'💙🦋'
-
-
طَࢪحِلَبخَنـدِتُو
پـٰایانِپَریشٰانِۍهـٰاست!(꧇
-
-
💙| #فندقانھ
💙| #قشنگیجات
ـ ـ ــ✿ــ ـ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
'🌱🔗'
-
-
مَناَزمیـٰآنِتَمآمِنَدآشتَنهآ؛توࢪآدآࢪَم؛
همینڪآفیستبَࢪآ؎ِیڪعُمْرزِنْـدِگۍٖ!シ♡
-
-
🌿| #رفیقـونہ
🌿| #دخترونہ
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_157
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_بلندشوببینمدخترهنفهم
واسه منادمشده
ترلانجیغیمیزنهکهپشتاونچسب جیغش خفه میشه
سرشو تکون میده
پوریا اشاره میکنه به لاله
_دهنشو باز کن ببینم چی میگه
_ول..
با فریاد پوریا لاله هم خفه میشه
_گفتم باز کن بگو چشم
با یه حرکت چسب رو از صورتش جدا میکنه که منم حتی حس میکنم دردم گرفت
منتظر به ترلان نگاه میکنیم که با کاری که کرد متعجب بهش خیره میشیم
تفی توی صورت لاله انداخت و گفت
_خیلی پستی
ابروی هرچی رفیق و رفاقت و دوستی هست تو بردی
با سیلی که از لاله میخوره لبش پاره میشه
با نفرت بهش زل میزنه و میگه
_دور نیست اون روزی که همین سیلیو من به تو بزنم
منتظرم باش که قراره کابوس شب های تاریک و مخوفت بشم لاله خانمِ جمال ابادی
بعدشم نگاهی به ما میندازه و میشینه
و با استینش خون لبشو پاک میکنه
توی دلم به جسارت و شجاعتش احسنت میگم و پوفی میکشم
بیرون میرم و همراه من بقیشونم بیرون میان
از باغ بیرون میریم و سوار ماشین میشیم به سمت ویلا میریم
+پوریا ارسال کی هست؟من نمیتونم زیاد بمونم
_فردا شب ارساله
لب مرز استارا و ترکیه
از اونورم میبرنشون دبی
اهانی میگم و به بیرون خیره میشم
و تا رسیدن به ویلا سکوت میکنیم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_158
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پیاده میشم و داخل میرم
ساسان نگاهی بهم میندازه که سری تکون میدم
تاییدی سرتکون میده
بیرون میرم و به سمت اخر باغ میرم
روی تاب دو نفره ای که اخر باغ هست میشینم
اروم اروم تاب میخورم
فکر میکنم
فکر میکنم
به همه چی
به همه کس
ولی راس همه فکرای من
دخترکمه
سارا هست
کسی که نفسم به نفسش بنده
ولی نگرانم از اخر و عاقبت این ماموریت و سرنوشت خانوادم
با صدای گوشیم از افکارم خارج میشم و گوشیمو درمیارم از جیبم
با دیدن اسم مامان نسرین لبخندی میزنم
مادر سارا رو مثل مادر خودم دوست دارم
ایکون سبز رنگ رو میکشم و جواب میدم
+جانم مامان نسرین
خندهۍاز سر خجالتشو از پشت گوشی هم حس میکنم
_جونت بی بلا پسرم
خوبی؟یادی از ما نمیکنی
+من شرمندم مامان جان
شرمنده و سرافکنده من
مشکلی پیش اومده مجبور شدم بیام سفر
_اره میدونم مادر
زنگ زدم بگم
اگه میتونی زودتر برو شیراز
اخمی میکنم
+چیزی شده؟؟
برم شیراز؟؟مگه شما شیراز نیستین؟
من منی میکنه
_خب راستش مادر بی بی گلاب زنگ زد
منظورم خاله مرتضی و مادر اقا محسن پدر پرهامه
+بله بله میشناسمشون
توی عروسی ما بودن
_اره مادر همون
هرسال دهه اول محرم مراسم دارن توی خونشون
امسالم زنگ زدن مارو وعده گرفتن کل دهه رو
ماهم اومدیم شمال
+خب اینکه خیلیم عالیه
التماس دعا
مشکلش چیه؟
_راستش من هرچی به سارا گفتم قبول نکرد بیاد
رنگ از رخم میپره
+پس کی پیش ساراس؟
_هیچ کس
گفت محمدحسین دو سه روز دیگه میاد
من نمیام
هرچیم عز و ناله کردم نیومد بخدا
عصبی چنگی به موهام میزنم
+باشه مادر جون
مرسی که گفتین
_خواهش میکنم مادر
خداحافظی سر سری میکنم و قطع میکنم
دختره کله شق بی فکر
سریع روی اسم خانومم میزنم و گوشیو درگوشم میزارم
_به
اقای بی معرفت
عصبی میگم
+تو چرا اینقد سرخودی؟چرا اینقدر بی فکری؟؟؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
دوستان عزیز کاربران گرامی
یکم اشتباهات پیش اومده
و خب خداروشکر دنبال کنندگان عزیز یاداوری کردند
برای رفع ابهامات عرض میکنم
محل زندگی سارا و محمدحسین و کل اعضای رمان شیراز هست
محل زندگی بی بی گلاب در یکی از روستاهای شمال هست
محل ماموریت محمدحسین که الان اونجا هست به همراه پوریا و ساحل هم تبریزه
پارسا هم الان به همراه خانواده خودش یعنی پرهام و پدر و مادرش و خانواده موسوی یعنی سحر و سینا و فاطمه و پدر و مادرشون در منزل بی بی گلاب سکونت دارن❣🌙🌱
{🦋💙}
پـسریازدخـتـریشمارهخـواسـت...🚶♂
دخترگفت:چرآکہنہبفرمآییداین
شمارهمن 17_ 32 :/
پسرشگفتزدهشدوگفت:اینچہنوعشمارهایست؟!😑
دخـترپـآسـخداد:قـرآنسـوره17،آیـہ32!))
💙خـدآونـدمیـفرمـآیـد:
وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَاه:
''بـہزنـآننـزدیـڪنشـوید'':)
🦋| #عارفانہ
🦋| #تلنگرانہ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
•|💛🐣|•
𝓉𝒽𝑒 𝒻𝓊𝓉𝓊𝓇𝑒 𝒷𝑒𝓁𝑜𝓃𝑔𝓈 𝓉𝑜 𝓉𝒽𝑜𝓈𝑒 𝓌𝒽𝑜 𝒷𝑒𝓁𝒾𝑒𝓋𝑒 𝒾𝓃 𝓉𝒽𝑒 𝒷𝑒𝒶𝓊𝓉𝓎 𝑜𝒻 𝓉𝒽𝑒𝒾𝓇 𝒹𝓇𝑒𝒶𝓂𝓈✨👀
آیــنــده مــتــعــلــق بــه ڪســایــیــه ڪه بــه زیــبــایــے رویــاهاشــون ایــمــان دارن💪🏻♥️
#انگیزشی✧
•ʝσɨŋ↷
🐥°•| @shahidane_ta_shahadat
'🚙💙'
-
-
دلڪھسهـلسـتهمـھچـیزمشـدھآغشتـھ
بھتـو،فڪرنڪردۍچھشـود؏ـآقبتِ؏ـآشقِتو!シ
-
-
🖇| # عاشقانه
•ʝσɨŋ↷
💙°•| @shahidane_ta_shahadat
「♥️」
♥️ ⃟¦🖇➺••#ارباب_دلم
❬بِرسانیدمنِبۍسَروپارابہحُـسین
جور؏ُـشاقڪشیدَن
هنرِمعشوقاَست!シ••❥❭
🥀 ⃟¦🖇➺••#دلتنگڪربلآ
🥀 ⃟¦🖇➺••#محرم
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_159
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
صدای نگرانش توی گوشی میپیچه
_چرا مگه چیشده؟
+چیشده؟؟خرابکاری میکنی بعدم میگی چیشده؟خوبه والا
_خب بگو چیشده قلبم وایساد
+تو برای چی همراه مامانت اینا نرفتی؟تو بارداری
ماه های اخرته
برای چی نمیفهمی و درک نمیکنی؟
{سارا}
بغض به گلوم چنگ میندازه
سعی میکنم اجازه ندم چشمم خیس و گونم تر بشه
اما ظاهرا موفق نیستم
درحالی که اشکی گونم رو تر میکنه میگم
+هه
حتی نگران خودمم نبودی
نگران بچت بودی که بعد مدتها زنگ زدی
_چ..
صدامو بالا میبرم و حرفشو قطع میکنم
+حرف نزن محمدحسین بزار حرفمو بزنم
منی که گفتم نمیرم
به این دلیل بود که نمیخواستم بدون شوهرم جایی برم
که اگه دردم گرفت
توی خونه خودم دردم بگیره
نه که اونجا
خونه خاله پدرم دردم بگیره
بعدشم بگن اره معلوم نیست باباش کجاست
من جایی میرم که با شوهرم برم جناب
دو هفته هست معلوم نیست کجا رفتی بدون اینکه خبری از زن و بچت بگیری
_سا...
+حرف نزن محمدحسین
دلم خیلی ازت گرفته
خیلی زیاد
بیشتر از اونی که حتی فکرشو بکنی
ت..
با فریادی که میکشه لال میشم
_خب بزار منم حرف بزنم
همش حرف خودتو میزنی
همونجور که اشک میریزم به حرفاش گوش میکنم
_من شرمندتم که نتونستم ازت خبر بگیرم
ولی بخدا قسم سرم شلوغه
موقعیت ندارم که بخوام باهات تماسی بگیرم
قربونت برم
خانومِمن
تو چی میگی که نگران بچه بودم
تو اگه نباشی میخوام هیچ کس نباشه
چرا اینجوری هم خودتو هم منو ناراحت میکنی؟؟؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_160
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با حرفاش دلم انگار مجوزپیدا میکنه
که اشک هام با سرعت بیشتری روون میشن و هق هق منم بلند میشه
_ساراجانم
عزیزم
خانومم
گریه نکن
ببخشید معذرت میخوام تند رفتار کردم
ولی خب نگرانتم
ترسیدم یهو حالت بد بشه
کسیم که پیشت نیست
ولی من قول میدم بهت
تااخر هفته بیام پیشت
باشه؟گریه نکن دل منم اینجا خون میشه
اشکامو با استینم پاک میکنم
بچه شدم
لوس شدم
میفهمم که دربرابر محمدحسین اینجوری میشم و خودمم خندم میگیره
اونم میخنده
_قربون خنده هات
از چی میخندی ؟
فین فینی میکنم و میخندم
+از اینکه اینقدر واس تو خودمو لوس کردم
اونم قهقهه میزنه و منم گوش جان میسپارم به اهنگ قشنگ خنده هاش
اگر از خیلی چیزا مطلع بودم
قطعا بیشتر گوش میدادم و لذت میبردم
_مراقب خودت باش
منم سعی میکنم هرچه زودتر بیام
حالا هم ازت میخوام بری شمال پیش مامان بابات
قاطع میگم
+تا تو نیای هیچ جا نمیرم
پوف کلافشو حس میکنم
_سارا جان لجبازی نکن
معلوم نیست کی بیام
+گفتم نه
تا تو نیای هیچ جا نمیرم
_خیلی خب
خیلی خب باشه
مراقب خودت باش
سعی خودمو میکنم تا قبل از پایان دهه اول محرم بیام شیراز که باهم بریم
مراقب خودت باش فقط
+باشه توهم زودبیا مراقب خودتم باش
_چشم خانومم هم.....
با صدای زنی که از پشت خط محمدحسین میاد و مخاطبش محمدحسینه دیگه صدای محمدحسینو نمیشنوم
_محمد حسین جان اینجایی؟خب چرا تنها نشستی؟؟؟
فشارم میافته و سرم به دوران میافته
دستمو به دیوار میگیرم و خودمو روی مبل میندازم
و به سارا گفتنای محمدحسین توجهی نمیکنم و گوشیو قطع میکنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
یہݪبـخنــ😁ــכمۍتونہכنیــاࢪوتغییࢪ بــכھ🚌🎗
پــس بخنــכوشــاכباش!😆♥️
#انگیـزشـۍ 🦄
•ʝσɨŋ↷
🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲⃟🍯
تربتـت شده مونسـم
کی به کربلا میرسـم♥️🌱
-یاابـاعبدالله-
#محرم
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_103
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
فاطمه چندبار صداش کرد،
ولی علی حتی صداش هم نشنید.اون شب علی خونه نرفت.فاطمه میدونست مدتیه که بیشتر از قبل شرمنده ست ولی نمیدونست چکار کنه که حالش بهتر بشه. چندبار باهاش تماس گرفت،
ولی علی جواب نمیداد.شب بعد هم خونه نرفت.روز دوم با پویان تماس گرفت.ولی پویان هم ازش خبری نداشت.
شب سوم شد،
بازهم علی خونه نرفت.فاطمه نگران بود. روز سوم به تمام بیمارستان ها و درمانگاه ها رفت ولی خبری از علی نبود. کمی خیالش راحت شد،
که حداقل سالمه.به هرجایی که فکر میکرد ممکنه رفته باشه و هرجایی که قبلا باهم رفته بودن،سر زد.ولی خبری از علی نبود.
خسته و نگران به خونه برگشت.
سر سجاده نشسته بود و برای علی دعا میکرد.تلفن همراهش زنگ خورد.زهره خانوم بود.سعی کرد سرحال صحبت کنه.
-سلام مامان گلم.
-سلام دخترم،کجایی؟
-خونه.
-مهمان نمیخواین؟
فاطمه موند چی بگه.با مکث گفت:
-بفرمایید.
-شام درست کردم.با بابات و امیررضا و محدثه میایم،باهم بخوریم.
-زحمت کشیدی مامان جونم.من یه چیزی درست میکردم.
-زحمت نیست.یه ساعت دیگه میرسیم.
چندبار دیگه هم با علی تماس گرفت ولی جواب نداد.پیام داد که
*مامان و بابا دارن میان خونه مون.جان فاطمه بیا.نمیخوام متوجه بشن.
ولی علی جواب نداد.
مطمئن شد اصلا پیام شو ندیده.وگرنه وقتی فاطمه جان خودشو قسم داد،حتما علی جواب میداد.
پدر و مادرش و امیررضا و محدثه رسیدن. فاطمه سعی میکرد مثل همیشه سرحال و پرانرژی باشه.چندبار سراغ علی رو گرفتن ولی هربار،یا بحث رو عوض میکرد یا یه چیزی میگفت که هم دروغ نشه،هم متوجه قضیه نشن.
حاج محمود گفت:
_فاطمه،علی کی میاد؟ گرسنه مونه.
-علی شاید دیر بیاد.غذارو میارم،براش نگه میدارم.
بلند شد بره تو آشپزخونه،حاج محمود گفت:
_مگه علی کجاست؟!
-رفت بیرون.
-کجا رفت؟ رفت بیرون چکار کنه؟
فاطمه نمیدونست چی بگه.همه فهمیدن مشکلی هست.زهره خانوم گفت:
_دعواتون شده؟!
-نه مامان جان،چه دعوایی!
حاج محمود گفت:
-پس چی شده؟
فاطمه با مکث گفت:
_چند وقته..علی..بیشتر از قبل از.. گذشته، شرمنده ست.
-تو چی گفتی بهش؟
-هیچی.
حاج محمود عصبانی شد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_104
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
حاج محمود عصبانی شد.
-سر هیچی اونقدر شرمنده تر شد که از خونه رفت بیرون؟!
-من هیچی از گذشته نگفتم.
رفت تو آشپزخونه و روی صندلی نشست.حاج محمود بلند شد و جلوی اپن آشپزخونه ایستاد.
-کی رفته؟
فاطمه نمیخواست بگه.
-بابا جونم،خودمون حلش میکنیم.
حاج محمود فهمید خیلی وقته.دوباره گفت:
-از کی؟
به اجبار گفت:
-چهار شب پیش.
حاج محمود تعجب کرد.
-تو الان چهار شبه اینجا تنهایی؟!!!
-بابا،اجازه بدید خودمون حلش میکنیم.
-میدونی کجاست؟
-نه.
-پس چجوری میخوای حلش کنی؟
-زمان درستش میکنه.علی ففط یه کم وقت میخواد تا با خودش کنار بیاد.فقط همین.
امیررضا هم بلند شد و عصبانی گفت:
_اگه زیاد طول بکشه چی؟ یک ماه،دو ماه،یک سال،دو سال؟
-من منتظرش میمونم.
-تو به آدم بی مسئولیتی که چهار روزه ولت کرده،رفته...
فاطمه پرید وسط حرفش و گفت: _امیر،علی برمیگرده.اینکه شرمنده ست یعنی بی مسئولیت و بیخیال نیست.
مدتی همه سکوت کردن.
زهره خانوم پیش فاطمه رفت و گفت:
_درست نیست اینجا تنها بمونی.برو وسایل ضروری تو بردار،بریم خونه ما.
-نه مامان جون،میخوام همینجا منتظرش بمونم.
-دخترم،وقتی بیاد ببینه نیستی میفهمه خونه ما هستی،میاد اونجا دنبالت.
-میخوام وقتی میاد،خونه باشم.
حاج محمود گفت:
_مادرت درست میگه.پاشو بریم..یه یادداشت براش بذار که نگرانت نشه.
-بابا،خواهش میکنم...
حاج محمود جدی گفت:
-پاشو.
-حداقل شام بخوریم،بعد.
زهره خانوم گفت:
-میریم خونه ما میخوریم.
مجبور شد آماده بشه.
چیزهایی که برای دو روز آینده لازم داشت، برداشت.یه ظرف غذا برای علی جدا کرد و تو یخچال گذاشت.کاغذ و خودکار برداشت
و نوشت:
*سلام علی جانم.من خونه بابا هستم. نگران من نباش.خیلی دوست دارم. مراقب خودت باش.فاطمه
قاب عکس علی هم برداشت،
یه کم نگاهش کرد و تو ساکش گذاشت. همه به رفتارهای فاطمه نگاه میکردن. همه میدونستن علی و فاطمه چقدر به هم علاقه دارن ولی گذشته،دست از سر علی برنمیداشت.
یک هفته دیگه هم گذشت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
ایعشقچهدرشرحِتوجزعشقبگوییم؟
درسادهترینشکلیوپیچیدهترینی :))..
#عاشقانه_مذهبی
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
❏السلآمُعلۍٰألغَریبَألغُرَبـٰا❏
✦حَرَمَـتحَریمِحُرمَـتهاۍِجَھـٰاناسـت؛
بِہحُرمَتِحَرَمَتمَرامَحرَمِحَریمَتقَراربِده!
امـٰامرِضـٰاۍِقَلـبِمَـن...[🧡]
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🌿
🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
چه حسِ قشنگیہ وقتی خدا میگه
"وَقَالَ اللَّهُ إِنِّی مَعَکٌمْ "
همیشه کنارتم😇♥️
#خدا_جانم💕
🐣°•|@shahidane_ta_shahadat
•/❬☂💜❭
-
رفیق تا تو هستی. . .
عشق میخوام چیکار
وقتی خودت کوهِ احساس منی💜••!
-
-
💜⃟☂¦⇢ #رفیقانـہ
•ʝσɨŋ↷
💜°•| @shahidane_ta_shahadat
‹♥️📕›
-
ماخانہبہدوشیمغم🥀
سیلابنداࢪیم...!
ماجزپسࢪفاطمہ🖤
اࢪبابنداࢪیم ...!
ماتشنهبهعشقحسینیم💔
جزعشقحسینعشقنداریم....!シ
-
#دلتنگ_حرم
🖤°•|@shahidane_ta_shahadat
「🧣」
-
-
دانِہدانِہذڪرتَسبیحَمفقَطشدیاحسِین
شَـأنذڪرَتڪَمتـرازیـٰانورویـٰاقـدوسنـیستْ...!シ
-
-
「♥️」 #ـڪربلا
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
'🧡🍊'
-
-
هنروعلموسیاست،همہخوبندولے؛
اۍبہقربانِهمانےکہرفاقتبلداست ..シ!
-
-
🧡| #رفیقـونہ
🧡| #دخترونہ
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat