
روز ها به همین روال پیش میرفت و هیچ چیز متفاوت و قابل توجهی وجود نداشت
امروز دانشگاه هم تعطیل شد و من الان شاهچراغ توی اتاق استراحت نشستم و چای میخورم
بعد از برداشتن کیفم به سمت خروجی رفتم و بعد از اینکه خروجی زدم و امضا کردم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه
این مدت خیلی خیلی کمتر به پارسا فکر میکردم و انگار پارسا هم منو از یادش برده بود و رابطمون فقط رابطه استاد دانشجویی بود
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم
ساعت ۸ شب شده بود
کلید انداختم و وارد خونه شدم
همه خونه بودن
+سلام من اومدمممم
_سلام دخترم خسته نباشی زیارت قبول
+سلامت باشی باباجون
قبول حق
بعد از سلام و احوال پرسی با مامان و سینا و سحر داشتم به سمت اتاقم میرفتم تا لباسمو عوض کنم که با صدای بابا به سمتش برگشتم
+جونم باباجون
_دخترم لباساتو عوض کن بیا بشین کارت دارم
ابروهام بالا پرید و گفتم
+چشم الان میام
نمیدونستم بابا چیکار باهام داره
با فکری درگیر رفتم بالا و لباسامو عوض کردم
رفتم پایین که دیدم سر میز شام نشستن و منتظر من بودن
نشستم و منتظر به بابام چشم دوختم
+جونم باباجون من درخدمتم
_جونت بی بلا دخترم
غذاتو بخور میگم حالا
گرسنه بودم به شدت
مقداری از پلو ریختم توی بشقابم و کاسه خورشت که هرنفر یه کاسه کوچیک مخصوص خورشت همیشه جلوش بود رو کشیدم جلوی خودم
اومم چه بویی
عاشق قرمه سبزی بودم
داشتم میخوردم که صدای بابا بلند شد
سرمو بلند کردم و چشم دوختم به بابا
_راستش بابا جان بالاخره هردختری یه روزی میره از خونه پدرش
این شتریه که درخونه همه میخوابه
الانم نوبت تو رسیده
راستش دوست سینا که سیناهم تاییدش کرده و پس مورد تایید من هست از شما خوشش اومده و پادرمیونی کردن واسه خواستگاری
ماهم گفتیم هرچی دخترمون بگه
اخر شب هم زنگ میزنن تا اگه موافق بودی قرار مدار خواستگاری بزاریم
کنجکاو و با چشم های گرد شده از تعجب بابا رو نگاه میکردم
لب باز کردم بالاخره
+اما منو......
دستشو بالا اورد و نزاشت ادامه
بدم
_مثل اینکه همدیگر رو میشناسید
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_80
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
هم از خجالت گونه هام سرخ شده بود و هم کنجکاوی رهام نمیکرد
اروم زمزمه کردم
+میشناسیم همو؟
کی هستن؟
سینا دربحث مداخله کرد و گفت
_اره عزیزم
همکارت توی شاهچراغ
محمدحسین
با شنیدن نام محمدحسین شاخام داشت بیرون میزد
من فکر میکردم این ادم متاهله
اصلا فکر نمیکردم یه روز خواستگار من باشه
_خب نظرت چیه مامان جان؟
به مادرم نگاه کردم که منتظر من رو نگاه میکرد و همچنین بقیه
با خجالت گفتم
+خب خب نمیدونم چی بگم
اگر از نظر شما تایید شده هستن من حرفی ندارم
مامانم لبخندی زد و پدرم و سینا با افتخار نگاهم کردن
سحر هم با شوق و ذوق نگاهم میکرد
اخر شب زنگ زدن و برای اخر هفته اینده قرارمدار گذاشتن
روزها پشت سرهم میگذشت و من استرسم بیشتر میشد چون به روز خواستگاری نزدیک تر میشدیم
توی این چند روز با سحر و مهسا به خرید رفتیم و یه لباس خریدم که تا بالای زانو بود
خاکستری رنگ بود
یقش گیپور سفید خورده بود و نیم دایره مانند بود
مروارید های زیبایی سرشونه به طرز شیکی چیده شده بود
سراستین لباس جمع شده بود و نوار گل گلی سفید گیپور خورده بود
دوتا جیب کوچولو هم دوطرف لباس خورده بود که نوار سفید گیپور مانند سرش رو گرفته بود
بالاخره روز خواستگاری رسید و مامان از صبح در تکاپو بود
و الان ساعت ۷ و نیم شب هست و من دارم موهامو سشوار میکشم
موهامو بالای سرم بستم و بافتم
لباس خاکستری رنگم که با سحر و مهسا خریدآری کرده بودیم رو به همراه شلوار کتان مشڪی پوشیدم
شال خاکستری رنگم رو به روی سرم انداختم و به صورت لبنانی بستم
کرم مرطوب کننده به دست و صورتم زدم و چادر سفیدم رو که مامان واسه این روز واسم داده بود عصمت خانم بدوزه رو روی دستم انداختم
نگاهی به اتاق انداختم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم
نگاهی هم به خودم توی اینه انداختم که لبخند رضایتی روی لب هام نقش بست
با رضایت بیرون رفتم
۵ دقیقه به هشت بود
بابا اماده و شیک روی مبل نشسته بود و با دیدن من لبخند پر غروری زد
لبخندی محبت امیز درجوابش زدم و دستمو رو چشمم گذاشتم
لبخندش گسترش یافت
مادر و سحر از اشپزخونه بیرون اومدن و با دیدن من دستشونو جلوی دهنشون گذاشتن و کل کشیدن
گوهر خانم که اومده بود کمک مامان با دیدن من اسفند اورد و دور سرم چرخوند و زیر لب صلوات میفرستاد
سینا به سمتم اومد و دستمو توی دستش گرفت
لب زد
_بزرگ شدیا عجل معلق
خنده ای به لفظش کردم که اونم با من خندید و سرم رو جلو برد
پیشونیم از بوسش گرم شد و از خجالت گونه هام گرم تر
سرم رو زیر انداختم که خندید و دست پشت کمرم انداخت و به سمت بقیه رفتیم
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒