🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_71
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_سلام
چقدر صداش خشدار بود
با صدای پرهام توجه ها به سمتش جلب شد
کنار سحر نشسته بود
_چیشده سارا خانم خوبین؟
خجالت میکشیدم بگم داشتیم بدو بدو میکردیم .
سحر سریع جواب داد
_سینا دنبالمون کرد اومدیم فرار کنیم پاش گیر کرد به فرش نقش زمین شد
پرهام با تعجب به سحر خیره شد
_سینا دنبالتون میکرد؟
قبل از اینکه سحر جواب بده با صدای پارسا سرها به سمتش برگشت
_بابا ول کنید این چیزا رو
این بنده خدا پاش درد میکنه شاید شکسته باشه شما نشستین از افتخاراتتون میگید؟
اینقدری صداش بلند شده بود و حرصی صحبت میکرد که همه متعجب شده بودن
سینا نگاه مشکوکی به پارسا انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت
پوفی کشید و برگشت سمت من
_ساراجان میتونی پاتو تکون بدی؟
اروم پامو تکون دادم که درد شدیدی تو کل بدنم پیچید
دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای دادم بلند نشه
و به پهنای صورت اشک ریختم
دستمو برداشتمو اروم لب زدم
+داداش خیلی درد میکنه
نگرانی به صورت همه حجوم اورد و از بین این همه صورت نگران
من فقط و فقط دو جفت تیله مشکی میدیدم که لایه ای از اشک روش رو پوشونده بود
سرش رو انداخت پایین و کلافه دستی به صورتش کشید
دلم واسش داشت تیکه تیکه میشد
_اجی کمکت کنیم میتونی بلند بشی؟
سحر بود که این پرسش رو رو به من کرده بود
با بغض نالیدم
+خیلی درد دارم بخدا
_میخواین زنگ بزنیم ۱۱۵؟
و اینبار دوباره پارسا بود که داشت سوتی میداد و خودش و من رو رسوای جمع میکرد
پرهام درجوابش گفت
_اره زنگ بزن
پارسا بعد از تایید پرهام و تایید نگاه سینا سریع گوشیش رو دراورد و انگشتش روی صفحه لمسی گوشیش تند تند شروع با حرکت کرد
گوشی رو در گوشش گذاشت و تماس گرفت
بعد از ربع ساعت زنگ.درخونه به صدا در اومد و بعد از بازکردن در توسط پارسا تکنسین اورژانس با وسایل مخصوصشون وارد خونه شدند
بعد از معاینه متوجه شدیم که پام در رفته بود و بعد از اینکه جا انداختن و توصیه های لازم رو کردند بیرون رفتند
تواین مدت میدیدم که گاهی زیر چشمی نگاهی به سینا مینداختن صورتشونو جمع میکردن و بعدم ریز ریز میخندین
تعجب کرده بودم شدید
با صدای خنده ریز ریز پرهام و سحر به سمتشون برگشتم
متعجب پرسیدم
+چیشده؟ چرا میخندین؟
پارسا که سرش تو گوشی بود با صدای من سرش رو بالا اورد و اول نگاهی به من بعدم به اون دوتا انداخت
_خب بگید مام بخندیم
با این حرف صدای قهقهه پرهام به اسمون رفت و سحر ریز ریز خندید
صدای معترض پارسا بلند شد
_چیشده بابا میگید یانه
پرهام میون خنده گفت
_سینا داداش رو سرت نیمرو درست کردی؟
با تعجب به سمت سینا برگشتیم که چشماش گرد شده بود
نگاهم به سمت موهاش رفت که زرده های تخم مرغ روش خشک شده بود و موهاش حالت بامزه ای پیدا کرده بود
وقتی متوجه منظور پرهام شدیم همه باهم زدیم زیر خنده
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒