eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو از علی گرفت و گفت: _ممنون علی جان،زحمت کشیدی. جعبه رو به مامانش داد و گل رو گرفت. -خیلی قشنگه. به علی نگاه کرد و گفت: -مثل همیشه. دست علی رو گرفت و به بقیه گفت: _ببخشید،ما الان میایم. باهم به اتاق رفتن. جلوی علی ایستاد و نگاهش میکرد.علی هم با شرمندگی نگاهش میکرد. -علی جانم،دلم خیلی برات تنگ شده بود.آخه من خیلی دوست دارم. -فاطمه... من..خیلی شرمنده م...شرمنده ی خوبی های تو...شرمنده ی بدی های خودم...ولی...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...میشه منو ببخشی؟ -علی،تو از وقتی توبه کردی بدی ای به من نکردی... با لبخند گفت: -برای همینه که منو دیوونه‌ی خودت کردی دیگه. علی هم لبخند زد. _حالا شام آشتی کنان رو میخوای کجا بهم بدی؟من یه شام درست و حسابی،تو یه جای درست و حسابی میخوام ها. -با این تفاسیر قهر کردن هم به صرفه نیست. -پس قهر کردی که خرجت کمتر بشه؟ دوتایی خندیدن. علی گفت: _برو آماده شو بریم. چشمش به قاب عکس خودش روی میز فاطمه افتاد.فاطمه متوجه نگاه علی شد.گفت: _فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی؟ با بقیه خداحافظی کردن و رفتن. بعد از خوردن شام تو یه رستوران،به خونه شون رفتن.علی گفت: _این دو هفته سخت ترین روزهای زندگیم بود.حتی از انتظاری که برای کنار تو بودن کشیدم هم سخت تر بود. مخصوصا وقتی غذاهایی که برای من درست میکردی،میخوردم.همه اون غذاها رو با بغض خوردم. _علی جانم،مهم الان من و توئه.اینقدر به گذشته فکر نکن.فکر کردن به گذشته در حدی خوبه که کارهای اشتباه مون رو تکرار نکنیم...بخاطر گذشته،روزهای الان مون رو از دست ندیم. با لبخند گفت: _چشم ها تو ببند. علی چشم هاشو بست.فاطمه دفتر نامه هایی که براش نوشته بود رو آورد و گفت: _حالا باز کن. چشم ها شو باز کرد.دفتر رو گرفت و گفت: -این چیه؟ نامه ی اعماله؟ فاطمه خندید و گفت: _نه،نامه احساسه. علی بازش کرد. بی هیچ عکس العملی میخوند.اولین نامه رو خوند.دومیش رو خوند،سومیش هم خوند.فاطمه گفت: _همه شو میخوای همین الان بخونی؟ علی نگاهش کرد.هنوز شرمندگی تو چشم هاش بود. -حالا تو چشم ها تو ببند. لبخند زد و گفت: _چرا؟باز میخوای غیب بشی؟ علی لبخند زد. -نه.ببند چشم ها تو. فاطمه چشم ها شو بست.علی دو تا پاکت جلوی صورت فاطمه گرفت و گفت: _حالا باز کن. چشم هاشو باز کرد.پاکت هارو گرفت و گفت: -این چیه؟ -بازش کن. وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡