ت واقِعۍ تَرین ࢪویاے زِندِگۍ منۍ🎻🌱
«رفیــق»💞☁
#دخترونہ
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
❲🌱📼❳
درتنگاتنگزندگینیزخداکنارگوشت
زمزمهمیکند:منهستم🖇🖐🏽
#معبودانه
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
☁️⃟♥️
شایدهمعشقهمینباشد..
ڪهمندلتنگوار،
ودلتنگوار!
تنهابهدوستداشتنت
اڪتفاڪنم..(:
🌿⃟♥️¦⇢#حسینــــ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
🍊⃟⃟⃟⃟ ⃟🧡
اگہایـنگـوشۍبآعـثمیشہڪهگـنآهڪنۍ
بزآرشڪنآردنـبآلہجهـآدفرهنگـۍامنـبآش!
یآدتبآشہ..!
تآخـودتـودرسـتنڪنۍ!
نمیتونـۍبقیہروهـمدرسـتڪنۍ🚶🏻♂..!
¦🍊⃟⃟⃟⃟ ⃟🧡¦ #تلنگرانہ
¦🍊⃟⃟⃟⃟ ⃟🧡¦ #یاصاحبالزماݩ
🧡°•|@shahidane_ta_shahadat
#post | #پروفایل
آنکه شقالقمرش سورهی قرآن من است
بارها گفته علی، شاهنجف، جانمن است♥️
#عید_غدیر
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
「🤍⃟🚙」
•
•
چادرسرتکن !
نهازرویاجباروصورتیباهزارقلمآرایش..
نهازرویزیباترشدنِچهرهاتباهزارعشوه...
نهازرویخاصبودنباجلبِنگاهِشهوتآلود ..
ازرویاینکه،یادگارِحضرتِمادرھ(:♥️🌱'
•
•
「🦋」 #چـادرانھ
「🦋」چـادرميـادگارمـادرم...!
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°°°🎉🌹•••
#استوری | #Story 📲✨
"دستِ گرمِ پدرِ فاطمه در دستِ علیست"
"بعد از این بارِ نبوت همه در دستِ علیست"💞:)
فقطحیدرامیرالمومنیناست😍✋🏻
#عید_غدیر
#یک_روز_تا_غدیر
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
《🍫🔗》
•
.
دݪـبرترازآنـــــــے👀♥••
ڪہبگویَمڪہبدانـــــــــے!😻🍂••
.
#فندقانھ
#قشنگیجات
•
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#حس_خوب✨
از غصهها دست بکش
کمی لبخند به لبهایت بزن
پاهایت را بردار و راه بیفت
زندگی پر از زیباییهای بی انتهاست
لذت ببر
نگران آدمهایی نباش که
مدام شاخ و برگت را میریزند.
تو خدایی داری که از هر کسی
به تو نزدیک تر است
خودت را نباز
خدا درون تو قدرتی گذاشته
که از پس هر چیزی برمیای
غصه که چیزی نیست...!
خدا مهربان است
توهم مهربان باش
هم با خودت، هم با زندگی ات،
هم با اطرافیانت🍂
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#غدیر
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_81
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
فاطمه حرکت کرد و هردو ساکت بودن.
مریم گفت:
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
-موقعیت من با تو فرق داره.جریان پویان و افشین هم باهم فرق داره.اگه حاج عمو بدونه تو راضی هستی،خیلی راحت راضی میشه.بابای من میدونه من راضیم ولی راضی نمیشه.
-تو اگه بخوای میتونی بابا تو راضی کنی.
-من نمیخوام بابام فقط راضی بشه.
میخوام پدر و مادرم برای افشین هم پدر و مادر باشن.میخوام مثل امیررضا باشه براشون.میخوام امیررضا همونقدر که برای من برادر خوبیه برای افشین هم باشه.
-تو میتونی گذشته رو فراموش کنی،ولی شاید خانواده ت نتونن.
لبخندی زد و گفت:
_من که برای خوشبختی تو دعا میکنم.. خب تو هم برای من دعا کن دیگه.
-جای داداشت خالی که بگه...
فاطمه پرید وسط حرفش و باخنده گفت:
_فاطمه تو دیگه خیلی پررویی.
هردو خندیدن.
فاطمه و پویان جلوی در خونه آقای مروت قرار گذاشتن.وقتی فاطمه رسید، پویان با گل و شیرینی ایستاده بود.
وارد خونه شدن.
همه ساکت بودن.فاطمه گفت:
_راستش..من هیچ وقت قسمت اول خاستگاری رو نبودم.نمیدونم قبل از سینی چایی بزرگترها چی میگن.
همه خندیدن.
-حالا حاج عمو،خاله جون به ما تخفیف بدید و لطف کنید بگین عروس خانوم زودتر چایی رو بیارن.
دوباره همه خندیدن.
حاج مروت به همسرش اشاره کرد که بگه مریم چایی بیاره.چند دقیقه بعد مریم با سینی چایی وارد شد.فاطمه گفت:
_به به،چه عروس خانوم خوبی،هزار ماشاءالله.
همه خندیدن.
مریم اول به پدرش،بعد مادرش،بعد به فاطمه چایی تعارف کرد و آروم گفت:
-دارم برات.
به پویان هم چایی داد و کنار مادرش نشست.
بعد توضیحات پویان از پدرومادر و زندگیش و صحبت های آقای مروت، فاطمه گفت:
_عموجان اگه اجازه بدید،آقا پویان و مریم باهم صحبت کنن.
آقای مروت اجازه داد و مریم و پویان به حیاط رفتن.چهل دقیقه گذشت.فاطمه به ساعتش نگاه کرد.
نیم ساعت به اذان بود.به مادر مریم گفت:
_خاله جون،اگه حرفهاشون طول کشید، من میتونم همینجا نماز بخونم؟
-آره دخترم.
پویان و مریم رفتن داخل.فاطمه نگاهی به پویان انداخت،سردرگم به نظر میومد.
-داداش،حرفهاتون تموم شده؟ بریم؟
پویان با خجالت گفت:
_تموم که نشده ولی...
فاطمه احساس کرد پویان معذبه.مریم رفت پیش خانواده ش ایستاد.فاطمه به پویان نزدیک شد و گفت:
_چیزی شده؟
-الان بریم ولی با آقای مروت صحبت کنید که یه قرار دیگه هم بذارن.
-میخواین بریم مسجد نماز بخونیم و برگردیم؟یا معذبین همینجا نماز بخونین؟
پویان از اینکه فاطمه اینقدر خوب فهمیده بود،لبخند زد.
-فکر کنم زشت باشه بگم میخوام اینجا نماز بخونم.
-باشه،یه کاریش میکنم.
برگشت سمت بقیه و گفت:
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌿📗」
.
.
یارببهحقغدیࢪومـولایغدیـࢪ🤍
بادستعلیومࢪتضیدستمگیࢪ🖐🏿
تاهمࢪهقدسیانفـࢪستمصلـوات☘
فـࢪیادزنمزفـࢪطشـادیتکبیــࢪ🎉
.
.
「💚」 #غديرۍام
「💚」 #عید_غدیر
「💚」عیدتون مبارکا
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_82
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
برگشت سمت بقیه و گفت:
_حرفهای خان داداش من تموم نشده ولی الان نزدیک اذانه.حالا چند تا راه وجود داره.یا ما بریم و یه شب دیگه مزاحم بشیم یا الان بریم مسجد و بعد نماز دوباره خدمت برسیم....
آقای مروت حرفشو قطع کرد و گفت:
_میتونید همینجا نماز بخونید.
پویان گفت:
_آخه مزاحم میشم.
درواقع آقای مروت برای اینکه متوجه بشه نماز اول وقت چقدر برای پویان مهمه و چطور نماز میخونه برای عصر قرار گذاشته بود.
به پویان نزدیک شد و گفت:
_مزاحمت نیست.میخوای وضو هم بگیری؟
-نه،وضو دارم.
از اینکه پویان با وضو بود،خوشش اومد.
-پس بریم اون اتاق.
پویان با شرمندگی همراه حاج مروت رفت.موقع نماز آقای مروت به بهانه وضو تنهاش گذاشت.نماز مغرب بود و پویان باید بلند نماز میخوند.حاج مروت پشت در ایستاد و به نماز خوندن پویان توجه کرد.پویان با آرامش نماز میخوند.
بعد از نماز دوباره با مریم به حیاط رفتن تا صحبت کنن.
فاطمه گفت:
_حاج عمو،نظرتون درمورد آقا پویان چیه؟
-همین که الان اینجاست یعنی من موافقم دیگه.
فاطمه با خوشحالی گفت:
_واقعا؟!! شما موافقین؟!!
مادر مریم گفت:
_حالا تو چرا اینقدر ذوق کردی؟!!
-وا خاله جون!! ..من خواهر داماد هستم ها،چرا خوشحال نباشم!
پدر و مادر مریم خندیدن.حاج مروت گفت:
_ولی من نظر مریم رو نمیدونم.تو میدونی نظرش چیه؟
فاطمه با لبخند به مادر و پدر مریم نگاه کرد.اونا هم فهمیدن که مریم هم موافقه. فاطمه گفت:
_فقط عموجان،خاله جون میدونید که پویان الان خیلی تنهاست.وقتی داماد شما شد،لطفا برای ایشون هم پدر و مادر باشید،همونجوری که برای مریم هستید.
پویان و مریم خیلی باهم صحبت کردن. پویان از اینکه درمورد مریم درست فکر کرده بود،خوشحال بود.مریم هم از اینکه جوابش مثبت بود،مطمئن شده بود.
مریم گفت:
_من دیگه حرفی ندارم.شما اگه مطلبی دارید،بفرمایید.
-خانم مروت،من بخاطر زندگی اشتباهی که تو گذشته داشتم،شرمنده م.مطمئنم تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مثل سابق زندگی کنم.اما نمیدونم چطوری میتونم شما رو مطمئن کنم.شما بفرمایید من چکار کنم تا به من اعتماد کنید.
-همینکه شما طوری زندگی کنید که میدونید درسته برای من کافیه...فقط من یه خواهشی ازتون دارم.
-بفرمایید.
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
'💙🦋'
-
-
بخنـد؛هنـوزمۍشودازگوشـھیِلبخندت
،امیـد؎بَرداشـتبرا؎فـرداシ...!
-
-
📘⃟🖇¦↜ #انگیـزشـۍ
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
دنبالِعشق💞
توکوچہپسکوچہهانگرد..!🛣
عشقِواقعۍاینشکلیھ(:💔
⃟• •⃟⃟ ↜|| #عاشقانہ
⃟• •⃟⃟ ↜|| #لااُحِبُّاَحَـداًغَیرَڪ
•ʝσɨŋ↷
💞°•| @shahidane_ta_shahadat
🦋⃟🕊
یهآیهقشنگداریم🌸
کهمیگه:
إنما ولیکم الله و رسوله! ✨
والذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة
و یؤتون الزکوٰة و هم راکعون... 🌱
حالااینآیهچیرومیخوادبگه؟؟
اینکه...
فقطحیدࢪامیࢪالمؤمنیݩاسٺ😌♥️
🌹#عید_غدیر
🍃#فقط_به_عشق_علی
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
[💚🌱]
•
•
رحمت به روان آنكه گفت اين مصرع
ايوان نجف عجب صفائي دارد..!
•
#قلبییاحیدر🤍
#عید_غدیر
•
•
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_134
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
لبخند ژکوندی تحویلم میدن و از کنارم رد میشن و داخل میرن
الحق که در و تخته خوب باهم جور شدن
توی همین لحظه از میان ظلمات کوچه سحر و پرهام هم نمایان میشن
سلام و احوال پرسی میکنیم و میخوام در روببندم که پرهام میگه مامان و بابا هم دارن میان
پدر و مادر محمدحسین مشهد بودن و امشب نیستن تو مهمونی
مامان و بابا رو که میبینم مثل ماهی که تازه اب دیده به اغوش مامانم پناه میبرم
گرمای اغوشش
باعث گرمای تن سرما زدم از سیلی های زندگی میشه
رفع دلتنگی میکنم و به اغوش کوه زندگیم پناه میبرم
میگن عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه
کاملا قبولش دارم
چون عشق اول یک دختر پدرشه
کوه زندگی یه دختر پدرشه
استورش پدرشه
با محبت و گرما بوسه ای به پیشونیم میزنه و به داخل راهنماییشون میکنیم
دست محمدحسین پشت کمرم میشینه که خشن ازش فاصله میگیرم و به سمتش برمیگردم
مثل خودش انگشتمو تهدید وار تکون میدم و میگم
+دستت بهم نخوره
برو کنار ببینم
متعجب بهم خیره میشه که عصبی از کنارش رد میشم
باید تاوان رفتاری که باهام کرد رو بده
(پارسا)
نفس میکشم
عطر شهرمو
عطر وطنمو
رفع دلتنگی میکنم شهری که چندین ماه ازش دور بودم
به سمت خروجی فرودگاه و تاکسی های زرد رنگ میرم
که مردی جوان میگه
_کوجو میخوی بری کاکو؟درخدمتم بفرما
سوار میشیم و ادرس خونه سارا رو میدم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
بابت تاخیر هایی که در نحوه پارت گذاری ایجاد شده عذرمیخوام
جبران میکنیم🌸🌱
«🥜🍯»
میگن یڪۍ از حسـࢪتهاۍِ
ࢪوز قیامت اینهـ ڪہ نشونت
میدن میتونستۍ تو زندگۍ بهـ
ڪجاها بـࢪسےُ...نـࢪسیدۍ؟!🚶♂'
🥥 ⃟🐻¦→ #ڪَمۍتَفکُࢪ
#مددیاحیدرکرار
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
✧┅┅═❁💞❁═┅┅
@shahidane_ta_shahadat