eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _خسته نباشی داداش لبخندی میزنم و میگم +شماهم خسته نباشی _بفرمایید بریم اونجا چای و بیسکوییت بخور خستگیت دربره مادرجونم همیشه میگه وقتی خسته ای یه چای بخوری ردیفی خنده ای میکنم و بلند میشم دستی به شونش میزنم +درست گفتن ولی شما برو اونجا جمعشون دوستانس شاید معذب بشن _نه بابا خودشون گفتن بیام به شما بگم حالا دیگه شماهم جزومایی بفرما بفرما لبخندی به مهربونیش میزنم و به سمتشون میرم که زیراندازی انداختن و روش نشستن و گرد کنار هم چای و بیسکوییت و خرمای ارده زده شده میخورن با دیدن منو امیرعباس جا باز میکنن و کنارشون میشینیم یکیشون که فکر میکنم از همشون بزرگتر باشه میگه _داداش شما اشنای بیبی هستی؟ بقیشونم مشتاق واسه شنیدن جوابم بهم خیره میشن سرتکون میدم و لبخندی میزنم و میگم +اره نوه بیبی هستم لبخندی میزنه و میگه ‌‌_خوشبختم من سهیلم ۲۳ سال اشاره به بغل دستیش میکنه _اقا امیرمحمد۲۱ ساله _اقا محمدرضا۱۹ ساله _اقا امیرعباس که خودت دیدیش ۱۷ ساله _واقا امیرحسین ۱۷ ‌ساله لبخندی میزنم و میگم +چقدر سناتون کمه منم پارسا هستم ۲۶ ساله از سنم تعجب میکنن و امیرحسین میگه _پس پیرغلام جمعی اقا پارسا همه با این حرفش میخندن و منم درحالی که میخندم میگم +یه جورایی جمع خوب و گرمیه همشون از بچه های بسیج مسجد هستن جمعشون و گرمیو صمیمیتشو و بگو بخنداشونو دوست دارم درعین حال که صمیمی هستن و بگو بخند دارن همونقدرم معتقد هستن جوری که وقتی دوتا دختر جوون وارد خونه شدن واسه رفتن داخل واسه سبزی پاک کردن که یکیشون خواهر سهیل و دیگری خواهر امیرحسین بود همشون سرانداختن پایین و سکوت کردن تا اون دختر ها داخل برن و بعد دوباره صحبت کنن ناخوداگاه با رفقای خودم مقایسشون کردم یه بار که هممون کنار هم ایستاده بودیم توی محوطه رستورانی به مناسبت تولد من یه دختر جوون که ظاهر مناسبی هم داشت داشت به داخل رستوران میرفت که نمیدونم چیشد که کیفش به یکی از بچه ها برخورد کیان بعد از اینکه کمکش کرد جمع کنه وسایلشو کارتشو به سمتش گرفت و گفت _هروقت کاری داشتی تک بزن درخدمتم دختره اخم غلیظی بهش کرد و رفت و حالا دوتا دختر رد شدن و همشون سراشونو انداختن پایین حالا میبینم تفاوتا رو چقدر جمع ما با جمع گرم این پسربچه های جوون فرق داشت ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🖤بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
「🦋🌱↻||•• - - -ڪـٰاش‌🌱 برآیَم‌قَرنطینہ‌در‌هَوآۍ‌‌حَرم‌تو‌💔🖐🏻 تَجویز‌ڪُنند . . .シ'🌻 - - 🐉⃟🦋¦⇢ ‌‎ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
'💕🌸' - - وھ‌کھِ‌جُـدآنمیشَـودنَقش‌طُ‌ازخ‌ـٰیال‌مَـن دَرچھِ‌شوَد‌بھِ‌عـٰاقبَت‌دَرطلَـب‌طُ‌حـٰال‌مَـن...!シ - - 🎀¦↜ •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
☁️⃟🦋 🌿⃟♥️¦⇢ از‌گنبد‌وگلدستھ‌ۍ‌او‌هیچ‌‌نگویـم چیزۍ‌کہ‌عیان‌است،چہ‌حاجت‌بہ بیان‌استـ!:) 🌿⃟✨¦⇢ 🌿⃟✨¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 غذا پرید تو گلو امیررضا و سرفه کرد. فاطمه با لبخند نگاهش کرد.یه لیوان آب به علی داد و گفت: _بده داداشم،الان خفه میشه. امیررضا که حالش بهتر شد،زهره خانوم گفت: -تو از کجا میدونی؟ -یه پسری میخواد بره خاستگاریش که من میشناسمش.میخوام به محدثه بگم قبول کنه. -اگه ازت پرسید بگو. -نه مامان جون.محدثه که برادر نداره برای تحقیقات کمکش کنه.من کمکش میکنم.طفلکی خیلی دوست داشت داداش هم داشته باشه.خودش چندبار بهم گفت خوش بحالت داداش خوبی داری. دوباره امیررضا سرفه کرد.همه تعجب کردن.علی یه نگاهی به فاطمه کرد که یعنی آره؟ فاطمه با اشاره سر تأیید کرد.حاج محمود و زهره خانوم هم متوجه قضیه شدن. حاج محمود گفت: _من میگم چرا هروقت از در میریم بیرون یا میخوایم بیایم تو امیررضا به در خونه آقای سجادی نگاه میکنه. همه خندیدن. امیررضا سرش پایین بود و خجالت میکشید.فاطمه گفت: _برای همینه که بعضی وقتها آدمو پشت در نگه میداره و با آیفون زیاد حرف میزنه،درواقع چشمش جای دیگه ست. دوباره همه خندیدن. فاطمه بلند شد.تلفن رو آورد.شماره خونه آقای سجادی رو گرفت و به مادرش داد. زهره خانوم گفت: _کجاست؟ -خونه آقای سجادی دیگه.قرار خاستگاری بذارین. همه با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه کردن.امیررضا سریع بلند شد،تلفن رو بگیره و قطع کنه.گوشی تو دستش بود که محدثه گفت: _بفرمایید. امیررضا هم هول شد، گوشی از دستش روی میز افتاد.همه به سختی جلو خنده شون رو گرفتن.زهره خانوم سریع گوشی رو برداشت و گفت: _سلام محدثه جان،خوبی؟ زهره خانوم چشمش به امیررضا بود. بعد احوالپرسی با محدثه،گفت گوشی رو به مادرش بده. تو همون فاصله به امیررضا گفت: _چکار کنم؟ قرار خاستگاری بذارم؟ امیررضا سرش پایین بود و جواب نمیداد.خانم سجادی تلفن رو جواب داد. زهره خانوم با خانم سجادی هم احوالپرسی کرد. دستشو جلوی تلفن گذاشت و به امیررضا گفت: -بگم؟ امیررضا با اشاره سر گفت آره. زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت: _فاطمه هم خوبه.ازدواج کرده..یک ماه دیگه عقد و عروسی شه.شما هم دعوتید. کارت هم تقدیم میکنیم.... از امیررضا هیچی نگفت و قطع کرد.همه با تعجب به زهره خانوم نگاه کردن.زهره خانوم با لبخند به امیررضا نگاه میکرد. امیررضا گفت: _پس چرا نگفتین؟!! -حالا بذار مراسم فاطمه تموم بشه،خیال مون راحت بشه.بعد برای تو اقدام میکنیم. فاطمه گفت: _بله داداش جان.آسیاب به نوبت.دیر اومدی میخوای زود بری. همه خندیدن. حاج محمود گفت: _منافاتی نداره خانوم.الان که نمیشه دوباره تماس بگیری.فردا حضوری برو خونه شون و قرار خاستگاری بذار. هنوزم امیررضا سرش پایین بود، و خجالت میکشید.فاطمه بلند شد و رفت پیشش. -قربون داداش خجالتی خودم برم.من الان تازه معنی خجالت کشیدن رو فهمیدم. بقیه خندیدن. -داداش عزیزم،تقصیر شماست دیگه.چون زودتر به دنیا اومدی،همه خجالت هارو برای خودت برداشتی.چیزی برای من نذاشتی خب. دوباره همه خندیدن. امیررضا بلند شد،بشقاب فاطمه رو برداشت و گفت: _تو اصلا باید امشب رژیم بگیری. فاطمه سمتش رفت و گفت: _غذامو بده داداش،جان امیر خیلی گرسنه مه. -نمیدم تا ادب بشی. امیررضا دور میز میچرخید و فاطمه دنبالش.زهره خانوم گفت: _بچه ها،حداقل یه امشب آبرو داری میکردین. علی و حاج محمود میخندیدن. شب بعد،علی،پویان و مریم به رستوران سنتی دعوت کرد. علی و فاطمه کنارهم نشسته بودن،پویان و مریم هم کنارهم.پویان به علی گفت: _خیلی برات خوشحالم. علی هم با لبخند نگاهش میکرد.علی گفت: _معمولا آقایون بعد ازدواج چاق میشن، تو چرا لاغر شدی؟! فاطمه با دعوا به مریم گفت: _تو هنوز آشپزی یاد نگرفتی؟! مریم به پویان نگاهی کرد.پویان بلند خندید.علی گفت: _چرا میخندی؟ -مریم قبلا گفته بود تو رابطه خواهر و برادریت با فاطمه تجدید نظر کن،فاطمه زیاد خواهرشوهر بازی درمیاره.ولی من فکر نمیکردم دیگه تا این حد. علی هم خندید.فاطمه و مریم با لبخند به هم نگاه میکردن.علی گفت: _شام چی میل میکنید؟ پویان به مریم گفت: _باید گرون ترین غذا رو سفارش بدیم. این شام فرق داره. به علی گفت: _دو تا پرس بیشتر بگیر،ما میبریم.این شام تکرار شدنی نیست. فاطمه گفت: -تاوان دستپخت بد مریم رو علی باید بده؟ علی و پویان خندیدن.مریم گفت: _علی؟!!... علی کیه؟!! فاطمه به علی گفت: _مگه نگفتی بهشون؟ -هنوز نه. آروم و باشیطنت گفت: _میخوای من معرفیت کنم؟ علی خندید و گفت: _نه..نه.خودم میگم. پویان گفت: -قضیه چیه؟ علی گفت: -وقتی اسم افشین رو میشنوی یاد چی میفتی؟ -تو. -اولین چیزی که از افشین به ذهنت میاد،چیه؟ -راستشو بگم؟! -آره. -بداخلاقی،غرور و گنده دماغی. همه خندیدن. -اگه بهت بگم اسم من علیه،اولین چیزی که به ذهنت میاد چیه؟ پویان یه کم فکر کرد و گفت: -فاطمه. علی انتظار همچین جوابی نداشت.به فرش نگاه کرد و چیزی نگفت.فاطمه به علی نگاه کرد.پویان گفت: _چیشد؟!! علی سرشو بلند کرد، و به فاطمه نگاه کرد.بعد به پویان نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم اسمم علی باشه.تو هم اگه سخت نیست برات،خوشحال میشم بهم علی بگی. پویان و مریم از تعجب سکوت کردن. پویان گفت: -جدی گفتی؟!! -بله. دوباره مدتی سکوت کرد. -خیلی خوبه....باشه. چند روز گذشت. علی و فاطمه دنبال خونه میگشتن ولی با پس اندازی که علی داشت خونه ای که به نظر خودش مناسب دختر حاج محمود باشه،پیدا نمیکرد.نمیخواست از کسی هم کمک مالی بگیره.خیلی ناراحت بود. -علی جانم،این خونه که خوب بود. -تو که هر خونه ای دیدیم،گفتی خوبه. لبخندی زد و گفت: _تو هم که چقدر به نظر من اهمیت میدی. -فاطمه،هیچ کدوم از اون خونه ها خوب نبود. -یه کم از ایده آل هات کم کن. -آخه من دختر حاج محمود نادری رو ببرم تو یه خونه پنجاه متری زندگی کنه؟ خندید و گفت: _وای چه گناه نابخشودنی ای!! -فاطمه! دارم جدی حرف میزنم. جدی شد و گفت:... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
♬♪.«🦋».♬♪ تسکین✨ می دهم دل💔 زیارت نرفته ام😔 با سلام های پر از اشک و آهم😭 سمت حـرم . . 💔!'. ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با صدای بیبی رو برمیگردونم سمتش _پسرای عزیز من امشب شام همتون مهمون من هستید امیرمحمد و سهیل سریع بلند میشن _نه بی بی از شما به ما رسیده ما میریم ان شاءالله فردا بیایم شروع به کار کنیم بی بی انگشت اشارشو سمتشون گرفت _مادر اگه برید دیگه نمیخوام بیاین کمک همتون امشب اینجا هستین دخترا و خانما میرن خونه لوبیا پاک کنن برنج خیس کنن شماهم اینجا ور دست من کمک میکنید حرفم نباشه اتاق زیاده اینجا نگاهی بهم میندازن و بعد لبخند میزنن و امیرمحمدمیگه _چشم بیبی میمونیم بی بی لبخندی میزنه و برمیگرده سمتم _پارسا مادر +جونم گلاب جان _جونت بی بلا مامان بابات و خانواده موسوی هم میخوان بیان برو مادر یکم خرید کن شام درست کنم دیره با شنیدن اسم خانواده موسوی چیزی درونم فرو میریزه نفس عمیقی میکشم و میگم +چشم بیبی لیست بدید برمیگرده پشت سرش و میگه _مریم مادر اون لیست رو بده که روی میز گذاشتم دختری چادری کاغذی رو به سمت بی بی میگیره داخل میرم و قبل از ورود بیبی سقلمه ای به پهلوم میزنه +چیه بیبی چرا میزنی؟ لب میگزه _مادر زشته خانم تواین خونه هست هنوز نمیدونی یه یا الله چیزی بگی؟ پوفی میکشم و یاالله گویان داخل میرم تا سوییچ بردارم بفرمایی میشنوم و داخل میرم از تواتاق سوییچ و سویشرتمو برمیدارم و بیرون میرم دودلم دلو میزنم به دریا و به سمت بچه ها برمیگردم +اقا امیرعباس میای کمک؟ مشتاق سرتکون میده _بله حتما بریم لبخند میزنم و باهم سوار ماشین میشیم و میریم که خرید های بی بی رو انجام بدیم این میون کلافم از اینکه امشب چیکار کنم کجا برم سارا تو خونه هست و مطمئنن من نمیتونم توی خونه باشم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌿بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🖤
@asheqanehosseini.mp3
8.71M
ڎؤڔآݥؤ زڎݥ ڌؤبآڔه بڔڴـــشتم....💔 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
「🚙💤」 - - من‌جھانگردم؛ توجھـانِ‌منۍُمن‌بهـ‌دورِتومۍگـردم🔗 - - 「💙」 •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
•|🖤|• ✨🖤 ♡–-–♬-•[🖤]•-♬–-–♡ ❀———{🖤}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🖤}———❀
احلی من العسل.mp3
9.83M
•[🌙❤️]• 『 احلی من العسل ...🖤'』 ------•°✦.{🖤}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 جدی شد و گفت: _همین حاج محمود نادری،وقتی ازدواج کردن،تو یه اتاق بیست متری،خونه پدربزرگم زندگی میکردن.رفتیم خونه شون بهت نشون میدم..چهار سال هم همونجا زندگی کردن.امیررضا اونجا به دنیا اومد...من هفت سالم بود اومدیم این خونه.قبلش یه خونه کوچک داشتیم. قبل ترش یه خونه خیلی کوچکتر داشتیم.علی جان اینا که مهم نیست.اصلا بیا پسر خوبی باش و به حرف من گوش بده.بریم یه مدت همین خونه ای که داری،زندگی کنیم. هم یه کم پس اندازمون بیشتر میشه، هم سر فرصت میگردیم،یه خونه خوب پیدا میکنیم.الان کلی کارها مون مونده. -فاطمه! تو الان داری شوخی میکنی یا جدی حرف میزنی؟!! -یعنی تو هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی؟! -آخه باورم نمیشه دختر حاج محمود نادری که تو پر قو بزرگ شده،حاضر بشه همچین خونه ای زندگی کنه! با لبخند و تهدید گفت: _علی یه بار دیگه بگی دختر حاج محمود یه چیزی بهت میگم ها..حساسیت پیدا کردم به این جمله ت. علی با شیطنت گفت: _دختر حاج محمود فاطمه به حالت دعوا گفت: -یه چیزی. -یعنی چی؟ خندید و گفت: _یه چیزی بهت گفتم دیگه. علی هم خندید. -ولی فاطمه،من مرد هستم.میخوام یه زندگی خوب برات بسازم. -عزیزم..مرد کسیه که بخاطر خانواده ش زحمت بکشه،خسته و کوفته بیاد خونه، ولی با وجود خستگی و کوفتکی،خوش اخلاق باشه.که خداروشکر تو خیلی هم مردی. -آخه اصلا جهیزیه ی تو،تو اون خونه جا نمیشه؟ -فکر کردی جهیزیه من سنگینه؟..نخیر آقا.به بابام هم گفتم ساده و در حد ضرورت باشه.بعدشم تو که وسیله داری دیگه،این مدت با همون وسایل زندگی میکنیم..فقط علی جان،من ظرف شستن بلد نیستم.احتمالا یه مدت باید تلفات بدیم تا یاد بگیرم. علی هم خندید. بالاخره فاطمه،علی رو راضی کرد،که مدتی تو همون خونه ای که علی هست، زندگی کنن. همراه زهره خانوم، مشغول خرید مراسم بودن.هرچقدر علی، فاطمه و خانواده شو بیشتر میشناخت، بیشتر عاشق شون میشد.مخصوصا عشقش به فاطمه،تو همون چند روز چند برابر شده بود.ولی هرچقدر عاشق تر میشد،بخاطر کارهای گذشته ش،شرمنده تر هم میشد. بعد از خرید هاشون باهم به خونه حاج محمود رفتن.شب شد و حاج محمود و امیررضا هم برگشتن.همه نشسته بودن. زهره خانوم گفت: _امروز خانم سجادی تماس گرفت..گفتن آخر هفته بریم خونه شون. همه به امیررضا نگاه کردن.امیررضا با خجالت سرشو انداخت پایین و لبخند میزد. فاطمه گفت: _محدثه دختر خوبی بود.دوست خوبی بود ولی من باهاش چکار کردم،بدبختش کردم. همه خندیدن. دوباره گفت: _داداش،محدثه تو رو آدم حسابی میدونه.لطفا روز خاستگاری خود واقعی تو بهش نشون بده که حداقل با چشم باز انتخاب کنه. دوباره همه خندیدن. امیررضا با نگاه به فاطمه میگفت به حسابت میرسم. -امیر،وای بحالت وقتی من و محدثه دعوامون شد،طرف اونو بگیری ها.وگرنه من میدونم و تو. امیررضا گفت: _فاطمه،وای بحالت با محدثه دعوا کنی، وگرنه من میدونم و تو. -امیر،خیلی پررویی.فعلا باید بگی خانم سجادی.الانم باید خجالت بکشی،بری تو اتاقت. -قشنگ معلومه داری تلافی میکنی. بقیه فقط میخندیدن. آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 جلوی مرغ فروشی می ایستم کارتی از جیبم درمیارم و سمت امیرعباس میگیرم +رمزش ۳۲۳۲ بیزحمت ۵ کیلو برنج طبیعت بگیر _چشم +چشمت روشن هردوپیاده میشیم به سمت مرغ فروشی میرم و مرغ میخرم همزمان بامن امیرعباس هم از مغازه بیرون میاد خریدامونو توی صندوق عقب میزاریم و میرم برای خرید میوه و باقی موارد {سارا} _مادر چرا لج میکنی یه چیز که میگیم حرف گوش کن کلافه روغن زیتون رو روی عسلی کنار تختم میزارم و به سمت دستشویی میرم تا دستمو بشورم +مامان جان شما برید من خودم مراقب خودم هستم اتفاقیم واسم نمیافته محمدحسینم تاچندروز دیگه میاد _زشته دختر من زشته عزیز من بی بی گلاب دعوتمون کرده چرا نمیفهمی همین میون بابا هم وارد اتاق میشه _چیشده چرا بحث میکنید رو میکنم سمت بابام +بابا بیا دست همسرجانو بگیر برید شمال منو هم بیخیال شید طبق معمول اجازه صحبت به بابا نمیده و میگه _یعنی چی بیخیال شیم دختر تو بارداری وقتی میگم با ما میای بگو چشم بابا مداخله میکنه _خب عزیزم وقتی راحت نیست بیاد بزار بمونه خشمگین برمیگرده سمت بابا _مرتضی یه چیز بهت میگما برو بزار من خودم اینو ادمش میکنم بابا این بارداره خطرناکه الکی نیست که دست من امانته فردا پس فردا محمدحسین اومد من چی جوابشو بدم؟ _هیچی میگی خودش لج کرد نیومد مامان پوف کلافه ای میکشه و میره بیرون _اینقدرسر به سر مادرت نزار باباجان +وای بابا من کی سر به سر مامان گذاشتم فقط میگم میخوام توخونه خودم باشم نمیام شمال دکتر مسافرتو برام ممنوع کرده شونه بالا میندازه _چی بگم والا من که سر از کار شما زن ها درنمیارم با صدای جیغ و داد مامان هردو هول کرده بیرون میریم رو به روی سحر ایستاده و داد میزنه _یعنی چی که نمیای ابرو نزاشتید شما واسه من حالا گیریم که سارا نیاد توچه دلیلی داری ؟ مادربزرگ شوهرت دعوتت کرده چرا چرت و پرت میگی _اخه... _اخه بی اخه زود میری اماده میشی با پرهام میری پس بگو چرا بدبخت پرهام عصبی از خونه رفت بیرون تو واسش اعصاب نزاشتی پوفی میکشم و داخل اتاق برمیگردم میخوام به حمام برم که صدای اذان گوشیم بلند میشه به سمت دستشویی اتاق میرم و وضو میگیرم جانمازمو پهن میکنم و نمازمو میخونم سلام نماز رو که میدم میبینم سینا توی چارچوب در ایستاده و با لبخند من رو نگاه میکنه ‌_قبول باشه خانمی متقابلا لبخندی میزنم ‌+قبول الله جونم کاری داشتی اومدی؟ از در فاصله میگیره و داخل میاد _اخه چرا اینقدر سر به سر مامان میزاری؟ +سینا جان برادر من من فقط میگم نمیخوام بیام یعنی نمیتونم که بیام همین مثل بابا دست و شونه بالا میندازه _چی بگم والا صلاح مملکت خویش خسروان دانند بیرون میره و بعد از جمع کردن جانمازم منم بیرون میرم مامان از اتاق ترلان بیرون میاد و چادر مشکیشو روی سرش صاف میکنه و رو با بابام میگه _حاجی من امادم اگه اماده ای بریم بابام دست به زانو میگیره و با یاعلی بلند میشه _بله خانم امادم بریم برمیگرده سمت من _مراقب خودت باش باباجون هروقت هرلحظه کاری داشتی زنگم بزن +چشم سفر به سلامت _سلامت باشی بابا جان خداحافظ مراقب خودت و نوه خوشگلم باش +خدانگهدارتون چشم همچنین میرم سمت مامان که داره شارژر و گوشیشو میزاره توکیفش از پشت بغلش میکنم و سرمو رو شونش میزارم +ببخشید قربونت برم ولی بخدا واسم امکان پذیر نیست که بیام اروم برمیگرده سمتم صدای بغض کردش باعث فرستادن لعنتی به خودم میشه _خدانکنه مادر من فقط نگرانتم تو بار شیشه داری نمیخوام تنها باشی گونشو میبوسم +نگران نباش عمر من شما برید من مراقب خودم هستم بعد از سفارشای لازم خداحافظی میکنیم و بیرون میرن ساعت رو نگاه میکنم ۱ ظهر رو نشون میده ضعف کردم به اشپزخونه میرم و میگو تفت میدم و کنارش گوجه و سیب زمینی سرخ میکنم بعد از خوردن غذام ظرفاشو میشورم و میرم توی اتاق تا قرآن امروزمو بخونم {محمدحسین} ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
'🖤🔗' - - اگرڪہ‌؏ـمرزیـٰادم‌دهدخدا؎حسـین هزارسـٰال‌بسـوزم‌فقـط‌برا؎حسـین...シ! - - 🖤⃟🐚¦↜ 🖤⃟🐚¦↜ ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
🦩🌸 𝕴𝖓 𝕿𝖍𝖊 𝕹𝖆𝖒𝖊 𝕺𝖋 𝕲𝖔𝖉⃟💕 𝓦𝓮𝓵𝓬𝓸𝓶𝓮 𝓣𝓸 𝓣𝓱𝓮 𝓔𝓭𝓲𝓽𝓮 𝓒𝓱𝓷𝓵⃢̶͟͞🖖🏿 مَن خودَم یهـ جفت بالَم.. وآسهـ رسیدن بهـ رویاهام•.•🦋🌸 •ʝσɨŋ↷ 🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
••|🖤 ڪودَکۍآرام‌شُدبـٰالآۍلآۍِتیـرهـٰا بَعداَزآטּگَھوارِھ‌هـٰاخوابِ‌پَریشـٰاטּداشتَند..! •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🖤
☁️⃟🖤 مجنون‌حسین راچہ هراس‌از‌سخن‌خلق‌؟! چون‌خالق‌این‌خلق،گرفتار‌حسین‌ است♥ 🌿⃟🥀¦⇢ 🌿⃟🥀¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ‌_محمدحسین خب یه لحظه گوش کن کلافه برمیگردم سمتش +بفرمایید انگشتاشو توی هم میپیچه _خب چرا یه فرصت به منو خودت نمیدی عصبی و محکم چنگی توی موهام میزنم +خانم محترم شما به درد من نمیخورید _اول که من یه نفرم نه صد نفر درضمن کی همچین حرفی زده؟ خب بیا یه امتحان کن یه مدت باهم باشیم اگه خوشت نیومد برو من که حرفی ندارم بلند میشم و بدون هیچ حرفی به سمت ویلا میرم که میگه _محمدحسین من منتظر جوابت هستما مطمئنم رگ دستم درحال ترکیدنه اینقدر که دستمو فشار دادم داخل میرم و رو به روی اسپیلت روی کاناپه دراز میکشم که ساحل با لباس مرتب و پوشیده ای درحالی که لیوانی دستشه روی کاناپه مقابل میشینه کسی توی سالن نیست _چیشده؟ +مخ منو خورد کشت منو حرصی نگاهی سمت در میندازه _ادم تا چه حد میتونه بی شرم و حیا باشه که غرورشو خورد کنه و بیاد به یه پسر پیشنهاد ازدواج بده عجب خریه ها هردو میخندیم از شدت گرما دارم کلافه میشم _برو شما یه دوش بگیر من یه شیک شکلاتی واست درست کنم حالت جا بیاد تو این گرما +مرسی _خواهش راستی شنیدم که خانومت بارداره درسته؟ با یاداوریشون لبخندی روی لبم میشینه +اره چطور؟ لبخند مرموزی میزنه _یه حال و احوال از خانومت بکن زن باردار دل نازکه حالا هم که شما پیشش نیستی یکم مطمئنن ناراحته ممکنه همین اتفاق باعث افسردگی بعد از زایمانش بشه لبخندی عمیق تر روی لبم میشینه +مرسی از راهنماییت _قابل نداشت میخندیم و بالا میرم تا دوش بگیرم {سحر} ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
¦ـڪوچِہ‌باغ‌جَنتھ،ڪوچِھ‌سینہ‌زَنات ¦ـشربَت‌شھـٰادتہ؛‌چا؎ِداغ‌روضِہ‌ھات...シ 🖤°•|@shahidane_ta_shahadat
[💙🌊] - - نـاگَہان‌آمد؎وَتَلخۍدل‌شیرین‌شُد؛ مثل‌یڪ‌حَبہ؎قَند؎ڪہ‌بہ‌چآ؎اُفتآدَستシ..! - - 🦋⃟🚙¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
•°~🌸✨ ‌_ دوات چیہ؟ +یه ڪنج ازحرم بهم جابده دلم‌تنگتہ خــدا شاهدہ…💔🍃 • •ʝσɨŋ↷ 🌙°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 عجیب‌و‌عاشقانہ‌عاشقت‌شدم🙊💘 ❣|•@shahidane_ta_shahadat
اشک بر امام حسین، عجیب سازنده‌اس تو همین اشکاس که میتونی تغییر کنی.. تو همین اشکا، برا حال دلت دعا کن برای تغییر دعا کن ((:💔 +التماس‌دعای‌خیر 🏴|•@shahidane_ta_shahadat