'💛✨'
-
-
دیگـرانچونبرونـدازنَـظَرازدلبـرَوَند؛
تـُوچِنـٰاندردِلِمنرَفتِـھڪھ"جـٰان"دربـدنۍ.!シ
-
-
💛⃟🌻¦↜ #دختـرونہ
💛⃟🌻¦↜ #رفیقونه
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
💛°•| @shahidane_ta_shahadat
「🧡🏑」
-
-
¦ـبہچہمـٰانندڪُنمدرهمِہآفـاقتـورٰا..؟!
¦ـڪانچہدروَهممنآیَـدتـوازآنخـوبتَـر؎..!シ🍁
-
-
「🍊」 #فندقانھ
「🍊」 #گوگولی
•ʝσɨŋ↷
🍊°•| @shahidane_ta_shahadat
「🦄」
-
-
❬محجبہبودن
مثلزندگۍبینابـرهٰایۍست
ڪہمٰاھرٰافقطبـرٰاےخدٰایش
نمٰـایٰانمےڪندシ••!❭
-
-
「🦄」 #چـادرانھ
•ʝσɨŋ↷
🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
<🌿⛅️>
دآرَد
دلِمآ♥️
از #تو تمنآےنگآهے
مَحروممَگرداندلِمآرا،
ڪهروآنیست...🌸🍃
#السلامعلیکیااباعبدالله
#کربلا♥️
#محرم🖤
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_88
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده.
دوست داشت اول به پویان بگه.باهاش تماس گرفت ولی پویان جواب نداد.
میخواست حضوری به حاج آقا موسوی بگه و تشکر کنه.یه جعبه شیرینی خرید و سمت مؤسسه رفت.
سوار تاکسی شده بود که آقای معتمد تماس گرفت.تازه یادش افتاد که باید مغازه میرفت.چون افشین خوش قول بود،آقای معتمد نگران شده بود.وقتی گفت جواب مثبت گرفته، آقای معتمد هم خیلی خوشحال شد.
بعد از آقای معتمد،پویان تماس گرفت.
از عکس العمل پویان حسابی خندید؛ پویان از خوشحالی داد میزد.
در اتاق حاج آقا موسوی باز بود،
و با مهدی صحبت میکرد.مهدی یک سال برای تدریس تو یه روستا بود. و چند ماهی بود که برگشته بود.
با دیدن مهدی برای رفتن به داخل مردد شد.حاج آقا،افشین رو دید.نزدیک رفت.
-سلام داداش،چه عجب،از اینورا..
به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت:
-خیره،خبری شده؟
-سلام...خانواده نادری راضی شدن.
حاج آقا خندید و گفت:
_واقعا یا خواب دیدی؟!!
-مثل خواب بود ولی واقعی بود.
چشم های افشین برق میزد.حاج آقا بغلش کرد و گفت:
_به به،مبارک باشه.
مهدی هم جلو رفت و تبریک گفت.افشین تشکر کرد و گفت:
_ان شاءالله قسمت شما بشه.
مهدی گفت:
-خدا کنه.
حاج آقا گفت:
_به همین زودی شیرینی ازدواج آقا مهدی هم میخوریم.
افشین گفت:
-واقعا!!
مهدی گفت:
-بله آقا افشین...فقط تو یه شب نباشه چون من نمیتونم همزمان دو جا باشم.نه میشه عروسی خودم نرم،نه عروسی داداشم.
حاج آقا گفت:
_حالا بذار ببینیم اصلا افشین دعوتت میکنه.
-منکه بی دعوت هم شده میرم.
سه تایی خندیدن.مهدی گفت:
_من برم چایی تازه دم بیارم که با این شیرینی میچسبه.
مهدی رفت.حاج آقا و افشین نشستن. افشین گفت:
_من خیلی به شما مدیونم.اگه شما نبودید، من خاستگاری هم نمیرفتم.
-افشین جان،اراده خودت بوده.وگرنه اون خاستگاری ای که تو رفتی،به نظر من نباید دنباله شو میگرفتی.ولی الان برات خیلی خوشحالم.
فاطمه بیمارستان بود.
موقع کار تلفن همراه شو خاموش میکرد. تا تلفن همراهشو روشن کرد،خاله ش تماس گرفت.
-سلام خاله جون.
-سلام عروس خانوم
فاطمه جاخورد...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_89
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
فاطمه جاخورد.
-خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین.
-نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم.
تعجبش بیشتر شد.
-افشین؟! چی گفته؟!
-وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه.
-نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست.
خاله ش تعجب کرد.
-یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟!
فاطمه گیج شده بود.
-نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار.
-خداحافظ
تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت.
-به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها.
-یعنی چی؟!!
-خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری.
-مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم.
شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت.
-امیر،اونجا چه خبره؟!
امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت:
_خبرها که پیش شماست.
-گوشی رو بده مامان.
-مامان دستش بنده.
-پس درست جواب بده.
-سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی.
-یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم...
امیررضا خندید.
-امیر نخند،دارم جدی میگم.
امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو.
زهره خانوم گفت:
_بابات گفته.
با نگرانی گفت:
_بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم.
-بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون.
فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد.
-مامان،جان امیررضا راست میگین؟!
امیررضا گفت:
_جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟
-مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟!
زهره خانوم گفت:
-بله.
امیررضا گفت:
-با اجازه بزرگترها بله.
دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت:
_الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟
به مادرش گفت:
_مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد.
دوباره بلند خندیدن.
فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_90
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
روی صندلی نشست و خدا رو شکر کرد.
تا در خونه رو باز کرد،هر سه خندیدن. فاطمه با لبخند نگاهشون میکرد.
-من باید آخر همه میفهمیدم؟!!
بلندتر خندیدن.حاج محمود گفت:
_حالا کی بهت گفت؟
-خاله نرگس.تا گوشی مو روشن کردم، خاله زنگ زد.گفت سلام عروس خانوم. منم بهش گفتم خاله من فاطمه م،اشتباه گرفتی..خاله فکر کرده دارم سرکارش میذارم یا ناراحت شدم که فهمیده. خلاصه مامان خانوم،ناراحت شد.خودت باید از دلش دربیاری.
زهره خانوم گفت:
_بعدش به من زنگ زد.گفتم فاطمه خبر نداشت باباش امروز میخواد به افشین بگه.خاله ت گفت امروز نمیگفت،فردا میگفت دیگه.فاطمه یه جوری حرف زده اصلا انگار قرار نبوده بهش جواب مثبت بده...آبرو مون رفت.
حاج محمود گفت:
_دیگه کی بهت زنگ زد؟
-مریم.
-دیگه؟
زهره خانوم و امیررضا سوالی به حاج محمود نگاه کردن.فاطمه که متوجه منظور حاج محمود شده بود،گفت:
_باباجونم،دیگه کسی بهم زنگ نزد.اونقدر با شعور هست که زنگ نزنه.اگه هنوز بهش اعتماد ندارید،چرا قبول کردید؟
امیررضا گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
بالبخند گفت:
_هنوز از این خونه نرفتم که داری جاهای مختلفش رو یادآوری میکنی.
امیررضا به مادرش نگاه کرد.
-مامان،این دخترت دیگه خیلی پرروئه...
فاطمه خندید و کنار مادرش نشست.
-خب مامان جونم،حالا باید چکار کنیم؟ کیا قراره بیان؟
امیررضا و حاج محمود بلند خندیدن. زهره خانوم گفت:
_پاشو برو تو اتاقت.الان من به جای تو دارم خجالت میکشم.
فاطمه وسایلشو برداشت و رفت سمت اتاقش. چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_مامان،من خیلی وقته منتظر همچین روزی هستم،همه چیز باید عالی باشه ها.
امیررضا یه سیب برداشت که به فاطمه بزنه،فاطمه سریع رفت تو اتاق و درو بست.
بعد از شام زهره خانوم مشغول شستن ظرف ها شد و فاطمه آشپزخونه رو مرتب میکرد.زهره خانوم گفت:
_فاطمه فردا که رفتی سرکار برای پس فردا مرخصی بگیر.
-چرا؟
-باید بریم آزمایشگاه.شماره افشین رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم.
-منکه شماره شو ندارم.
زهره خانوم اول باتعجب نگاهش کرد بعد لبخندی زد و با نگاهش تحسینش کرد.
-ببینم اگه بابات هم نداره به مغازه آقای معتمد زنگ میزنم.
روز بعد با مغازه آقای معتمد تماس گرفت. آقای معتمد بعد احوالپرسی با زهره خانوم گوشی تلفن رو سمت افشین گرفت و گفت:
_بیا زهره خانوم کارت داره.
افشین تعجب کرد.
-زهره خانوم؟!!!
آقای معتمد خندید و گفت:
_خانم نادری
افشین خجالت کشید.
آقای معتمد بلند خندید.گوشی تلفن رو گرفت،نفس عمیقی کشید و سلام کرد.
-سلام پسرم.خوبین؟
از لحن مادرانه زهره خانوم تو دلش ذوق کرد.
-ممنونم،خداروشکر...درخدمتم امری دارید بفرمایید.
-مشکلی نداره فردا بریم آزمایشگاه؟
تعجب کرد.
-آزمایشگاه برای چی؟؟!!
دوباره آقای معتمد بلند خندید.
افشین تعجب کرد.زهره خانوم گفت:
_برای آزمایش های قبل ازدواج.
افشین که تازه متوجه معنی خنده آقای معتمد شد،خجالت کشید و....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#شاید_بیو
¦↬🕌📎
•.
حـٰآلِبُحـࢪآنےمَـنبـٰآحَـࢪَمآࢪآمشَـوَد
بِطَـلَبڪَࢪبُبَـلآتـٰآدِلِمَـنࢪآمشَـوَد ..シ!-
•.
📎🕌¦↫ #اࢪباب
🖤°| @shahidane_ta_shahadat
‹🕌✨›
بینصفمنتظرمتاکہمراهمببرے..
نجفوکربُبلاهرچہمقدّردارے(:
#السلامعلیڪیااباعبدلله..🖤
🖤°| @shahidane_ta_shahadat
「🥲🚶🏿♂」
-
-
❃ـتُوڪیستۍڪِہدرغَمازدستدادَنت
❃ـمَردانماشَبـیہزنانگِریہمۍڪُنند..!(꧇💔
اینحسینڪیست . .🚶🏿♂
-
-
「🖤」 #محرم
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
•{🏴🖤}•
شاݪ عزاے ٺۅ بہ عزایݥ ݩشاڹدہ اسٺ
ۅقٺ عزایݥاݩ شده صاحݕ عزا بیا
امام زمانم العجل
#محرم🖤
#سه_شنبه_های_مهدوی🌿
•ʝσɨŋ↷
🌙°•| @shahidane_ta_shahadat
1_994139310.mp3
8.67M
از آخرین زیارتم چقدر گذشته😔💔
دست رو دلم بزار حسین دلم شکسته💔
•🖤•#محرم
•🖤•#مداحی
•ʝσɨŋ↷
🌚°•| @shahidane_ta_shahadat
#ایھگرافے🌱
« يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ »🌿
در مقابل آنچه از شما گرفته شده بهتر از آن را عطا میکند. :)
🏴|•@shahidane_ta_shahadat
3.49M
•
.
صلےاللهعلیكیاحسین؏🖤"
- باپایِدلبیاگوشبده؛ چشماتوببند (:
التماسدعایخیر . .
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_144
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+چیزی شده؟
_ردیاب و شنودتو گذاشتی؟
+اره
_فعاله؟
+اره بابا اره فعاله
خوبه ای میگه و تند تند از پله ها پایین میره
منم اروم اروم پشت سرش میرم
از بلندی اهنگ ابرو در هم میکشم و به گوشه ای میرم و می ایستم
پیست رقص پر از دختر و پسر های احمقی هست که خوشی دنیا رو تو این چیزا میدونن
دور و اطراف هم ادم های چشم دریده ای که فقط دنبال یه دختر یا پسر هستن تا به قولی تورش کنن
فرزاد رو میبینم که به سمتم میاد
_چرا اینجا ایستادی نهال؟
همونجور که نگاهم به رو به رو هست میگم
+ببخشید توقع داری چیکار کنم؟
_خب برو یه چیزی بخور
یا برو وسط
برمیگردم سمتش و صورتم رو جمع میکنم
+من کی از این کارا کردم بار دومم باشه؟
پوفی میکشه و بعد لبخند شیطونی میزنه
دستشو سمتم میگیره و میگه
_امتحانش که ضرر نداره
افتخار میدید مادمازل؟
دستمو براش تکون میدم و همونجور که دارم ازش دور میشم میگم
+برو بابا دلت خوشه
میفهمم چقدر عصبی شده و منم خوشحال میرم سمت لاله
مشغول صحبت با امیرعلیه
اروم میزنم پشت کمرشو میگم
+چیکار میکنی خوشگل
برنامه چیه
اروم سمتم برمیگرده و لبخند دندون نمایی میزنه
_نونمون داره تو روغن میافته
۶ تا از دخترا رو که از قبل اماده کرده بودیم توی انبارن
عاصف یکی از ادمای شیخ جمال رفت دیدشون
همرو پسندید
گفت همشون عالین
سعی میکنم خیلی خوشحال نشون بدم
+این معرکس دختر
فقط یه چیزی
عاصف کیه
کدومشونه؟مورد اعتماده؟
سری تکون میده و همونجور که داره شربت میخوره میگه
_اره بابا
میشناسیمش
پسرخونده شیخ جماله
برمیگرده سمتم و همونطوری که داره با شوق تعریف میکنه از عاصف دستمو میگیره
_وای نهال نمیدونی
+چیو؟
_عاصف از من خوشش اومده
تعجب میکنم
+از کجا اینقد مطمئنی؟
_خودش بهم گفت بابا
گفتش که خیلی جذاب و خوشگلم و چشمشو گرفتم
واس خودش میخواد بردارتم
حالم بهم میخوره از اینجا و این ادما
سری تکون میدم میگم
+اهان
چی بگم والا
محمدحسین از دور نزدیکمون میشه
_لاله چیشد؟اینجور که ساسان میگه هنوز طرفای مقابل نیومدن
قبل از جواب لاله من جواب میدم
+چرا اومده
عاصف
پسر خونده شیخ جمال
۶ تا دختر که تو انبار هستن رو پسند کرده
خود شیخ جمال نیومده
پسرخوندش اومده
بقیه دخترا هم توهمین جمع هستن
که یکیشم همین دختره ترلانه
ابرو بالا میندازه از اینکه اینجوری بهش اطلاعات دادم و لبخند رضایتی روی لب هاش میشینه
_اهان
ممنون بانو
سری تکون میدم و به گوشه ای میرم
که دوباره میبینم فرزاد به سمتم میاد منتها اینبار با دوتا شربت
که فکر کنم الکل دار باشه
پسرک علاف فکر کرده همه مثل خودش حروم خوار هستن
_بفرمایید مادمازل
نوشیدنی شادی اور
و خنده ای به این حرفش میکنه
+من از اینا نمیخورم
_بخور دستمو رد نکن
برای اینکه از دستش خلاص بشم شربت رو از دستش میگیرم و اونم بعد از اطمینان از من میره سمت دیگری
توی همین لحظه ساسان اروم کنارم میاد و لیوان شربت رو میگیره و بدون جلب توجه توی گلدون کنار دستمون خالی میکنه
+وا چرا همچین کردی
_چون یه بانوی پاک و باوقار از این چیزا نمیخوره خانم پلیسه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مݩایرانموتوعراقے🖤
چہ فڔاقۍ...💔
چہ فڔاقے...💔
#استـورۍ
#محرم
┄┅┅❈- - - - - - -❈┅┅┄
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
مݩایرانموتوعراقے🖤 چہ فڔاقۍ...💔 چہ فڔاقے...💔 #استـورۍ #محرم ┄┅┅❈- - - - - - -❈┅┅┄ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @
دکترمتشخیصدادراهِدرمانِمرا
گفتحرملازمی'!💔
#امام_حسین
🖤°•|@shahidane_ta_shahadat
'🐾🖤'
-
-
نَـذرڪَردمدورتَسبیـحۍبخوانـماهدَنـٰا
تـٰاصِـراطماربَعـیناُفتـدبِہسَمـتِڪربلـٰا!シ••
-
-
☕⃟🖤¦↜ #ڪربلا
☕⃟🖤¦↜ #محرم
ـ ـ ــ✿ــ ـ
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
هرگونه مزاحمت بھ بھانہ ادمین شدن مساوی با ریپورت و شڪایت❌
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_145
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با تعجب و بهت و وحشت برمیگردم سمتش
+چی میگی واس خودت بلغور میکنی
پلیس چی
نیشخندی میزنه و کاملا برمیگرده سمتم
_شما سروان اگاهی ۱۷۶ شیراز هستی ساحل نواب صفوی
وحشت تمام وجودمو میگیره و زبونم قفل میشه
دستمو میگیره میکشه به سمتی که نمیدونم و اینقدرش قدرتش زیاده و وحشت زده هستم که قدرت تکلم و جدال ندارم
(محمدحسین)
انگشتام روی صفحه تایپ گوشی به گردش درمیاد
+توخوبی قربونت برم؟
توی صفحه چت منتظرمه و پیامم زود سین میخوره
و is tipyng نمایان میشه
_توخوب باشی منم عالیم محمدم
لبخندی میزنم به میم مالکیتش
_محمدحسینم
دلم تنگه واست
کی میای؟
چقدر دیگه کار داری؟
+عمر من منم دلتنگتم
فعلا درگیرم خانومم
معلوم نیست کی بیام
فقط به دعای خیر تو نیازدارم
_داری نگرانم میکنیا
+نه عزیزم نگران نشو
همینجوری گفتم
واسم دعا کن
_دعای من همیشه سرنمازام
فقط سلامتی توعه عزیزم
لبخندی میزنم و میخوام جوابشو تایپ کنم و سرمو بلند میکنم که با دیدن مسعود و امیرعلی که به سمتم میان سریع تایپ میکنم
+خانومم من باید برم
بعدا بهت پیام میدم
گوشیو خاموش میکنم و تو جیبم میزارم
_چطوری داداش
خوش میگذره؟
+عالی
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
Bisimchi Media1.mp3
6.93M
باید قلبم برا تو حرم باشہ
دائم بساط روضه ے تو علم باشہ...🖤
وقتے زندگیم شدھ عاشقیو دلبَرم حسینہ
روز و شب ندارم حرف اَوّلو آخرَم حسینہ(؏)
#محرم
#مداحی
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🖤🖇›
•
ـچرخرازدهام
ـآمدهامخـٰانہ؎تو
ـخودمآنیمڪسیجزطُنفھمیدمرآ..!シ✵
#کمےحرملطفا...💔🚶🏻♂!
#محرم
•
- - - - - - - - - - - - -✽
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat