'💙🌏'
-
-
شآعِـرَشَھـرِخودَمبـودَمواَزشَھـرخودَش،
ضَـرَبآنَقَـدَمَششَھـرمرآریختبِھَـمシ...!
-
-
🦋| #عاشقانه
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_105
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
یک هفته دیگه هم گذشت،
و فاطمه خونه پدرش بود. چندبار به خونه خودشون رفت.به گل ها آب میداد و گردگیری میکرد.
از لباس های کثیف علی که تو لباسشویی بود و از ظرف های شسته شده روی ظرفشویی،فهمید که علی خونه میره.
خیالش راحت شد،
که حداقل جای خواب خوبی داره.ولی به تنهایی نیاز داره.برای همین وقتی کارهای خونه رو انجام میداد،غذا درست میکرد و میرفت خونه پدرش.
از وقتی برای علی یادداشت گذاشته بود، احساس کرد نوشتن کمی آرومش میکنه. یه دفتر زیبا خرید تا حرف های دلش که علی نبود بهش بگه،براش بنویسه.
هرروز چند نامه می نوشت.
نامه های عاشقانه که حرف دلش بود.اما بازهم دلش برای علی تنگ شده بود.
حاج محمود گفت:
_از ازدواج با علی پشیمانی؟
-نه.
-پس چرا ناراحتی؟
-ناراحت نیستم.فقط..
با بغض گفت:
-فقط دلم براش تنگ شده،فقط همین... ببخشید.
بلند شد و به اتاقش رفت.
زهره خانوم گفت:
_حاجی یه کاری بکن.فاطمه از اینور داره آب میشه،علی از اونور.
حاج محمود کمی فکر کرد و گفت:
_علی باید تنهایی با خودش کنار بیاد.
چند روز دیگه هم گذشت.
فاطمه تو اتاقش بود.بقیه تو هال بودن. زنگ آیفون زده شد.امیررضا بلند شد در رو باز کنه.تصویر رو که دید به حاج محمود گفت:
_علیه!
-خب باز کن دیگه.
در رو باز کرد و به محدثه گفت:
_چادر بپوش. فاطمه هم صدا کرد.
فاطمه بدون اینکه از اتاق بیرون بره، گفت:
-بله؟
-بیا اینجا.
علی با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی وارد شد.حاج محمود به استقبالش رفت و بغلش کرد.بعد زهره خانوم و امیررضا. فاطمه رفت تو هال.
وقتی علی رو دید همونجا ایستاد و به علی خیره شد.
چشمش به علی بود. گفت:
_مامان،این..علی منه یا...باز هم دارم خواب میبینم؟!
زهره خانوم گفت:
-خودشه،علی آقا ست.
فاطمه سرشو انداخت پایین،
بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا و دوباره به علی نگاه کرد.گفت:
_به خدا گفتم بذار یه کتک مفصلی بزنمش... ولی حیف که خدا خیلی دوست داره،اجازه نداد که.
همه لبخند زدن.
امیررضا مثلا آستین هاشو بالا میداد، گفت:
_میخوای من بزنمش؟خدا به من اجازه میده.
همونجوری که به علی نگاه میکرد،گفت:
_نه داداش جان،علی زورش بیشتره.یه چیزیت میشه،من نمیتونم جواب زن تو بدم.
بقیه خندیدن.
ولی علی به فاطمه نگاه میکرد.امیررضا گفت:
_خب بیا تو دیگه،خسته شدیم.
معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_106
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو از علی گرفت و گفت:
_ممنون علی جان،زحمت کشیدی.
جعبه رو به مامانش داد و گل رو گرفت.
-خیلی قشنگه.
به علی نگاه کرد و گفت:
-مثل همیشه.
دست علی رو گرفت و به بقیه گفت: _ببخشید،ما الان میایم.
باهم به اتاق رفتن.
جلوی علی ایستاد و نگاهش میکرد.علی هم با شرمندگی نگاهش میکرد.
-علی جانم،دلم خیلی برات تنگ شده بود.آخه من خیلی دوست دارم.
-فاطمه... من..خیلی شرمنده م...شرمنده ی خوبی های تو...شرمنده ی بدی های خودم...ولی...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...میشه منو ببخشی؟
-علی،تو از وقتی توبه کردی بدی ای به من نکردی...
با لبخند گفت:
-برای همینه که منو دیوونهی خودت کردی دیگه.
علی هم لبخند زد.
_حالا شام آشتی کنان رو میخوای کجا بهم بدی؟من یه شام درست و حسابی،تو یه جای درست و حسابی میخوام ها.
-با این تفاسیر قهر کردن هم به صرفه نیست.
-پس قهر کردی که خرجت کمتر بشه؟
دوتایی خندیدن.
علی گفت:
_برو آماده شو بریم.
چشمش به قاب عکس خودش روی میز فاطمه افتاد.فاطمه متوجه نگاه علی شد.گفت:
_فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی؟
با بقیه خداحافظی کردن و رفتن.
بعد از خوردن شام تو یه رستوران،به خونه شون رفتن.علی گفت:
_این دو هفته سخت ترین روزهای زندگیم بود.حتی از انتظاری که برای کنار تو بودن کشیدم هم سخت تر بود. مخصوصا وقتی غذاهایی که برای من درست میکردی،میخوردم.همه اون غذاها رو با بغض خوردم.
_علی جانم،مهم الان من و توئه.اینقدر به گذشته فکر نکن.فکر کردن به گذشته در حدی خوبه که کارهای اشتباه مون رو تکرار نکنیم...بخاطر گذشته،روزهای الان مون رو از دست ندیم.
با لبخند گفت:
_چشم ها تو ببند.
علی چشم هاشو بست.فاطمه دفتر نامه هایی که براش نوشته بود رو آورد و گفت:
_حالا باز کن.
چشم ها شو باز کرد.دفتر رو گرفت و گفت:
-این چیه؟ نامه ی اعماله؟
فاطمه خندید و گفت:
_نه،نامه احساسه.
علی بازش کرد.
بی هیچ عکس العملی میخوند.اولین نامه رو خوند.دومیش رو خوند،سومیش هم خوند.فاطمه گفت:
_همه شو میخوای همین الان بخونی؟
علی نگاهش کرد.هنوز شرمندگی تو چشم هاش بود.
-حالا تو چشم ها تو ببند.
لبخند زد و گفت:
_چرا؟باز میخوای غیب بشی؟
علی لبخند زد.
-نه.ببند چشم ها تو.
فاطمه چشم ها شو بست.علی دو تا پاکت جلوی صورت فاطمه گرفت و گفت:
_حالا باز کن.
چشم هاشو باز کرد.پاکت هارو گرفت و گفت:
-این چیه؟
-بازش کن.
وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_107
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد.
-فاطمه،یه چیزی بگو..علائم حیاتی نشان بده.
به علی نگاه کرد.اشک هاش سرازیر شد.
-مهریه مه؟
-بله.
-...ممنونم علی.
با اشک به هم خیره شدن؛همسفر کربلا میشدن.
چهار ماه بعد،
یه خونه خوب اجاره کردن.حاج محمود جهیزیه فاطمه رو فرستاد.
و علی و فاطمه وسایل خونه شون رو چیدن.فاطمه منتظر بود علی از سر کار برگرده.علی در اصلی خونه رو با کلید باز میکرد.
کسی صداش کرد.
-افشین
نگاهش کرد.مادرش بود.
تعجب کرد.معمولا یکبار در هفته به پدر و مادرش سر میزد،ولی تنها.نمیخواست به فاطمه بی احترامی بشه.
-سلام مامان! چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
-نه.
-پس..شما؟! اینجا؟!
-اومدم خونه پسرم مهمانی،نمیشه؟
مطمئن بود مادرش برای کنجکاوی از زندگیش اومده.گفت:
-بفرمایید.
میخواست زنگ آیفون رو بزنه که به فاطمه بگه مهمان دارن ولی مادرش مانع شد.
-میخوام زن تو غافلگیر کنم.
علی که منظور مادرشو فهمید بالبخند گفت:
_باشه،بفرمایید.
در آپارتمان هم با کلید باز کرد.
فاطمه تو آشپزخونه بود.وقتی صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید،سریع سمت در رفت.مادر علی گفت:
_اول تو برو.
علی لبخند زد و داخل رفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_161
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{محمدحسین}
متعجب به گوشی خیره میشم
با صدای فرناز به عقب برمیگردم
_محمدحسین جان با شما بودما
جمله قبلیش توی سرم اکو میشه
جمله ای که وقتی داشتم با سارا تلفنی صحبت میکردم فرناز گفت
_محمدحسین جان اینجایی؟خب چرا تنهایی نشستی؟
محمدحسین جان
محمدحسین جان
چندین بار با خودم تکرار میکنم تا میفهمم قضیه چی بوده
اول متعجب و بعد عصبی سنگی رو لقت میکنم
لعنت به من و بیفکریم
حالا زن بیچاره چه فکرا که نکنه
چندین بار بهش زنگ میزنم اما تلفنش خاموشه
عصبی و نگران زنگی به فاطمه میزنم
_جونم داداش خوشگله؟
+فاطمه وقتو تلف نکن
با سارا داشتم تلفنی حرف میزدم
یه سوءتفاهم پیش اومد
تلفنشو قطع کرد
حالا هرچی زنگش میزنم جواب نمیده
گوشیش خاموشه
_وا یعنی چی داداش
چی میگی
انز دیر گیر بودنش حرصم میگیره و فریاد میزنم
+فاطمهههه
دقت کن ببین چی میگم
سارا حالش بد شد هرچی زنگش میزنم جواب نمیده
نگران و درمونده میگه
_خب داداش چیکار کنم من که شیراز نیستم
دوباره عصبی میشم و فریاد میزنم
+زنگ نزدم که پیش خودم از راه حل نداشتن ناله کنی
زنگ زدم یکیو بفرستی پیش سارا
زودباش فاطمه
اونم هول میشه و سریع میگه
_باشه داداش باشه الان به سحر میگم به یکی از دخترای فامیلشون بگه
تشکر میکنم و قطع میکنم تا به اراد زنگ بزنم که پوریا با سرعت و عجله و ترسیده سمتم میاد
اصلا نفهمیدم فرناز کی از اینجا رفت
لابد از فریاد های من ترسیده
{آرام}
کش رو میبندم به موهام
نگاهی به خودم میندازم
خوبه
حالا موقعه کار اصلیه
اروم اروم گیسشون میکنم
پایان کار
با لذت به دست ساخته خودم نگاه میکنم
چه چیزی درست کردم من
موهامو از دو طرف خرگوشی بستم و گیسشون کردم و با کش خرگوشی پایینشون بستم
خوبه
لبخندی به چهره با نمکم میزنم و میخوام کرم بزنم که گوشیم روی میز میلرزه
با دیدن اسم اسب یخی اول متعجب نگاه میکنم و وقتی یادم میاد سحر هست میخندمو گوشیو جواب میدم
+جونم اسب یخی؟
_اسب یخیو مرض
گمشو برو پیش سارا حالش بد شده
زودیا
ما شیراز نیستیم
بدو اری
هول شده میگم
_اریو مرض
الان میرم
فعلا قطع کن مزاحمم نشو
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
•|🌷|•
✨🍃
#انگیزشی
اگر حس روییدن
در تو باشد
حتی در کویر هم
رشد خواهی کرد
♡–-–♬-•[💚]•-♬–-–♡
❀———{🍒}———❀
@shahidane_ta_shahadat
❀———{🍒}———❀
#گاندو
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_108
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
علی لبخند زد و داخل رفت.
فاطمه خیلی گرم و بامحبت سلام کرد. علی جوابشو داد و گفت:
_مهمان داریم..خانوم هست.
مادرعلی وارد شد.
وقتی فاطمه رو دید خیلی جاخورد. فاطمه بالبخند به سمتش رفت؛با احترام سلام کرد و گفت:
_بفرمایید،خیلی خوش آمدید.
با مهربانی کیف و مانتو شو ازش گرفت و راهنمایی ش کرد روی مبل بشینه.علی همونجوری ایستاده بود و به رفتارهای فاطمه و مادرش نگاه میکرد.وقتی مادر علی نشست،وسایلشو آویزان کرد و کنارش نشست.
به علی گفت:
-بفرمایید.
با دست سمت دیگه مادرش رو نشان داد.علی هم کنار مادرش نشست.
-خیلی دوست داشتم زودتر باهاتون آشنا بشم.خیلی خوشحال شدم تشریف آوردید.
مادر علی گفت:
_منو شناختی؟!
-بله شما مادر ع...افشین هستین.
-الان افشین بهت گفت؟
-خیر،قبلا عکس تون رو دیده بودم....چی میل دارید بیارم خدمت تون.چای،شربت، قهوه،نسکافه یا شکلات داغ؟
مادر علی از این همه مورد برای انتخاب تعجب کرد.علی گفت:
-فاطمه جان،قهوه لطفا.
-شما چی میل داری؟
-منم قهوه میخورم،ممنون.
فاطمه به آشپزخانه رفت.مادرش نگاهش کرد و گفت:
_تو که گفتی چادریه؟!
علی خندید و گفت:
_وقتی نامحرمی نیست که چادر نمیپوشه!!
-ولی به وضع الانش نمیاد،بیرون هم چادر بپوشه!
فاطمه با سه تا فنجان قهوه،شیر و شکر و بیسکویت و کیک خانگی وارد پذیرایی شد.علی بلند شد،سینی رو گرفت و از مادرش پذیرایی کرد.مادر علی قهوه برداشت که امتحان کنه.فاطمه گفت:
-شیر و شکر؟
-نه.
علی گفت:
_مامان تلخ میخوره.
وقتی قهوه شو امتحان کرد،کمی مکث کرد.علی گفت:
_چطوره؟
به فاطمه خیره شد و گفت:
_خوبه.
علی بلند خندید و به فاطمه گفت:
_وقتی مامان میگه خوبه،یعنی عالیه.
فاطمه گفت:
_نوش جان.
مادر علی گفت:
_شاغلی؟
-بله.
-کجا کار میکنی؟
-بیمارستان،پرستار هستم....بهتون نمیاد پسری به این سن داشته باشین.
-بهم میاد چند سال از افشین بزرگتر باشم؟
-زیر بیست سال.حدود هفده سال.
علی بلند خندید....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
「♥️」
👭 ⃟¦🖇➺•• #رفیقانھ
-رفیق😍
+جونـم؟🌈
-بهت گفته بودم تو ..🌱
تضمین نفس کشیدنمی
🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
[🌿🍭]
میگفت:
خدا برای هرڪس
همونقدر وجود دارد ڪه
اون به خدا ایمان داره..💞🖇
#خدا_جانم
#قشنگیجات 🦄
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
#تلنگـر
اولینومهمترینچیزۍڪہمارا
ازامامزمان دور مےڪند
#گناه 💔ماست. . .
ومهمترینچیزۍڪہفرجحضرترا
جلو 🌱مۍاندازدترڪگناه
است. . .
بہقولاستادرائفۍپور
مشڪلخودماییم 💔
🌿| #تلنگرانہ
🌿| #بهخودمونبیایم...
•ʝσɨŋ↷
🐚°•| @shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_162
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مانتوی بلند طلایی رنگمو که نوار های نازک مشکی روش طراحی شده رومیپوشم و شالمو روی سرم میندازم
شال مشکیمو لبنانی میبندم و کیف دستیمو برمیدارم
بعد از برداشتن گوشیم و بوسیدن گونه مامانم کفش اسپورتمو میپوشم و بیرون میرم
با رسیدن اولین تاکسی دست بلند میکنم و ادرس خونه سارا رو میدم
کمی استرس دارم مبادا اتفاقی واسش افتاده باشه
ایت الکرسی میخونم تا اروم بشم
بعد از حساب کردن کرایه تاکسی پایین میرم و ایفون رو میزنم
یک بار
دوبار
سه بار
نه مثل اینکه جواب نمیده
سریع شماره اراد رو میگیرم
_جانم جوجه
+اراد داداش
سارا حالش بد شده
سحر زنگ زده بیام پیشش ببینم چش شده
حالا هرچی زنگ درخونشونو میزنم درو باز نمیکنه
استرس توی صداش هویدا میشه
_ارام
توهمونجا وایسا تکون نخور الان منم میام
همونجا وایسا اومدم
+باشه داداش
قطع میکنم و کف دستامو بهم میمالم
کف دستام از استرس خواب رفته
کلافه تندتند پامو تکون میدم که ال نود اراد جلوی پام ترمز میکنه
سریع پیاده میشه
خونشون حیاط داره
+اراد از در برو بالا
_باشه
از در بالا میره و درو واسه منم باز میکنه
داخل میریم اما با دیدن صحنه روبه روم از ترس قالب تهی میکنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#آقاۍدلھا🌱
بعضےچیزاوقتےازحدبگذرھقابلڪنترلنیست
مثݪدلتنگێمبھصحنرضویوطعمآبسقاخونهطلـٰا🌾🐚
🌙|•@shahidane_ta_shahadat
'🌚🐼'
-
-
جنـوداللّٰھلـٰاتَفشَـلُواهـم
فـٰآئزونبالـشھـٰآدةأوبـالفتـح . . !
-
-
🌱| #چریکی
🌱| #پسرونه
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
زندگۍ مثل یه تابلو نقاشیه :)
- به قسمت سختش که رسیدی ، تابلو رو نشکن ! راه حل پیدا کن
و دوبارھ شروع کن ^.^🌱🍊
#انگیـزشـۍ 🍊
🍊°•|@shahidane_ta_shahadat
'🕶🐾'
-
-
••بِگـوڪدامگُوشـہۍقَـلبَمنشـستھاۍ
ڪِھاینـگُونھتعـٰآدلمرابَرهـمزدِهاۍ. .❤️••
-
-
🍒| #عاشقانه_مذهبی
ـ ـ ــ✿ــ ـ
🍒°•|@shahidane_ta_shahadat
من عاشقی رو
از خدا یاد گرفتم، همون لحظه که گفت:
صد بار اگر توبه شکستی باز آ...
قدرشو بدونیم خیلی بهمون فرصت داده 🙂
#معبودانہ💞
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱
.
میگفت:
"حُسین"برایماهموندوربرگردونیہ
ڪہوقتیاز همهعالموآدممیبریم.!
برمونمیگردونہبہزندگی. :)♥️
#اربابم
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
『 🌿🦋』
از پـے هر گریھِ آخر خندھِایست🦋
#انگیـزشـۍ
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
「✨💛」
-
-
منکزینفاصلهغـارتشدهۍچشمتوام
چونبهدیدارتوافتدسروکارمچهکنم؟!🙂♥️
-
-
☁️⃟🌼¦⇢ #عاشقانـه
•ʝσɨŋ↷
💛°•| @shahidane_ta_shahadat
دِلسِپـُردَمبھِخُـدآحسبۍِاللهوَڪَفۍ...🤍⃟!ジ
#مـعـبودانہ😌⃟🤍
🤍°•|@shahidane_ta_shahadat
'💛🌻'
-
-
بۍڪلآماینجـٰآبـٰآش ؛
بـودنتبـٰادلِمنبـےصـداهمزیبـٰآست꧇)!
🌻| #فندقانھ
🌻| #قشنگیجات
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
💛°•|@shahidane_ta_shahadat
دودلبودنفقطاونجاییکهتو
بینالحرمین،نمیدونیبهکدومسوبری:)
#دلتنگ_حرم😢
#قشنگیجات🤩
•ʝσɨŋ↷
🍀°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#تلـنگرآنہ
هرخطبہاۍڪہحضرتزینبمیخوند،
اولشروباحمدوثناۍخداشرو؏مۍڪرد!
اونمبعداونهمہسختۍومصیبت..
حالابعضۍهاموقعمشڪلاتزندگیشونڪہ
میرسہیہجورۍسرخداغرمیزننڪہ
انگارنعمتھاۍدوروبرشونرونمیبینن!
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_109
علی بلند خندید.
-قبلا بهش گفتی؟
-نه،اصلا.
فاطمه گفت:
_چطور؟ درست گفتم؟
علی گفت:
-دقیقا،مثل همیشه زدی تو خال.
بعد مدتی فاطمه به آشپزخونه رفت تا شام آماده کنه.علی به مادرش گفت:
_خب نظرت چیه؟
-تو واقعا الان فقط با اون هستی؟
علی از یادآوری گذشته ناراحت شد.
-آره.
-میدونه قبلا با خیلی ها بودی؟
-میدونه.
-پس چرا حاضر شده با تو ازدواج کنه؟ اونقدر زیبا و خوش اخلاق هست که نمیشه گفت چون خواستگار نداشته با تو ازدواج کرده یا عاشق چشم و ابروی تو شده.از مال و اموال هم که دیگه هیچی نداری..واقعا چرا با تو ازدواج کرده؟!
-خودتون گفتین من تغییر کردم.
-ولی بالاخره یه کارهایی تو گذشته ت انجام دادی که اینا با اون کارها موافق نیستن.
فاطمه گفت:
_بفرمایید،غذا آماده ست.
علی و مادرش به آشپزخونه رفتن.
فاطمه میز زیبایی چیده بود.خورشت قیمه درست کرده بود و خیلی با سلیقه تزیینش کرده بود.سالاد هم مثل تابلو نقاشی بود.حتی ماست هم تزیین شده بود.با احترام برای مادر علی غذا کشید و خورشت تعارف کرد.وقتی اولین لقمه رو خورد،علی گفت:
_چطور بود؟
مادرش گفت:
_خوبه،خوش مزه ست.
به فاطمه خیره شد.گفت:
_چرا با افشین ازدواج کردی؟
-چون خیلی خوبه.
-اون موقعی که با تو ازدواج کرد،خوب بود؟
-بله.
-قبلش چی؟
فاطمه متوجه منظورش شد.
-قبلش هم خوب بود.
-قبل ترش؟
-همه آدم ها ممکنه اشتباه کنن.کسی که متوجه اشتباهش میشه و سعی میکنه درستش کنه،معلومه آدم قوی و عاقل و باجرأتی هست.آدمی که عاقل و قوی و باجرأت باشه،قابل اعتماده.
-یعنی نگران نیستی بازهم بره سراغ یکی دیگه؟
فاطمه لبخند زد و گفت:....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_163
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سارا روی مبل بیهوش افتاده
اراد به خودش میاد و هولم میده سمت جلو
_برو دیگه دختر
الان یه اتفاقی واسش میافته
برو تا زنگ بزنم اورژانس
به خودم میام و تند میرم سمتش
سعی میکنم بلندش کنم اما ماشاءالله به جونش اینقدری سنگین شده حتی یه میلی متر هم تکون نمیخوره
با رسیدن اورژانس با اراد سوار ماشین میشیم و به سرعت به سمت بیمارستان میریم
هنوز اراد ماشین رو متوقف نکرده که سریع میپرم پایین و به داخل بیمارستان میرم
داخل اتاقی میبرنش و اجازه ورود بهم نمیدن
چندین دور راهروی بیمارستان رو طی میکنم که اراد داخل میشه درحالی که داره با تلفن صحبت میکنه
نزدیک تر که میشه میتونم صداشو تشخیص بدم
_داداش نگران نباش ان شاءالله که چیزی نیست
نمیدونم فرد پشت خط چی میگه که عصبی دستی پشت گردنش میکشه و اروم ولی عصبی میگه
_محمدحسین ماموریتو خراب نکن
گفتم ما اینجا هستیم نگران نباش
داد محمدحسین رو از پشت گوشی میشنوم اما نمیفهمم چی میگه
اراد عصبی میشه و گوشیو قطع میکنه سعی میکنم کناری وایسم تا خشمش حداقل منو نگیره
دکتری که از اتاق بیرون میاد باعث میشه بیخیال خشم و این چیزا بشم و با سرعت برم سمتش
_چیشد خانم دکتر؟
اشاره ای به اراد میکنه
_شوهر این خانم شما هستین؟؟؟
خنده ای میکنم
+نه خانم دکتر
ایشون پسر عمش هست
شوهرش مسافرته
دکتر عصبی رو میکنه به ما
_یعنی شوهرش اینقدر بی فکره که زن حامله رو تنها میزاره میره؟؟
این خانم شوک عصبی بهش وارد شده
ظاهرا تازه وارد ۸ ماه شده
بچه و مادر در خطرن
ما فوق فوقش بتونیم یه هفته بچه رو نگه داریم
به شوهرش بگید
باید زودتر اجازه عمل رو بده
گرچه ۹۰درصد احتمال داره بچه نمونه
هینی میکشم و دستمو روی دهنم میزارم
اراد با تته پته میگه
_و..ولی خانم دکتر سا...سارا که توی ماه های اخرشه
چرا بچه نمیمونه؟
پسردوست من هفت ماهه بدنیا اومد و سالم بود
همونجور که دکتر داره از راهرو خارج میشه میگه
_بچه ای که هفت ماهه بدنیا بیاد تقریبا تکمیله
وقتی مادر وارد ماه هشتم میشه
به قدرت خدا
ریه های بچه باز میشه
و دوباره با وارد شدن به ماه نهم
ریه ها بسته و بچه کامله
بچه ای که هشت مآهه بدنیا بیاد احتمالش خیلی خیلی کمه که زنده بمونه
بغضی میکنم
من سارا رو خیلی دوست دارم
سارا خواهر نداشتمه
بچشو که از خودشم بیشتر دوست دارم
اصلا نمیتونم تصور کنم همچین اتفاقی واسش بیافته
با دستی که روی گونم میشینه نگاهمو بالا میارم
اروم با دستش اشکامو پاک میکنه و پیشونیمو گرم و برادرانه میبوسه و میگه
_نگران نباش توکل برخدا
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒