eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
🧡عیدٺون‌ مبارڪا‌باشھ‌ رفقا🍊
˼‏ما حاضریم جان به قربانت کنیم آقا بیا.. اَللهُمَ‌عَجِل‌لِوَلیِکَ‌الفَرَج🤍🌿˹ :)💚 °🌱| ‌@shahidane_ta_shahadat
امروز پیش خدا زانو بزن و اسماعیلِ نفس‌تو بهش ببخش... بگذر از یوسفِ تعلقاتت... تو این حال قشنگت، منم یاد کن🌻 °🌻| @shahidane_ta_shahadat
دوستان امروزروازدست ندید🙂☝️🏻
•[🌙❤️]• 🌻 چنان عید غدیرش دلربا افتاده در عالم✨ که یک‌هفته‌جلوترمی‌ روم‌ازخودبه‌قربانش🌹 ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦ ❤️
♥️⃟⃟🌸 عید‌قـربان‌شده‌و‌در‌عـوض‌قـربانۍ ما‌بہ‌قـربان‌تو‌رفتیم‌اباعبدالله…ツ 🖐🏻|↫ ♥️|↫ 🌸|↫ •ʝσɨŋ↷ 🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
بٻخود بَࢪآٻَم دَلٻل و مَدࢪَڪ نَٻآوࢪٻد. مَن دُخٺَــࢪَم.. مےدآنَم ڪہ صَلآحِ مَن.. دَࢪ «حِجآب» اَسٺ.. بَࢪآ؎ِ مَن.. دَلٻلے بُزُࢪگ‌ٺَـࢪ اَز.. سُخَنِ خُدآٻَم نٻسٺ.. مَن حِجآبـــ مےڪُنَم.. چون خُدآ؎ِ مَن.. اٻن‌گونہ مےخوآهَد..ッ •ʝσɨŋ↷ ☘°•| @shahidane_ta_shahadat
°•|~🍊💛🦊~|•° ↯فࢪاموش‌نڪن‌هࢪٺغییࢪےدࢪزندگے🦒🍑 ↯ابتدادࢪافڪاࢪذهن‌شڪل‌میگیࢪد🍜🧘🏻‍♂ ↯پس‌بہ‌هرچہ‌بیندیشےهمان🚡🧀 ↯ࢪامتجلےخواهےساخٺ...🚌🐡 🍊°•|@shahidane_ta_shahadat ‌‌‎‌‎‌
رفیق یعنے...🌿 روزایی ڪه برات سختہ رو با خنده هاش آسون ڪنه...😍🌿 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
⸀•🌻✨.˼ -اَلا‌بِذِڪرللّٰهِ‌تَطْمَئِنُ‌القُلوب- من‌براۍ‌رسیدن‌به‌آرامش تنها‌به‌تڪرار‌اسم‌تو‌بسنده‌خواهم‌ڪرد..🙃♥️ 🍃 • •ʝσɨŋ↷ 🍃°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 لگد های پشت سر هم دخترکم بهم یاداور میشه باید مواظبش باشم اروم روی تخت دراز میکشم اما تا کمرم به تخت میرسه جیغم به هوا میره قانونا باید مثل رمانا بیاد داخل و بگه غلط کردم اما چشمم به در خشک میشه و نمیاد هق هقم توی اتاق میپیچه و دلم واسه خودم و دخترکم و تنهاییمون میسوزه قبل از ازدواجم حتی اگه یه تب ساده میکردم مامانم شب تا صبح بالای سرم مینشست و تبم رو پایین میاورد اما حالا کی هست و بازم گریه و گریه سعی میکنم با کمترین فشار به زخم هام اروم روی تخت دراز بکشم درد دارم ولی کاری از دستم برنمیاد چشم روی هم میزارم بلکم بتونم راحت بخوابم اما کدوم خواب راحت فکری به سرم میزنه اما میترسم ولی ترس نباید به خودم راه بدم باید قوی باشم تا خودمو بچمو حفظ کنم اره باید قوی باشم همیشه گوشیش رو بغل دستش میزاره گوشی من و تلفن خونه رو هم قطع کرده که مبادا به کسی از وضعیتم خبر بدم اما دارم میمیرم باید حداقل یکی باشه جنازمو جمع کنه یانه با این حرفا بازم اشک میریزم دو ساعتی میگذره و چراغ پذیرایی خاموشه و خونه در سکوت محض رفته قبل از اینکه بخوابه اومد و قفل در رو باز کرد تا اگه حالم بد شد بتونم بهش بگم اروم پایین میام و میبینم روی کاناپه خواب رفته همونجور که پیش بینی میکردم گوشیش کنارشه و روی میز وسط سالنه اروم برش میدارم و به سمت اتاقم میرم سعی میکنم هیچ صدایی نیاد حتی نفسام به حمام اتاق و گوشه ترین نقطش میرم و دعا میکنم رمز گوشیش هنوزم 6785باشه میزنم و با باز شدن قفلش لبخند به لبم میاد فقط شماره سارا به ذهنم میرسه و سریع وارد میکنم و گوشی رو در گوشم میزارم بوق های اخر بود و داشتم ناامید میشدم که صدای خواب الودش توی گوشم میپیچه اما صدای خودش نیست فکر کنم محمدحسین شوهرش باشه _بله بفرمایید +سلام اقا محمدحسین مهسا هستم دوست سارا صداش هوشیار میشه و میگه _س سلام مهسا خانم اتفاقی افتاده؟صبرکنید گوشیو بدم سارا و بعد از اون صدای سارا میپیچه _الو مهسا؟اجی چیشده سلام بغض میکنم و میگم +سلام ابجی میدونم که فهمید یه چیزیم هست سارا از دورم میتونه تشخیص بده من خوبم یا بد _مهسا ابجی چیشده؟؟ چرا صدات بغض داره اتفاقی افتاده؟؟ +سارا کمکم کن توروخدا به دادم برس اشکام روی گونم روون میشه و سارا هول زده میگه _چ چی چیشده مهسا مثل ادم حرف بزن +ببین سارا فردا برو پیش مامانم کلید خونمو ازش بگیر به یه بهونه ای ساعت ۱۰ بیا اینجا دیرتر و زودتر نشه راس ساعت ۱۰ _چی میگی چرا گوشیت خاموشه؟؟ باشه باشه فردا میام راس ۱۰ اونجام با محمدحسین میام بغضم شدید تر میشه و میگم +سارا فقط بیا کمکم کن اونم گریش میگیره از گریه من و میگه _باشه قربونت برم باشه تو فقط اروم باش صبح اونجام و بعد هق هق میکنه صدایی از توی پذیرایی میشنوم و سریع قطع میکنم شماره سارا رو حذف میکنم و اروم بیرون میرم و از توی کمد اتاق پتویی خارج میکنم گوشی رو زیر پتو قایم میکنم و اروم پایین میرم خم میشم پتو رو بندازم روش که مچ دستم اسیر دستش میشه و فاتحه میفرستم واسه خودم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرشو پایین انداخت. -نظری ندارم. -حتی بهش فکر هم نکردی؟!! -نه. حاج محمود مدتی سکوت کرد.بعد گفت: _اون پسر قبلا گفت هرکاری میکنه تا به خواسته ش برسه،یادته؟ تو بیمارستان، وقتی امیرعلی رسولی تصادف کرده بود. -یادمه. -مطمئنی این مومن شدنش جزو نقشه ش نیست؟ -مطمئنم. -از کجا مطمئنی؟ -بعد از ماجرای اون شبی که نصف شب اومدم خونه،اومد سراغم.گفت سوال های زیادی درمورد خدا براش به وجود اومده.میخواست از من بپرسه.ولی من قبول نکردم.به حاج آقا موسوی معرفیش کردم.حدود پنج ماه ازش بی خبر بودم، حتی تو دانشگاه هم نمیدیدمش.یه بار کاملا اتفاقی دیدمش.خیلی تغییر کرده بود.اگه تغییراتش نقشه بود،سعی میکرد مدام به چشم من بیاد ولی اون حتی سعی نکرد من متوجه بشم. -اگه توبه ش بخاطر خدا نباشه چی؟ مثلا بخاطر تو،توبه کرده باشه؟ -بازهم سعی میکرد یه جوری به من بفهمونه دیگه.ولی اون هیچ تلاشی برای فهموندن به من نکرد. -فاطمه اون پسر قبلا با خیلی ها بوده، برات مهم نیست؟! -وقتی خدا گذشته شو پاک کرده، فراموش کرده،چرا من یادآوری کنم.چرا برام مهم باشه. -میتونی بهش اعتماد کنی؟ مدام به این فکر نکنی که ممکنه بهت کنه؟ -اون اگه بخواد الان هم میتونه این کارو بکنه.ولی الان به هیچ دختری توجه نمیکنه.نه اینکه شرایطش رو نداشته باشه،نه...نمیخواد توجه کنه.الان حتی مراقب نگاه هاش هم هست. -اگه یه مدتی بعد ازدواج بگه ازت خسته شده،طلاقت بده چی؟ -این همه آدمی که هر روز از هم جدا میشن،از اول که نمیخواستن کارشون به اینجا بکشه.آدم باید به انتخابش دقت کنه و طرفشو خوب بشناسه ولی شاید منم بعد ازدواج،کارم به کشید.اصلا از کجا معلوم با هرکس دیگه ای ازدواج کنم،نتیجه ش طلاق نشه.کی تضمین میکنه زندگی من با فلانی خوب باشه. -ولی اگه مثلا با محمد توسلی ازدواج کنی،احتمالش کمتره.چون میشناسیمش، آدم خوبیه. -آقای مشرقی هم آدم خوبیه.بخاطر گذشته ش باید بیشتر بشناسیمش،باید بیشتر تحقیق کرد،باید بیشتر دقت کرد، باید بیشتر فکر کرد به همه جوانبش.منم موافقم.ولی بدون شناخت نه نگید. نگاه حاج محمود به ظرف میوه روی میز خیره شد ولی فکرش جاهای مختلف رفت. چند دقیقه به سکوت گذشت. چشم هاشو بست و با ناراحتی سر تکان داد. -من تحقیق کردم.آره،اون تغییر کرده. واقعا توبه کرده.الان واقعا آدم خوبیه... ولی فاطمه،با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم.خیلی سعی کردم ولی نمیتونم...میتونم مغازه رو بدم دستش ولی دخترمو نمیتونم. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 فاطمه چیزی نگفت.حاج محمود گفت: _تو مطمئنی که میخوای باهاش ازدواج کنی؟ -بله. -چرا؟ برای اینکه کمکش کنی؟!! احساس تکلیف؟!! -نه،اصلا. -پس چی؟!! -برای داشتن زندگی خوب....علاقه هم باید باشه. حاج محمود با تعجب گفت: _یعنی تو بهش علاقه مند شدی؟!! تا اون موقع سرش پایین بود. ولی میخواست جوری جواب بده که پدرش مطمئن بشه.آب دهان شو قورت داد،سرشو آورد بالا و به حاج محمود نگاه کرد. -به قول امیررضا،من دیگه خیلی پررو هستم.ولی... نفس عمیقی کشید و گفت: -بله. امیررضا گفت: _بفرمایید،من هرچی میگم گوش نمیدید، دیگه خودشم اعتراف کرد. فقط امیررضا و فاطمه لبخند زدن.زهره خانوم و حاج محمود ناراحت به فاطمه نگاه میکردن. حاج محمود گفت: _فاطمه!! تو میتونی کسی رو دوست داشته باشی که مدت ها خواب و خوراک رو ازت گرفته بود؟!! لبخند شو جمع کرد و گفت: _وقتی اون آدم واقعا توبه کرده،بله. -تو میتونی هروقت نگاهش میکنی یاد گذشته نیفتی؟ -وقتی واقعا تغییر کرده،بله. -تو میتونی کنار همچین آدمی احساس آرامش بکنی؟!! -وقتی واقعا توبه کرده،بله بابا جونم،بله بابای مهربونم،بله. حاج محمود فقط نگاهش کرد.بعد با ناراحتی گفت: _میتونی بری تو اتاقت. فاطمه کنار حاج محمود روی زمین نشست،دست پدرشو بوسید و گفت: _بابا،تا شما راضی نباشید،از ته قلب تون، من ازدواج نمیکنم..فقط یه خواهشی ازتون دارم.لطفا دیگه خاستگار نیاد. بلند شد و رفت. جلوی در اتاقش بود که حاج محمود صداش کرد.ایستاد و به پدرش نگاه کرد. -با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم...حالا برو. چیزی نگفت و به اتاقش رفت. افشین همش تو فکر بود، که چطور حاج محمود رو راضی کنه. تصمیم گرفت اونقدر بره جلو مغازه حاج محمود تا بالاخره راضی بشه. صبح زود بود. هنوز مغازه باز نشده بود.مدتی که ایستاد، شاگرد حاج محمود اومد.بعد نیم ساعت خود حاج محمود اومد.جلوی در مغازه بود که افشین رفت جلو و سلام کرد.حاج محمود با اخم نگاهش کرد.جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم بیرون ایستاد و بعد رفت. فاطمه به مغازه آقای مروت رفت.آقای مروت فرش فروشی داشت. -سلام حاج عمو. آقای مروت گفت: -سلام دخترم،حالت چطوره؟ -خوبم،ممنون.شما حالتون خوبه؟ -خداروشکر.بابات چطوره؟ مامان خوبن؟ -همه خوبن،ممنون ...عموجان وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -خیره،چیزی شده؟! -بله خیره ان شاءالله. حاج مروت راهنماییش کرد بشینه. -راستش حاج عمو،من میخوام درمورد مریم صحبت کنم.البته نه درمورد مریم، درمورد آقای محترم و خوبی که از مریم خاستگاری کرده،میخوام صحبت کنم. حاج مروت ساکت گوش میداد. -حاج عمو،شما منو میشناسید ... من نمیخوام تو کار بزرگترها دخالت کنم.شما صلاح دخترتون رو بهتر از هرکسی میدونید. شما دلسوز ترین آدم برای دخترتون هستید... من میدونم شما دوست دارید دخترتون بهترین زندگی رو داشته باشه.ولی عموجان،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟ .. من به عنوان یه دختر مثل دختر خودتون میگم،بهترین زندگی یعنی داشتن همسری که خدا براش مهمترین باشه.چون کسی که خدا براش مهمترینه دیگه ظلم نمیکنه،زور نمیگه، بداخلاقی نمیکنه،وقتی اشتباهی تو زندگیش انجام بده،سعی میکنه تکرار نکنه و جبرانش کنه... حاج عمو،پویان سلطانی آدمیه که خدا براش مهمه.تو گذشته ش نبود ولی الان خدا براش مهمترینه. پس اشتباهات گذشته ش رو تکرار نمیکنه..بخاطر گذشته ش باید بیشتر درموردش دقت کنید؟ زمان بیشتری لازمه تا بهش اعتماد کنید؟ کاملا درسته.ولی بخاطر گذشته ش الانش رو نادیده نگیرید. -تو چقدر میشناسیش؟ ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
•¦🌷¦• ✨ حقاکہ‌توازسلالہ‌فاطمہ‌ا؎ باخنده‌خودبہ‌‌دردماخاتمہ‌ا؎...!ジ ♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
🦋بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🍋
•[🌙❤️]• - - اوسْت‌ادآمہِ‌دھَـندهِ‌ۍ‌مَسیٖرِڪربَلآ تآپَرچَمۍڪہِ‌بِسپآرَدبہ‌دسْت‌صآحِب‌الْزَمآن ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
داشت مےگفت:✨ - "خدایا بمیرم برات"🙃💖 یه‌ڪم نگاهش ڪردم تو سجدھ بود،📿 - آروم‌‌ خندید و گفت:🖇 "خدایا بمیرم برات یعنی‌همون شھید شدنااا :)😅 ما لاتی‌اش ڪردیم..."😉😎 خدارو خوب فھمیدھ بود ڪه مُرد براش😍💔🕊 - 🥀 خدایــااا‌مے‌خوام‌برات‌بمیرم[😇♥️] °🌱| @shahidane_ta_shahadat
「🌱💚」 - - حِجٰآب؛ هَمٰآن‌چٰادُرۍ‌بود‌کہ‌پُشـت‌ِدَر‌ِخٰآنہ‌سوخـت... وَلۍاَزسَرِفٰاطِمہ(س)نَیُفتٰآد...! ‌- - °💚° •ʝσɨŋ↷ 💚°•| @shahidane_ta_shahadat
🌧🌸 زِندگے ‌ے مُشکل‌نیـست‌کِ‌بِخوایـ‌حَلش‌کُنے ‌زِندگے یـِ‌ واقیـعته‌کِ‌بایـد‌تَجربش‌کنیـ:))🧡 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
...🍭🍓ــــ به‌عالمی‌نفروشم،مویی‌‌ ازسرت‌ای‌دوست....(((;💕 |🛵 |📎 |🎨 |🍭 •ʝσɨŋ↷ 🍓°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 اب دهنم رو قورت میدم و بهش نگاه میکنم چشماشو ریز میکنه و میگه _واسه چی اومدی پایین؟؟ +می...می...میخواستم پتو بندازم روت رنگ.نگاهش تغییر میکنه و خم میشم تا پتو رو بندازم و در همون حال اروم گوشیو از زیر پتو روی میز به حالت اولش برمیگردونم و پتو رو روش مرتب میکنم _مرسی برو بخواب اروم میرم به سمت اتاق و از استرس کف دستام عرق کرده بود اروم روی تخت دراز میکشم و سعی میکنم بدون توجه به دردم به خواب برم با صدای زنگ که پشت سر هم زده میشه سراسیمه از خواب میپرم و به سمت ایفون طبقه بالا میرم چهره نگران سارا پشت صفحه مربع شکل ایفون نمایان میشه و چقدر دلتنگش بودم در رو میزنم که بالا بیاد روسریم رو روی سرم مرتب میکنم و لباسم رو صاف و صوف میکنم خوبه مشکلی نداره فقط صورتم زیادی رنگ پریدس با صدای مشت های پی در پی که به در میخوره بغض کرده پشت در میرم و میگم +اجی در قفله با کلید بازش کن بی حرف با کلید قفل رو باز میکنه و با شتاب در باز میشه و چهره نگران و اشتفش نمایان میشه با دیدنش بال درمیارم و به سمتش پرواز میکنم اغوشش واسم امنه بعد از مدتها تونستم امنیت رو حس کنم اغوشش حس پشت و پناه رو به من میده با این فکر ها گریم شدت میگیره و سارا بیشتر به خودش فشارم میده که از درد کمرم توی خودم جمع میشم و اخ خفیفی میگم محمدحسین گوشه ای ایستاده و نگران نظاره گر ما دو هست و سارا با شنیدن اخ من هول شده ازم جدا میشه _چیشد قربونت برم چیشد عزیزم دستمو به پهلو و کمرم میگیرم و میگم +چیزی نیست خوش اومدین بشینید شربت بیارم واستون دستمو میگیره و به سمت خودش میکشه _شربت میخوام چیکار چرا رنگ و روی تو اینقدره پریده لحظه ای نگاهش به دستم میافته و چشماش گرد میشه دستمو میگیره و به سمت اتاق خواب میکشه _بیا اینجا ببینم زود باش به اتاق خواب میریم و درو میبنده و میشونتم روی تخت پشت سرم وایمیسه و پشت پیرهنمو بالا میده که با دیدن کمرم و زخم هاش اه از نهادش بلند میشه _ا..ای..اینا چیه مهسا؟؟ا..این زخما مال چیه؟؟؟ استینمو بالا میزنه و کبودی ها بدجور توی چشمن با هق هق روی تخت میشینه و میگه _چه اتفاقی افتاده درست بگو ببینم گریه میکنم و دوباره به اغوشش پناه میبرم و فقط میگم +فقط کمکم کنید از اینجا برم توروخدا و دوباره هق هقم توی اتاق میپیچه صدای در اتاق میاد و بعد از اون صدای نگران محمدحسین شوهرش _سارا سارا جان میشه بگی چیشده مردم از نگرانی اشکاشو پاک میکنه و لباسمو مرتب میکنم و به سمت در میره بازش میکنه و میگه _اون ...اون عوضی اون عوضی این دخترو سیاه و کبود کرده با کمربند به جون زن حامله افتاده محمدحسین باورت میشه؟؟؟ محمدحسین با چشم های گرد شده به سمت من برمیگرده _اره مهسا خانم؟شمارو کتک میزنه؟؟ مظلوم سرمو بالا پایین میکنم که مشتی کف دستش میزنه و پوفی میکشه زیر لب چیزی میگه اما من میشنوم چون از کارای شوهرم خوب خبر دارم _عوضی به ناموس خودشم رحم نداره سارا به سمت کمدم میره و میگه _پاشو پاشو وسایلتو جمع کن بمیرمم نمیزارم یه دقیقه اینجا بمونی هول زده میگم +نه نه میکشه منو اگه پامو از خونه بزارم بیرون داغ بچم به دلم میمونه فقط فقط یه جوری به بابا و مامانم خبر بده باید داداشام خبر دار بشن خشمگین سمتم برمیگرده و میگه _چی میگی تو میخوای زیر دستش جون بدی؟ همین که گفتم بلند شو بریم +نه سارا بخدا زندم نمیزاره فقط به مامانم اینا بگید یه کاری کنن توروخدا با گریه کف اتاق میشینه و میگه _من نمیتونم تو این حال ببینمت مهسا این یارو دیوونس به زن حامله هم رحم نکرد توروخدا بیا بریم میکشه تورو اگه بازم بمونی پیشش ∞∞∞∞↻∞∞∞∞∞ بعد از کلی کل کل راضیشون میکنم برن و به دستمو به کمرم میگیرم و به اشپزخونه میرم تاچیزی درست کنم ضعف زیادی دارم و نمیتونم درست راه برم نزدیکی های اشپزخونه چشمام سیاهی میره و چیزی نمیفهمم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍋بسم‌رب‌الحسین🌱
•❤️⃟ ⃟🌙• ✨ Life is like a mirror, when you smile at it, it will smile back.😊🌱 زندگی مثلِ یھ آینه ست، وقتے بھش لبخند بزنے بھت لبخند میزنھ ‌꧇) ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
دَرتَـلآطُـم‌ِزَمـٰآنِ بَـردِل‌ِسِیـٰآه‌ِخـویش بـٰامُرَڪَب‌سِـفید‌مِـۍنِـویسَمَت السَّـلام‌ُعَلَیڪ‌یـٰآابٰـاصـآلِح‌المَهـدۍ(عج) 🖐🏻|↫ 💔|↫ 🍃|↫ •ʝσɨŋ↷ 🍃°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]• 🌿 اِلهی ما اقربک منّی و ابعدنی عَنک♥️ خدایا! چقدر به من نزدیکی و چقدر من از تو دورم... ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
≪از اينڪه‌زندگيت‌تموم‌بشه‌نترس ازاين‌بترس‌ڪه‌هرگزشروع‌به‌زندگۍ ڪردن‌نڪنۍ(:🍭💙≫ •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat