#بھخودمونبیایم🚶♂
توایندنیابه همهچیزوابستهشدیم!
بهچیزۍوابستهِباش؛
ڪهبراتبِمونه ...
ارزشداشتهباشهکهوابستَشبِشی
نهایندُنیاکهبههِیچےبَندنیست ...!
یهِچیزمِثلنِگاههایمهدۍفاطمہ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🧡💭›
.
یادمہ…
یهجایھمتنۍخوندم
خیلےقشنگبوכ!!
میگفٺ:
اوݩلبخندیڪهبراێپنهاںکردندردټ
میزنےلبخندخـداستبهبندهاݜ
اونلبخندیهمکہپشتشخداباشھ
تماممشکلاتوحݪمیکنہ:))♥️🌿
.
🧡⃟📙¦⇢ #خدا♡
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
#چادرانہ
.
\"حجابٺ\" را محڪمـ نگھـ دار...🧕
.
نگـاه 👀 نڪن ڪھـ اگـر
حجاب و فڪر🧠 درسٺ داۺٺھـ باۺے
مسخـره اٺ مےڪنند😒
آنھـا ۺیطـان😈 هستند...
.
ۺُما👈🏻 بھـ حضرت زهـرا ( س ) 💚
نگــ👀ـاه ڪن ڪھـ
چگـونھـ زیسٺ و خودۺ را حفـظ ڪرد...😌
.
فرازی از وصیٺ :
ۺھــید سیـد محـمد ناصـر علـوے بھـ خـواهرۺ😢🤲🏻🌸🍃
•ʝσɨŋ↷
👑°•| @shahidane_ta_shahadat
「♥️🌸」
نمیدانیچہشیریناست شنیدنِمیمِمالڪیت ڪناراسمم، اززبانِتو😌💕
#عاشقانهمذهبی
•ʝσɨŋ↷
🍒°•| @shahidane_ta_shahadat
〖 🌼'⛅️
🛵|ـزندگےمن،دوحـٰالتدارهرفیـق :
🌙|ـیاپیشتـم،
🍋|ـیافڪـرمپیشتهـ((:
ـ تامـٰام^^!🖐🏻💛
•ʝσɨŋ↷
🍋°•| @shahidane_ta_shahadat
•|♥️|•
#حرفقشنگ
دوستشمیگفت:
تویمدتۍکہعراقبود
وقتیمیخواستبہکربلابره
رویصورتشچفیہمیانداخت
ومیگفت:
اگربہنامحرمنگاهکنی؛راهشھادتبستہمیشہ...
#شھیدهادیذوالفقاری✨
🍬|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_51
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
از خجالت سرشو انداخت پایین، فاطمه بود.
فاطمه پیش فروشنده رفت،
و پول ساندویچ رو حساب کرد.به اندازه ده تا ساندویچ بیشتر بهش داد و گفت:
_اگه کسی اومد و گفت پول همراهش نیست،بهش ساندویچ بدین.
برگشت و به افشین گفت:
-بفرمایید.
افشین رفت و فاطمه هم پشت سرش. قبل از اینکه افشین چیزی بگه،از کنارش رد شد و گفت:
_خدانگهدار.
منتظر جواب نشد،
و سوار ماشینش شد.متوجه شرمندگی افشین شده بود.
تلفن همراهش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد.افشین تو پیاده رو راه میرفت.
به نظرش عجیب اومد.
وقتی تماسش تمام شد،حرکت کرد.به افشین رسید،پیاده شد و صداش کرد.
-آقای مشرقی
افشین سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه.
-بفرمایید.
-ماشین تون رو کجا پارک کردید؟!!
-ماشین نیاوردم.
-ماشین که نیاوردین،پول هم که همراهتون نیست،پس چطوری میخواین برین خونه؟!
افشین موند چی بگه.فاطمه مطمئن شد مشکلی هست.
-آقای مشرقی،اتفاقی افتاده؟
-چه اتفاقی مثلا؟
-شما ماشین ندارین،پول همراهتون نیست،لباس پوشیدنتون هم که..؟! ورشکست شدین؟
افشین ساکت بود.
بعد از ماه ها فاطمه باهاش حرف میزد. تازه فهمید چقدر دلش برای فاطمه تنگ شده بود.
-میشه جواب منو بدید؟
چند قدم رفت.
نفس عمیقی کشید.برگشت سمت فاطمه و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
_چی میخوای بشنوی؟ اینکه تغییر کردم؟ معلوم نیست؟
-اینکه ماشین نداری،پول نداری هم جزو این تغییراته؟
افشین نمیخواست از اوضاعش به فاطمه بگه.ساکت بود.
-چرا جواب سوال منو نمیدید؟
-دوست ندارم درموردش به شما توضیح بدم.
-باشه،هرطور صلاح میدونید.خدانگهدار.
سوار شد و استارت زد.
باخودش گفت اینجا دیدن افشین اتفاقی نبوده،حتما حکمتی داره ... خدایا خب خودش نمیخواد بگه.من دیگه چکار کنم؟ ... شاید چون همش داری دعواش میکنی نمیخواد بگه.
شیشه رو پایین داد، بدون دعوا ولی رسمی گفت:
-آقای مشرقی،میشه سوار بشید؟ باید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم.
افشین دوست نداشت سوار بشه ولی..
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_112
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
هول شده از چیزی که شنیدم به سمت پرهام رفتم که سعی در اروم کردن سحر داشت
+پرهام مامان نسرین چی میگه
چی شده؟
کلافه دستی به صورتش میکشه و میگه
_دکتر که از اتاق عمل اومد بیرون گفت عمل با موفقیت پیش رفته ولی علائم حیاتی سینا پایین اومده و دچار حالت اغما یا همون کما شده
شکه شده از چیزی که شنیدم روی صندلی نشستم
اصلا باورم نمیشد سینا که دیروز داشت با من حرف میزد الان توی کما به سر ببره
از طرفی هم خداروشکر میکردم که هنوز زندس و نفس میکشه
با صدای گوشیم کلافه از جیبم بیرون میارمش با دیدن اسم خانم پر حرف به جای لبخندی که همیشه با دیدن این اسم روی لبم میومد الان استرس و نگرانی بهم حجوم اورد
تماس داشت قطع میشد که بالاخره بعد از کلنجار رفتن با خودم گوشیو جواب دادم
همونجور که حدس میزدم از سینا خبر میگرفت و من نتونستم واقعیت رو ازش پنهون کنم
هنوز صحبتم تموم نشده بود که تلفن رو قطع کرد
مطمئن بودم تا پنج دقیقه دیگه خودشو میرسونه بیمارستان
کلافه چنگی توی موهام انداختم و بلند شدم
مامان نسرین حالش بهتر بود و فقط کمی فشارش مثل اینکه پایین بود
به پرهام گفتم بره برای مامان نسرین و سحر ابمیوه ای بگیره و من هم رفتم سمت راه پله ها تا پیش سارا برم
منتظر اسانسور نموندم و تند تندپله هارو در پیش گرفتم
اروم کنار تختش رفتم
چشماش بسته بود ولی میدونستم خواب نیست
انگشتامو سر دادم میون انگشتاش و دستش رو گرفتم
اروم چشماش رو باز کرد
+خوبی خانومم؟
سری تکون داد و با بیحالی نالید
_اره خوبم
محمدحسین سینا چیشد
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
+نگران نباش طبقه بالاس حالش خوبه
سرشو کج کرد و مظلومانه اسمم رو صدا زد
_محمدحسین
لبخندی زدم و گفتم
+جون محمدحسین
چی میخوای اینجوری مظلوم میشی
اخم تصنعی کرد و گفت
_نامرد یعنی من مظلوم نیستم؟
اگه مظلوم نبودم که گیر توعه ظالم نمی افتادم
چشمامو گرد کردم و گفتم
+حالا دیگه من شدم ظالم خانوم خانوما؟
تند تند مثل بچه ها سر تکون داد و گفت
_اوهوم اوهوم
اگه ظالم نبودی الان میرفتی صحبت میکردی منو مرخص میکردن
فهمیدم میخواد به چی برسه و به همین خاطر گفتم
+سارا خانوم حرفشم نزن که راه نداره
معترضانه گفت
_عه محمدحسین
بد نشو دیگه
من که اینقد دوستت دارمممم
من که اینقد اروممم
من که اینقد خانوممم
بیا بگو مرخصم کنن
باشه؟؟؟؟
ابرویی بالا انداختم و خبیث گفتم
+نچ فکرشم نکن
حرصی دستشو از توی دستم بیرون کشید و ملافه رو روی صورتش کشید
_اصلا میخوام که نگی
پسره پرروعه لوس ننر
زن ذلیل
تنبل
زشت
پینوکیو
چشمامو گرد کردم از الفاظی که سارا بهم نسبت میداد
خنده ای کردم و گفتم
+احیانا با من که نبودی؟؟
حرصی ملافه رو از روی صورتش کشید پایین و گفت
_اتفاقا با خودخود خودت بودم اقای زشت
تصنعی چشمامو گرد کردم و گفتم
+من زشتم؟؟
من به این جذابی و خوشتیپی
به من میگی زشت خانوم چاقالو؟؟؟
چشماشو گرد کرد و بعد از تجزیه تحلیل حرفم دستو توی دهنش گذاشت و جیغ خفه ای کشید
انگار میخواست دستشو محافظ کنه صداش بلند نشه
_محمدحسین میکشمت
برو بیرون پسره پرروعه لوس ننر
چاقالو خودتی بی ادب
چه خودشیفته هم هست
ابرویی بالا انداختم و با شیطنت گفتم
+من زشت و چاقالو و لوسم ساراخانوم؟باشه بیا بریم تو ادارمون ببین واسه همین اقای زشت چاقالوی لوس چه سر و دستی میشکنن و چقد خاطر خواه داره
میدونستم سارا روی من خیلی حساسه و الان شیطونیم گل کرده بود تا حسابی اذیتش کنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
تودوره،زمونہایهستیم
ڪہنمازصبحمونقضامیشہ💔🚶🏻♂
چرا؟😯
چونمیخواستیمتادیࢪوقت
ڪاررسانہاےانجامبدیم!
تادݪمولاشادبشه:/🤭
همینقدرتباه!🖐🏿
بهکجاچنینشتابان..
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🐚⃟ ⃟🎀›
-|خدایۍکہمنمیشناسم🌸!'
دقیقاًلحظہاےکہانتظارشوندار؎....
-|براتمعجزهایمۍفرستہکہジ
-|غرقِشگفتےبشی-☘-
🖇⃟💖¦⇢ #خدا❤🙂✨
•ʝσɨŋ↷
💓°•| @shahidane_ta_shahadat
☁️⃟📓
🕊|↫#شهیدانہ
هنوزبوۍخوشیاسوجبهہمیآید
اگرکسیبگشایددوبارهساکتورا...!
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
دیگرشدهامدچاروسواسبیا،
بدجوربهعصرجمعهحسّاسبیا،
گفتیبهعمویخودارادتداری،
آقاقسمبهدستعبّاسبیا.."🖐🏻💔
#اللھمعجللولیڪالفرج💕
#جمعههاۍبیقراری..🍃❤️💙
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
•🌸🌿•
فࢪقے ندآࢪد ..💫
ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..🌊
مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،🖤
قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..😇
هࢪ جآے اٻن جہآن ..🌍
از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..😌🦋
✨⃟🧡¦⇢ #چادرانھ
•ʝσɨŋ↷
💛°•| @shahidane_ta_shahadat
مجنـــوݩ بہ نصیحـٺ دلم آمدھ اسٺ…
بنــگࢪ بہ ڪجا رسیــدھ دیوانگےام…!
#امامزمان
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
یِسوالرفقـا
ببینماینـٰاتازهمدشده..؟!
-مذهبـےِکیوتـ😶👩🏻🦯
جمعکنیمخودمونُ(:
امامزمـٰانموندارهخـونگریـھمیکنـھ
اونوقتمابهفکرڪیوتمیوتیم🔪🙂
#بهکجاچنینشتایان؟💔!'
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
•°~🧕🏻🍃
وتآریڪے،وجودِآسمانرادرآغوش
ڪشیدتامآھمعناپیداڪرد..
وتوسیاهےشبرابہسرانداختے
شدیمآھچـــادرت..!
ودشمنمآھوجودیِتورانشانہگرفت!
آریمشڪیرنگعشقاست..
همآنرنگچـــــادرت..♥️
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
﴿ # عاشقانھ ﴾
دِل دِل دِل شدھ ࢪسواۍ تو اے مَھ ࢪو🌚
هِۍهِی هِی میڪشۍ تو هم دیگھ اَبࢪو🙎🏻♀
#عاشقانه_مذهبی
•ʝσɨŋ↷
🌈°•| @shahidane_ta_shahadat
سختنگیررفیق🙂♥️
غُرنزنوناراحتنشو...
تویتمامیِاین
سختیوشکستوفراقوفرصتها
قطعاًخدابرایتو،
نسخهی #حکمت و #پیشرفت پیچیده
تابهموقعاش...✌️🏽
مناینوبهتقولمیدم🍃(:
میدونمسخته، منمکشیدمعزیزم،
ولی!
لطفاازاینفرصتهااِستفادھکن☝️🏽
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
ـشهادٺ یعنیــ ،
ـمٺفاوٺ بہ آخࢪ ࢪسیدنــ .
ـوگࢪنہ مرگ پایاטּ همہ قصہ هاسٺــ ...
#اللهمارزقناتوفیقشهادتفیسبیلک 🌱
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
༻﷽༺
#آرام_باش ،
بی خیال همه آدم ها ؛
#درست_میشه ؛
قالَ كَلّا إِنَّ مَعِيَ رَبّی ؛
هیچ #راهی بن بست نیست ؛ تا #تُ با من هستی .. :)
#خدا♥️
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_52
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
افشین دوست نداشت سوار بشه ولی بالاخره سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه میخواست بهش بگه صندلی عقب بنشینه ولی قبل از اینکه چیزی بگه افشین در عقب رو باز کرد.
فاطمه گفت:
_مسیر من اصلا از اینجا نیست.امشب اشتباهی از این طرف اومدم.من هیچوقت ساندویچ نمیخورم ولی امروز نتونستم ناهار بخورم و به شدت گرسنه بودم.میخواستم برم ساندویچ فروشی کناری ولی چون خیلی خلوت بود اومدم این یکی و... . به نظر من هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست.خدا همه چیز رو خیلی خوب کنارهم میچینه...احتمالا شما هم اون موقع از خدا کمک خواستین، درسته؟.. آقای مشرقی مطمئنم برای شما مشکلی وجود داره.نمیدونم کاری از دست من برمیاد یا نه ولی... میشه بگید چی شده؟
افشین مدتی سکوت کرد،نفس نسبتا بلندی کشید و گفت:
_راستش..من نه خونه ای دارم،نه ماشینی، نه پولی...هیچی ندارم.
-چرا؟!!
-چند روز پیش حاج آقا موسوی درمورد روزی حلال صحبت کردن.منم متوجه شدم هیچکدوم از اموالی که دارم حلال نیست.همه رو رها کردم و از خونه زدم بیرون.
-از کی؟!!
-سه روزه.
-پس این دو شب کجا بودید؟!!
-تو خیابان.
فاطمه خیلی تعجب کرد.نمیدونست چی بگه.حتی فکرش هم نمیکرد افشین اونقدر تغییر کرده باشه که بخاطر خدا از اموالش بگذره.
-حالا برنامه تون چیه؟
-دنبال کار میگردم.
-چه کاری؟
-هرکاری،فرقی نمیکنه.
-خونه دوست و آشنایی نمیرین؟
-دوست و آشنایی ندارم که بتونم برم خونه ش.
-یعنی شما هیچ دوست و آشنایی ندارین؟!!
-نه.
فاطمه ماشین روشن کرد و حرکت کرد. هردو ساکت بودن.بعد مدتی فاطمه گفت:
_شما به حاج آقا موسوی چی گفتید که هربار که تماس هاشون رو جواب نمیدید، سراغ شما رو از من میگیرن؟
افشین تعجب کرد.
-هیچی!! چطور مگه؟!!
-ظاهرا چند روزه که باهاتون تماس میگیرن و شما جواب نمیدید..مشکلی بین تون پیش اومده؟
-نه.تلفن همراهم خونه ست دیگه، نیاوردمش.
فاطمه بیشتر تعجب کرد.افشین گفت:
_پس آدرس خونه منو،شما بهشون دادید؟
-بله.
-شما آدرس منو چطوری پیدا کردید؟
-خودتون چی فکر میکنید؟...از دخترهای دانشگاه گرفتم.
افشین خیلی خجالت کشید.تو دلش گفت...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
❝🐚🌻❝
🦋| #چادرانہ
اَزخاطِرهیچادُریشُدنش
تعریفمیکرد ...
مےگُفت🧕🏻↶
فاطِمیهنزدیڪبود؛
خواستَمبَرایِروضہمادَر
بِهترینلباسرابِپوشَم ؛
وابَستہشُدمツ♥✨